𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐧𝐢𝐧𝐞𝐭𝐞𝐞𝐧

899 166 167
                                    

🥢 ووت و کامنت یادتون نره 🥢
━━━━━━━━━━━━━━━

یونگی چاپستیکش رو با حرص روی میز ناهارخوری کوبید به طوری که توجه همه‌ی افرادی که دور میز نشسته بودن، از جمله تهیونگ بهش جلب شد.

پسر مو نعنایی با غضب به یه نقطه‌ خیره شده بود و دستش رو روی میز مشت کرد. رگ‌های برجسته‌ی روی پشت دستش نشون می‌داد که از چیزی واقعا عصبانی و خشمگینه.

تهیونگ دستش رو روی دست یونگی گذاشت و همزمان که به آرومی دست مشت‌ شده‌ی دوست پسر عصبانیش رو نوازش می‌کرد، زیر لب پرسید:
_ چی شده؟

چند روزی از برگشتن بویونگ به دگو می‌گذشت و دقیقا بعد از رفتن زن، رفتار یونگی هم تا حدودی تغییر کرد‌. حوصله‌ی شنیدن حرف‌های کسی رو نداشت و نسبت به همه چیز حساس شده بود‌‌.

این حساسیت زیادش هم حول تهیونگ می‌چرخید. فقط کافی بود کسی اسمش رو بیاره تا یونگی از کوره در بره. دست خودش نبود ولی حس می‌کرد مردم حتی می‌تونن با آوردن اسم تهیونگ، اون رو ازش جدا کنن.

پسر مو نعنایی هیچ چیزی درباره‌ی شبی که با مادرش گذروند و حرف‌هایی که بینشون رد و بدل شده بود، به کسی - حتی به تهیونگ - نگفت ولی اطرافیان پسر، مطمئن بودن دلیل تغییر خلق یونگی و بی‌حوصله، هر چی که هست به اون زن ربط داره.

یونگی زبونش رو با حرص به داخل لپش فشار داد و از بین دندون‌هاش گفت:
_ دلم میخواد همین چاپستیکا رو توی گردنش فرو کنم!

با این حرف همه‌ی افراد دور میز با تعجب به یونگی خیره شدن. درسته که یونگی به ظاهر آدم سردی بود ولی خشن هرگز. اما انگار یه چیزی حسابی اعصابش رو بهم ریخته که داره همچین حرفی میزنه‌.

تهیونگ سرش رو جلو برد و زیر گوش یونگی با صدای آرومی پرسید:
_ درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟

یونگی نفسش رو با حرص بیرون داد و با چشم به رو به رو اشاره کرد‌. زیر لب جواب داد:
_ اون!

پسر کوچیکتر، با کنجکاوی مسیر نگاه یونگی رو دنبال کرد و به هان وونیونگ رسید. با دیدن دختر که مستقیما بهشون زل زده، اخم غلیظی روی صورت تهیونگ نشست.

تمام یک هفته‌ی گذشته، وونیونگ سعی داشت با بهانه‌های مختلف خودش رو بهش بچسبونه. رفتارهای دختر برای تهیونگ هم غیرقابل تحمل بودن، چه برسه به یونگی که از همون اول با این دختر و برادر بزرگترش حال نمی‌کرد.

ولی هان وونیونگ سمج‌تر از این‌حرف‌ها بود. چون حتی وقتی تهیونگ مستقیم توی چشم‌هاش زل زد و ازش مؤدبانه خواهش کرد که ازش فاصله بگیره، باز هم به لمس کردن و چسبیدن به پسر ادامه داد.

تهیونگ حین اینکه متقابلا به وونیونگ خیره شده بود، دستش رو دور گردن یونگی انداخت و پسر مو نعنایی رو به طرف خودش کشید. برای منحرف کردن ذهن یونگی زیر گوشش با صدای آرومی پرسید:
_ وسایلت رو جمع کردی؟

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang