Part 7

344 48 4
                                    


با رسیدن به سرد خونه ، قبل از ایستادن کامل هیونجین از ماشین پیاده شد و همانطور که با صدای بلند هق میزد به طرف ورودی دوید. 
هیونجین اهی کشید و نگاهش رو هانای خوابیده داد. 
لبش رو محکم گزید و گفت : سرنوشت توهم داره مثل هاروی من میشه عزیزم. 
با اتمام حرفش ، از ماشین پیاده شد و به طرف هانا رفت. 
در رو باز کرد و از روی صندلی برش داشت و به طرف ورودی رفت ولی وسط راه پشیمون شد چرا که میدونست صدای هق هق بلند فلیکس الان همه ی محیط رو پر کرده و صد در صد هانا اگر بیدار شه میترسه .. پس توی حیاط موند و همانطور که اون کوچولو توی بغلش بود ، شروع به راه رفتن و اروم گریه کردن کرد. 
هرچی نباشه برادر کوچیکتر و زن برادرش رو باهم از دست داده بود و این اصلا درد کمی نبود.  به محض رسیدن به سالن ، هقی زد و به مادرش و پدرش چشم دوخت. 
به طرفشون دوید و گفت : بگید حقیقت نداره ..
خواهش میکنم بگید راچل زنده است. 
با سکوت خانواده اش و هق هق های بی پایانشون
، با داد لب زد : چرا حرف نمیزنین ؟
ته هو هقی زد و گفت : بشین فلیکس ... دیگه راچلی بین ما نیست .. دخترم دیگه زنده نیست و ما باید این رو بپذیریم .. سخته ولی باید بپذیریم. 
با شنیدن حرف های پدرش ، روی زمین زانو زد و شروع به گریه کردن کرد. 
اونقدر گریه کرد که حس میکرد الانه که از هوش بره. 
بعد از یک ساعت مدام گریه کردن ، از روی زمین بلند شد و خطاب به پرستار لب زد : میخوام خواهرم رو ببینم. 
پرستار سری تکون داد و گفت : از این طرف لطفا. 
فلیکس بدون هیچ حرفی پشت سر پرستار راه افتاد و به طرف جایی که خواهرش بود رفت. 
دیگه گریه نمیکرد . یعنی اشکی نداشت که بخواد از چشماش بریزه. 
پرستار در رو باز کرد و گفت : بفرمایید داخل. 
سری تکون داد و وارد اتاق شد. 
با دیدن هیونبین و خواهرش که کنار هم در ارامش خوابیده بودن ، بغضی کرد و چشماش دوباره خیس شدن. 
با قدم های اروم به طرف اون دو نفر رفت و وسط تختاشون ایستاد. 
اول به طرف راچل رفت و خم شد و پیشونیش رو بوسید و سپس به طرف هیونبین رفت و با اون هم همین کار رو کرد. 
لبخندی زد و گفت : چقدر اروم خوابیدین نامردا .
دخترتون رو اینجا گذاشتین و رفتین ؟ حالا من باید چیکار کنم ؟ هق هق .. الان شما دوتا پیش هاروی منین و من پیش هانای شما. . هق هق .. باید
چیکار کنم ؟ هوم ؟ هارو منو ول کرد و رفت ..
الانم شما دوتا منو ول کردین .. راچل من باید چیکار کنم ؟ هانا رو چیکار کنم ؟ هق هق. 
دستش رو روی سینه اش گذاشت و اشکاش رو ازاد کرد. 
وقتی حس کرد کمی اروم شده دست هر دوی اون ها رو گرفت و گفت : اروم بخوابین و مواظب دخترم باشین .. منم قول میدم با تموم وجودم از هانای شما مواظبت کنم .. بهتون قول میدم. 
و بازم سر هر دو رو بوسید و ملافه رو روی صورتاشون انداخت و از اتاق خارج شد. 
.
.
دوماه از مرگ راچل و هیونبین گذشته بود. 
توی این مدت هانا پیش فلیکس بود و گاهی هیونجین برای کمک دادن به اون ، هانا رو میبرد پیش خودش ولی موقع خواب برش میگردوند چون اون کوچولو به شدت به فلیکس وابسته شده بود.  از شرکت خارج شد و به طرف اتاق نگهداری کودکان که کنار شرکت ساخته شده بود رفت تا هانا کوچولو رو برداره. 
با لبخند در رو باز کرد و خطاب به مربی لب زد
: سلام خسته نباشید .. اومدم هانا رو ببرم. 
مربی لبخندی زد و گفت : سلام اقای لی .. اوه اون امروز خیلی بی قراره میکرد و دنبال شما میگشت .. به زور تونستیم بخوابونیمش. 
اخمی از روی ناراحتی کرد و گفت : ببخشید که اذیت شدید .. میشه بیاریدش لطفا ؟
مربی سری تکون داد و به طرف اتاق خواب رفت
.
هانا رو اروم از روی تخت برداشت و به طرف فلیکس رفت. 
فلیکس بی قرار از فکر کردن به گریه های مظلومانه ی هانا ، به طرفشون رفت و دستش رو زیر بدن کوچولوش فرو برد . بعد از احترام گذاشتن به مربی از مهد خارج شد و به طرف ماشین رفت. 
با رسیدن به ماشین ، هانا رو روی صندلی کودک گذاشت و بوسه ای روی سرش گذاشت و پتو روی بدنش بالا کشید چون زمستون شده بود و میترسید هانای قشنگش سرما بخوره. 
اروم در رو بست تا دخترک بیدار نشه و سپس خودش سوار شد و قبل از حرکت ، بخاری رو روشن کرد تا هوای ماشین رو گرم کنه. 
برگشت و نگاهی به هانا انداخت و همون لحظه موبایلش زنگ خورد. 
با عجله از توی جیبش خارجش کرد و ایکون سبز رو زد و گفت : بله ؟
لینا لب زد : سلام عزیزم .. وقت داری ؟ فلیکس : سلام مامان .. اره چیزی شده ؟ لینا نگاهی به همسرش انداخت و اهی کشید. 
ته هو هم اهی کشید و از روی صندلی بلند شد و به طرف اتاق خواب رفت. 
هر دوی اون دونفر میدونستن این اتفاقی که قراره راجبش حرف بزنن بی نهایت فلیکس رو عصبی و ازرده میکنه ولی چه کاری از دستشون برمیومد وقتی خواسته ی پدر بزرگ و مادربزرگ پدری هانا این بوده. 
لینا با ناراحتی لب زد : امشب بیا خونه ی هیونجین .. هممون اونجا دعوتیم این خواسته ی مامان هیونجینه. 
اخمی کرد و گفت : جریان چیه ؟
لینا اهی کشید و گفت : اون دو نفر میخوان هانا رو بدن به یه خانواده ی خوب که بچه دار نمیشن. 
فلیکس با چشم های گشاد شده و عصبی لب زد :
اون دو نفر غلط کردن با هیونجین . یعنی چی که می خوان هانا رو بدن به یکی دیگه ؟ تموم بدبختیای بزرگ کردنش رو من دارم می کشم به اونا چه ربطی داره اصلا ؟
لینا لبش رو گزید و گفت : حق با توعه عزیزم ولی اون دو نفر سرپرست هانا... 
با دادی که فلیکس زد ، ادامه ی حرفش رو خورد : پس تا الان کدوم قبرستونی بودن ؟ الان که من و هانا بهم وابسته شدیم چرا یادشون افتاد یه نوه دارن ؟
کمی مکث کرد و ادامه داد : من پامو توی اون خراب شده نمیزارم .. اگر گفتن هانا رو بیارین ، بهشون بگو فلیکس گفته کافیه یکبار دیگه این حرف رو بشنوم .. به جون هارو کاری میکنم که از زنده بودن پشیمون بشین. 
و تماس رو پایان داد. 
هوفی کشید و سرش رو روی فرمون گذاشت و یه لحظه یاد زمانی که داد زده بود افتاد. 
با ترس و نگرانی به عقب برگشت تا هانا رو ببینه که با دیدن چشم های همچنان بسته اش ، لبخندی زد و گفت : ببخشید عزیزم. 
.
.
ساعت از 8 گذشته بود و فلیکس هنوزم نیومده بود
.
لینا بار ها باهاش تماس گرفته بود ولی یک بار هم جواب نداده بود. 
سه جین اخمی کرد و گفت : این مسخره بازیا چیه ؟ من دوست دارم نوه مو بدم به یه خانواده ای که هم پدر بالای سرش باشه هم مادر..  این وسط این پسره چی میگه ؟
ته هو عصبی شده از لحن بد اون زن لب زد :
ادب رو رعایت کنین لطفا .. اون زمانی که فلیکس داشت شب بیداری هاش رو می کشید شما کجا بودین ؟ هان ؟
سه جین با این حرف ها ، اب دهنش رو قورت داد و ساکت روی مبل نشست. 
هیونجین چشماش رو روی هم گذاشت و گفت :
میرم سمتش. 
سه جین از روی مبل بلند شد و گفت : منم میا...  هیونجین هوفی کشید و گفت : یه بارم که شده تویزندگی من و فلیکس دخالت نکنین . تکلیف هانا رو من مشخص میکنم. 
و از روی مبل بلند شد و بعد از برداشتن سوییچ ماشینش از خونه خارج شد. 
.
طولی نکشید که به خونه ی فلیکس رسید. 
از ماشین پیاده شد و ایفون رو زد و منتظر باز شدن در موند. 
بر خلاف تصورش که فکر میکرد فلیکس با دیدنش در رو باز نمیکنه ، در باز شد. 
در رو هل داد و وارد خونه شد. 
بعد از ورود به اسانسور دکمه ی واحد فلیکس رو زد و به محض بسته شدن در ها با خودش گفت :
کار درست چیه ؟
وقتی اسانسور ایستاد و در ها باز شدن ، از فکر خارج شد و به طرف واحد فلیکس که درش باز بود رفت. 
وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست و بعد ازدر اوردن کفشاش و پوشیدن دمپایی رو فرشی ، به طرف سالن رفت و گفت : فلیکس کجایی ؟
همراه با هانای توی بغلش وارد سالن شد و گفت :
چرا اومدی ؟
هیونجین به طرفش برگشت و گفت : اومدم با هم حرف بزنیم. 
پوزخندی زد و گفت : ما حرفی نداریم با هم بزنیم
.. من هانا رو به هیچ کی نمیدم. 
هیونجین اخمی کرد و گفت : فلیکس ما هم زندگی های خودمون رو داریم تا کی میتونی... 
با بغض و تن صدایی که تقریبا بالا رفته بود لب زد : می خوای اینم بشه یکی مثل هارو ؟ اگر بخاطر گریه هاش خانواده نخوانش و بزارنش پرورشگاه و یه خانواده ی احمق مثل من و تو به سرپرستی بگیرنش و همون بلایی که سرهارو اومد سر هانا هم بیاد چی ؟ من هانا رو به هیچ کس نمیدم . حرف خانوادت چیه ؟ اینکه من نمیتونم تنهایی بزرگش کنم ؟ 
کمی مکث کرد و به هیونجین که با اخم داشت بهش نگاه میکرد چشم دوخت. 
با سکوت هیونجین لب زد : باشه .. اگر مشکلشون اینه ازدواج میکنم. 
با چشم های گشاد شده اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : چی ؟
فلیکس ادامه داد : ازدواج میکنم .. مگه مشکل همین نیست ؟ من ازدواج میکنم. 
با قدم های بلند به طرف فلیکس رفت و گفت :
اونوقت با چه خری ازدواج میکنی ؟ فلیکس با اقتدار لب زد : با تو. 
واقعا خوشحال شده بود ولی لب زد : ولی من این ازدواج رو نمیخوام. 
فلیکس با اخم گفت : چی ؟ من و تو باید دوباره با هم ازدواج کنیم و باید با هم باشیم .. نه چون عاشقتم فقط بخاطر.. 
هیونجین با لحنی دقیقا شبیه به لحن فلیکس لب زد
:
بسه فلیکس .. من و تو نمیتونیم با هم باشیم ... من نمیتونم به خوابیدن کنارت فکر کنم . نمیتونم ببوسمت و لذت ببرم . نمیتونم حضورت رو کنارم حس کنم. 
لباش رو محکم به هم فشرد و با قدم های بلند از هیونجین گذشت و به طرف سالن رفت. 
هانا رو روی زمین بین اسباب بازیاش گذاشت و دوباره به طرف هیونجین برگشت و توی یک قدمیش ایستاد و سرش رو بالا گرفت و با داد گفت : حرفای خودمو به خودم برنگردون هوانگ احمق
.. من و تو باید ازدواج کنیم.. 
هیونجین پوزخندی زد و گفت : ولی من نمیتونم که تا اخر عمرم ارضا نشم. 
فلیکس با اخم لب زد : ارضا شدنت خورد توی سرت .. الان مسئله ی اصلی هانا نه نیاز های جنسی تو. 
با ارامش توی صورت فلیکس خم شد و گفت : نه عزیزم نیاز جنسی چیز خیلی مهمی توی زندگیه.  دستاش رو مشت کرد و گفت : تو غلط کردی هوانگ .. یه دونه تدی خرسه برات میخرم خودتو باهاش ارضا کن. 
به شدت خنده اش گرفته بود ولی جلوی خودش رو گرفت و با اخمی غلیظ لب زد : من تدی خرسه نمیخوام یه سوراخ میخوام .. اگر بهم میدی باشه باهات ازدواج میکنم. 
با چشم های گشاد شده ، دستاش رو به یقه ی هیونجین رسوند و توی مشت فشرد و گفت : گوه نخور هیونجین ... الان مسئله ی اصلی هاناعه نه این چیزا. 
هیونجین با لبخند هردوتا دستش رو به لوب های باسن فلیکس کوبید و باعث شد فلیکس از ترس به بالا بپره و با چشم های گشاد از فاصله ی نزدیک بهش نگاه کنه. 
با لحنی که فلیکس دلش میخواست خفش کنه لب زد : درسته الان هانا مسئله ی اصلی ولی پس نیاز جنسی چی ؟
دندون هاش رو بهم فشرد و با حرص خواست جیغ بزنه که هیونجین قبل از باز شدن دهنش لب زد :
هانا میترسه اینقدر جیغ نزن. 
سرش رو بالا گرفت و از روی شونه های هیونجین به هانا که در حال بازی کردن بود ، نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به هیونجین داد و گفت :
من و تو ازدواج میکنیم .. باید ازدواج کنیم ...
مجبوری با من ازدواج کنی ... ارضای نیاز جنسیتم به من ربطی نداره میتونی بری توی یکی دیگه خالی بشی. 
پوزخندی زد و گفت : تو رو بگیرم بعد برم با یکی دیگه سکس کنم ؟
ابرویی بالا داد و نوچی کرد : نه این کارا به من نمیخوره من خیانت کار نیستم. 
فلیکس با حرص یقه ی مرد رو به روش رو ول کرد و دستاش رو توی هوا تکون داد تا اروم بشه و کمی از حرصش خالی بشه. 
هیونجین که هنوزم باسن فلیکس بین دستاش بود ، فشاری بهشون وارد کرد و فلیکس رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت : اگر ارضام میکنی باهات ازدواج میکنم. 
دستاش رو روی دست هیونجین گذاشت و تکون سختی به خودش داد و از بغل مردش بیرون اومد و گفت : ازدواج نمیکنی نه ؟
چشماش رو روی هم گذاشت و گفت : نوچ. 
سری تکون داد و گفت : باشه پس من میرم به لوییس میگم .. مطمئنم اون خیلی خواستاره این ازدواجه. 
با شنیدن اسم لوییس اخمی کرد و گفت : باشه برو با همون احمق دختر باز کثیف ازدواج کن. 
و با عصبانیت به طرف هانا رفت و بعد از بوسیدن سرش از خونه خارج شد. 
فلیکس با نفرت نگاهش رو از در گرفت ولی طولی نکشید که لبخندی زد و به طرف هانا رفت. 
رو به روش نشست و گفت : فکر کنم هارو تو رو فرستاده پیش من تا تنها نباشم. 
یا شاید این راهیه که میتونم هیونجین رو ببخشم و دوباره باهاش زندگی کنم. 
میدونی هانا ، هیونجین خیلیییی مرد خوبیه .. اون خیلی دوسم داشت .. خیلی عاشقم بود ولی مرگ دخترمون دوتامون رو عذاب داد. 
بعد از مرگ هارو کار هر روز من گریه بود و کار هر روز هیونجین کتک زدن. 
من هنوزم مثل قبل هیونجین رو دوست دارم ولی خیلی دلخورم .. خیلییی .. نمیدونم زندگی دوباره باهاش کار درستیه یا نه .. 
اما من میخوام یه فرصت دیگه به خودم و اون بدم .. فکر کنم یک سال زمان خوبی برای فراموش کردن خیلی کار ها باشه. 
ولی خب میدونی هانا کوچولو من به این زودیا وا نمیدم .. بخاطر تو باهاش ازدواج میکنم ولی اینقدر حرصش میدم که گریه اش بگیره. 
به حرف خودش خندید و دستاش رو به هانا رسوند و از روی زمین بلندش کرد. 
بوسه ای روی لپش زد و روی پاهای خودش نشوندش و شروع به خونه سازی کرد. 
.
.
.
صبح روز بعد با صدای الارم موبایلش از خواب بیدار شد. 
از روی تخت بلند شد و به طرف سرویس رفت. 
دست و صورتش رو شست و با یاد اوری حرف فلیکس ، دستاش رو مشت کرد و با ادا لب زد :
میرم با لوییس ازدواج میکنم. 
و خیلی جدی لب زد : خب تو خیلی بی جا میکنی . اینهمه دنبالت نیومدم که اینا رو ازت بشنوم لی فلیکس خر. 
دوباره ابی به صورتش زد و از سرویس خارج شد .
به طرف اتاقش رفت و در کمدش رو باز کرد. 
پیراهن مشکی مردونه و شلوار مشکی پوشید و کمر مشکی به سگک نفره ای دور کمر باریک اما عضله ایش بست و به طرف دراور رفت. 
شونه ای به موهاش کشید و توی ایینه خودش رو برانداز کرد. 
ادکلن مورد علاقه ی فلیکس رو بعد از سالها از روی میز برداشت و درش رو باز کرد و روی مچ دست و نبض گردنش اسپری کرد. 
در ادکلن رو بست و دوباره توی ایینه به خودش نگاه کرد و وقتی حس کرد همه چیز خوبه ، به طرف کیف پولش رفت و برش داشت. 
دوست داشت امروز با اتوبوس بره چون اصلا حوصله ی رانندگی نداشت پس بدون برداشتن سوییچ از خونه خارج شد و به طرف اسانسور رفت. 
اهی کشید و گفت : لوییس ؟ هه .. ریدم توی اون پسره ی اشغال .. هیونجین نیستم اگر چالت نکنم مینجی. 
با باز شدن در های اسانسور ، ازش خارج شد و به طرف درب خروجی رفت. 
به محض بستن در ، اولین قدم رو هنوز برنداشته بود که bmw جلوش ترمز کرد و شیشه هاش دودیش رو پایین اورد. 
متعجب سر خم کرد و با دیدن فلیکس ، ابرویی بالا داد و گفت : چی میخوای ؟
فلیکس با لبخند گفت : سوار شو عزیزم .. اومدم دنبالت. 
صورتش رو با انزجار جمع کرد و گفت : این کارا یعنی چی ؟
فلیکس اهی کشید و از ماشین پیاده شد. 
به طرف هیونجین رفت و در رو براش باز کرد و گفت : بشین عزیزم. 
هیونجین اخمی کرد و گفت : این کارات باعث میشه بترسم. 
لبخندی زد و گفت : نترس عزیزم .. چرا پالتو نپوشیدی هوا خیلی سرده. 
چشماش رو روی هم فشرد و گفت : اوه یادم رفت
.
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و گفت : نگران نباش عزیزم .. میدونستم که امکان داره یادت بره برات خریدم و اوردم. 
هیونجین چشماش رو باریک کرد و گفت : چی توی سرته ؟
فلیکس بدون هیچ حرفی هیونجین رو هل داد و به زور روی صندلی نشوندش و در رو محکم بست. 
همانطور که داشت ماشین رو دور میزد ، لبخندش رو خورد و دندون هاش رو به هم فشرد و گفت :
خاک توی سرت هیونجین .. چرا الان منه بدبخت باید اینجا باشم. 
با شنیدن صدای خنده ی هانا نگاهش رو از فلیکس گرفت و به عقب برگشت. 
با دیدن هانا که داشت میخندید ، لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم. 
هانا جیغی کشید و دستاش رو به هم کوبید. 
هیونجین خنده ای کرد و گفت : تو چقدر شبیه هارویی. 
و همون لحظه در باز شد و فلیکس پشت فرمون نشست و گفت : خب عزیزم بریم ؟
هیونجین اهی کشید و گفت : فلیکس با این کارا من باهات ازدواج نمیکنم. 
فلیکس به طرف هیونجین برگشت و لبخند دندون نمایی زد و گفت : تو خیلی گوه میخوری عزیزم ... اخر این ماه ما دوتا ازدواج میکنیم .. امیدوارم مخالفتی نداشته باشی هوانگ هیونجین. 
هیونجین لبخند دور از چشمی زد و با حالت تخسی نگاهش رو به پنجره داد و گفت : ولی من نمیخوامت. 
خنده ی هیستریکی کرد و گفت : بازم میگم ددی ..
تو گوه میخوری. 
و پاش رو روی گاز فشار داد و به طرف شرکت رفت. 
با رسیدن به شرکت ، فلیکس با لبخند ترمز گرفت و گفت : بعد از کار میام دنبالت عزیزم. 
هیونجین اخمی کرد و گفت : نیازی نیست با دوستام قرار دارم. 
سری تکون داد و گفت : باشه. 
هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و گفت : فلیکس
.. با اینکار ها من برنمیگردم بهت. 
پوزخندی زد و نقاب مسخره بودن رو از روی صورتش برداشت و گفت : امروز میخواستم اخرین تلاشمو برای برگشت بهم بکنم .. ولی تو هنوزم بی لیاقت ترین ادمی هستی که دیدم .. دیگه نمیام سمتت.. 
کمی مکث کرد و ادامه داد : راجب هانا هم من تصمیم میگیرم .. امروز لوییس ازم خواست باهاش برم بیرون .. میخواستم قبل از جواب دادن بهش یه بار دیگه شانسمون رو امتحان کنم ولی من و تو واقعا نشدنیم هیونجین .. 
و با اتمام حرفش ، دستش رو به طرف در دراز کرد و گفت : خدانگهدار. 



Bad_MemoriesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora