رؤیا

239 64 42
                                    

بکهیون به محض خوردن نور توی چشمش بیدار شد. تم نارنجی اتاقش با نوری که از پنجره می‌اومد بیشتر از قبل می‌درخشید. روفرشی‌های زردش رو پوشید و از تخت بیرون اومد. اتاق کوچیک با تخت یه نفره، بخاطر بخاری روشن کاملاً گرم بود. اما بکهیون یه پسربچه‌ی لاغر بود که سریع سردش می‌شد.

پیژامه‌اش بلوز و شلوار لیمویی‌ای بود که روشون هم طرح لیمو‌های کوچیک چاپ شده بود. بکهیون حس خوبی به اون روز داشت اما نمی‌دونست دقیقاً چرا. بعد شستن دست و صورتش سر میز رفت‌. پنکیک گرم و تازه با یه لیوان شیر و شیره‌ی افرا همونطور که دوست داشت براش روی میز چیده شده بود. میز گرد با پارچه‌ی چهارخونه‌ی قرمز و سفید بدون کوچیکترین لکی و سه صندلی قهوه‌ای کمرنگ دورش، خودنمایی می‌کرد.

عجیب بود. صبحانه‌ی موردعلاقه‌اش آماده بود و پنکیک بوی دستپخت مامانش رو می‌داد ولی هیون نمی‌تونست اون رو ببینه. انگار مامان همین چندلحظه پیش خونه رو ترک کرده باشه، بوی محو عطرش هنوز بین پرده‌های آشپزخونه گیر افتاده بود. بکهیون صندلی رو با دو دستش عقب کشید و روش نشست. پاهاش رو که به زمین نمی‌رسیدن تکون می‌داد و دور و برش رو نگاه می‌کرد. آشپزخونه‌ی دوست‌داشتنی و کوچیک مثل قبل بود. مثل قبل چی؟!

اون فکر با وزش باد از بین رفت و بکهیون مشغول تیکه‌ تیکه کردن پنکیک‌هاش شد. همونطور که می‌خورد و چشم‌هاش رو به خاطر طعم خوب پنکیک‌ها بسته بود صدای زنگ در باعث شد به سرعت دوباره بازشون کنه. خودش بود!
الان یادش می‌اومد چرا امروز حس خوبی داشت. امروز قرار بود با دوستش عروسک بازی کنه!

درحالی که لقمه‌ی توی دهنش رو با سرعت قورت می‌داد از صندلی پایین پرید و دویید سمت در. اما یادش اومد که مامان گفته بود هیچ‌وقت ندوئه، با سروصدای زیاد پاهاش رو به زمین نکوبه، مامان گفته بود قایم شه.
بکهیون در رو برای دوستش باز کرد و به محض دیدن پسر دیگه خندید تا جای خالی یکی دوتا دندون شیری افتاده‌اش معلوم شه.

پسر رو محکم بغل کرد و باهم وارد خونه شدن. پسر یه کوله‌ پشتش داشت. بکهیون، اسم پسر رو نمی‌دونست اما چشم‌هاش خیلی آشنا بودن، اون چهره آشنا بود. هیون در رو بست و درحالی که مچ پسر رو می‌کشید اون رو با خودش توی اتاقش برد. پسربچه از توی کیفش چندتا عروسک درآورد.
"بیا بازی کنیم بکهیون، عروسک‌هات رو بیار."

بکهیون حرفش رو گوش داد و دوتا عروسک موردعلاقه‌اش رو آورد. اما نمی‌تونست حرف بزنه، مامان گفته بود ساکت باشه.
اون‌ها یه جفت عروسک دختر و پسر بودن. بکهیون بهشون نگاه کرد و فکر کرد چرا اون‌ دوتا بازی پسرونه‌تری رو انتخاب نکردن؟ با این‌حال کنار پسر بچه زانو زد و دست عروسک دختر رو بالا آورد. عروسک، بعد اینکه دستش رو بالا آورد یه باربی شد. عروسک پسر هم یه کِن بود. بکهیون باربی رو روی صندلی نشوند. پسربچه توضیح داد:
"این یه مهمونی چای خوریه، باربی آلیسه و من کلاهدوز دیوونه‌ام. تو باید زنم بشی بکهیونی!"

After I Wake UpOnde histórias criam vida. Descubra agora