(8)

12 1 0
                                    

پسر آرنجش رو به چارچوب تکیه داد و سرش رو بالا گرفت و به چشم‌های پسری که ازش بلندتر بود زل زد. «ما قرار بود بریم بیرون؟ درست نمی‌گم آقای کیم کای؟» جونگین زبونش رو روی لب‌های قرمزش کشید. «تو خوابیدی» بیکن دستش رو روی شونه‌ی پسر گذاشت «و تو رفتی» هلش داد و بدون اجازه داخل شد.

نگاهی به دکور تمیز و براق اتاق که مدت‌ها از آخرین تغییرش می‌گذشت انداخت. «حداقل اومدی اینجا یه میز رو جابه‌جا می‌کردی و مطابقِ...» حرفش با دیدن پسری که روی تخت نشسته و سرش توی کتابی بود نصفه موند. «سهون؟»

مرد دستی به موهاش کشید و به صدای آشنایی که صداش کرده بود خیره شد. گلوی خشکش اجازه نداد کلمه‌ای که توی ذهنش بود رو به زبون بیاره. به جاش لب زد. «دوست‌پسر چانیول؟» جونگین بین مکالمه‌ی شروع نشده‌شون پرید. «نه بیون نیست بیکنه. فامیلن.» بیکن آرزو می‌کرد این جمله هیچ وقت از دهن پسر بیرون نیومده بود.

سهون وقتی اولین بار چان بهش عکس و ویدیوهای دوست‌پسرش رو نشون داد از شباهتش با بکهیون شوکه شد ولی حتی یه بار هم به ذهنش خطور نکرد که اون بکهیون باشه؛ اما الان با دیدن چشم‌های مرد شوکه و خشک‌شده‌ی روبه‌روش می‌تونست روی حرفه‌ی کل زندگیش سوگند بخوره که اون بکهیونه. «بکهیون؟»

مرد تکونی نخورد. جوابی نداشت که به دوست از برادر نزدیک‌تری بده که یه شب بی‌خبر برای همیشه ترکش کرده بود. سهون ایستاد و با صدای بلندتری گفت «یا بکهیون!» بکهیون انگار که بهش برق شهری بهش وصل کرده باشن از جا پرید. «سهون؟» آب دهنش رو به زور قورت داد.

سهون دست‌هاش رو دو طرف بازوهای نرم مرد گذاشت و تکونش داد. «بکهیون؟ خودتی؟» بک دهنش رو تکون داد و با لکنت جمله‌هاش رو ادا کرد. «گفتنش... پیچیده‌ اس... ولی یه چیزی... آسونه، بکهیون هیونگ... اوه سهون، بکهیون هیونگ»

جونگین مردمک‌هاش رو بین اون دو مجسمه‌ می‌چرخوند. سهون نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست قبل از اینکه مطمئن شه اون پسر بکهیون خودشه خوشحال بشه. «بکهیون هیونگ ایستگاه رودئو به کجا می‌رسه؟» پسر به حالت روزمره‌ش برگشته بود. چشم‌غره‌ای رفت. «روزهای هفته به مغازه‌ی مرغ سوخاری فروشی و آخر هفته‌ها به بستنی فروشی می‌رسید البته ده سال قبل از جنگ اون خیابون بسته شد.»

هوایی که توی ریه‌ش حبس شده بود رو بیرون داد. اوایل کارش با بکهیون و همسرش، که اون زمان به جای همسر کراش و عشق اولش محسوب می‌شد، با ایستگاه رودئو به کمپانی می‌رفتن. می‌دونست هیچ کسی به جز خودشون از اون روزها خبر نداره ولی هنوز هم شک داشت. به جای دونستن به ایمان نیاز داشت. «برج نامسان‍»

- قفل سیاه و قرمز. سهون لطفا اون برج وسط جنگ سقوط کرد و صدها هزار کشته به جا گذاشت بعد من با قفلش باید بهت ثابت کنم بکهیونم یا نه؟
یخ زبون بکهیون آب شده بود و دیگه نمی‌شد دوباره منجمدش کرد. توی اتاق دوری زد و روی تخت نشست. جونگین سرفه‌ای کرد تا اعلام حضور کنه. «من نمی‌فهمم دارین چی می‌گین»

[Rumination]Where stories live. Discover now