قسمت ششم

27 12 10
                                    

من آدم احساسی ای نبودم .بلد نبودم چیزی رو درست ،اونطور که دلم می خواد بیان کنم یا احساساتم رو به طور تمام و کمال توی صورتم به نمایش بذارم.

  و این ها، دلیل خوبی بودند که چهار روز تمام محو بشم و خودم رو توی اتاق کوچیک و شلوغِ لیلیان ،حبس کنم.

  اتاقش طبق معمول دم دم های صبح کاملا نورانی می شد و بوی دلنشین پاییزی همه جای اتاق رو در بر می گرفت .کتاب های درسی و غیر درسیش به قدری زیاد و روی هم قرار گرفته بودند که می شد با تک تکشون یک اتاقک جداگونه ساخت .من هم همین کار رو کرده بودم و توی اون اتاقک مشغول خوندن بخش آخر کتاب "عقل و احساس" بودم. تحلیل اون کتاب برام سنگین بود. عادت به چنین ادبیاتی نداشتم ،انگلیسیم تا این حد هم پر ملات نبود. همین کمی کار رو مشکل ساز کرده بود ،اما لیلیان خوب از پس توضیحش بر می اومد. گاهی با هم می خوندیمش .اون واقعا از ادبیات انگلیسی لذت می برد .تحسین بر انگیز بود.

  چهاردهم دسامبر فرا رسیده بود ،اواخر پاییز بود و هوا دقیقا هوایی بود که از ته دلم آرزو می کردم زودتر از راه برسه .هوای سرد و پاییزی!

  فلورانس به طور ناگهانی به دیدنمون اومده بود. شاید هم فقط به دیدن الیزابت اومده بود تا به خاطر گتی ایماژهای عسلی و شیرین الیزابت ازش قدردانی کنه .فقط نمی دونم چرا ،برای من رامن آورده بود.

  _توی راه ،نزدیک به محله ی چینی ها همچین چیزی پیدا کردم. جالبه نه ؟ فکر نمی کردم اینجا هم اومده باشه. تصورم ازش فقط توی آشپزخونه های سنتی چین بود.

  کاسه م رو با چاپ استیک های توی دستم بالا گرفتم و تا می تونستم محتویات کاسه رو هورت کشیدم. تند و خوشمزه بود .مزه اش رو تقریبا فراموش کرده بودم. تا یک مدت به خاطر رژیم های عجیب و غریب الیزابت ،صبح ظهر و شب همراه هر وعده ی رژیمی و آبکی، سالاد کلم و کاهو و ذرت شیرین داشتیم. حس می کردم گیاهخوارم. واقعا احتیاج داشتم گوشت یا غلات بخورم.

  رو به فلورانس گفتم_آدرس اون مغازه ی لعنتی رو بهم بده!

  الیزابت اخمی کرد و گفت_جیمین، تو حق نداری وسط غذا خوردن فحش بدی!

  چشم هام رو چرخوندم و گفتم_بیخیال! الان این کلمه عادی تر به نظر می رسه! جون می ده جلوی تک تک مسئولین شهر صدا بزنی!.

  فلورانس محتویات توی دهانش رو قورت داد و گفت_خب؟ جیمین، چه خبر؟ باید در مورد این دست ها و پاهای باندپیچی شده هم توضیح بدی! کاراته باز شدی؟.

  بلند خندیدم و سرم رو به عقب پرت کردم. پشت دستم رو روی دهانم کشیدم و بین خنده گفتم_ تو اصلا می تونی من رو در حال انجام تکنیک های رزمی تصور کنی؟.

  _البته که نه. تنبل تر از این حرف هایی. حالا بگو ببینم، قضیه چیه؟

  الیزابت بلند شد و گفت_من می رم دسر رو آماده کنم. لیلی! برو یه سر به مغازه بزن ببین کم و کسری چیزی نباشه.

• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang