کسوف پارت⁴⁸

327 49 13
                                    

بهش چی بگم الان؟
شونه هامو انداختم بالا
_ تو که هرکاری دلت بخواد انجام میدی...اصلا نیازی به نظر من نداری
+این رفتارات یعنی چی؟! همش با حرفات طعنه میزنی
رو کردم سمتش و لیوانی که روی میز بود رو پرت کردم تو دیوار که هزار تیکه شد
با داد گفتم:
_چی بین تو و اون سوجون حرومزاده گذشته هان؟
+چی میگی کوک؟ چرا اینجوری میکنی؟!
_جواب منو بده...من خودم دیدم بهت پیام داد...همه پیاماشو خوندم
+تو گوشی منو چک میکنی کوک؟!
پوزخند زدم
_الان این مهمه؟!...چرا از جواب دادن طفره میری؟!
+من طفره نرفتم کوک...
_پس توضیح بده...منتظرم...
+اون روز توی کافه...وقتی تو رفتی...
_خب
+اومد انگشت نوتلاییشو مالید به لبم...بعدش منم ناراحت شدم و خواستم بیام بیرون که معذرت خواهی کرد و التماسم کرد بمونم
کاپشنمو از روی مبل ورداشتم و راه افتادم سمت در ورودی...
جیمین اومد سمتم و بازومو گرفت که هولش دادم
خورد به دیوار
+کوک کجا میری
بدون توجه به حرفش کفشامو پام کردم و از خونه زدم بیرون
+کوک ازت خواهش میکنم
اینقدر محکم دستامو مشت کرده بودم که دستم درد میکرد
قدمامو تند کردم سمت کافه...امروز اون اشغال باید بمیره
یهو جیمین وایساد جلوم و راهمو سد کرد
+کوک لطفا...ازت خواهش میکنم
_برو کنار...
پسش زدم که دو دستی بازومو گرفت
+لطفا...
رو کردم سمتش
_چرا نمیزاری برم جیمین؟ چرا روش حساسی؟
اشک تو چشماش جمع شد...
سرمو گرفتم بالا
+من روی اون حساس نیستم...نمیخوام تو خودتو ناراحت کنی
رو کردم سمتش
_دیگه نمیخوام اونجا کار کنی جیمین...
+تا سر همین ماه کار میکنم بعدش دیگه نمیرم
داد زدم:
_چرا اینقدر اصرار داری اونجا کار کنی؟
+تا سر همین ماه...بهت قول میدم
کلافه نفسمو دادم بیرون
دستشو از دور بازوم باز کردم
_جیمین این آخرین باریه که دارم گذشت میکنم...
سرشو تکون داد
+بیا برگردیم خونه
و  دستمو گرفت و راه افتاد سمت خونه
وقتی رسیدیم کاپشنمو از تنم در اورد و اروم لبامو بوسید
+دیگه از این به بعد نمیزارم از کنارم تکون بخوری...هرجا میرم باید بیای
پوزخند زدم
_فکر کردی اگه تو نمیگفتی من اینکارو انجام نمیدادم؟!
از این به بعد حق نداری یه قدم دور بمونی ازم فهمیدی؟!
سرشو تکون داد
+فهمیدم
و با یه لبخند دندون نما زل زد بهم
لبامو جمع کردم و به سقف خیره شدم که خنده م نگیره
یهو شروع کرد به قلقلک دادنم
نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده
خودشم میخندید
_ولم...کن
بیشتر قلقلکم داد
از دستش فرار کردم
با خنده دور تا دور خونه رو میدوییدیم...
+صبر کن کاریت ندارم
_اره...مشخصه...
از شدت خنده نتونستم ادامه بدم و نشستم زمین
جیمینم نشست کنارم
محکم زد به پشتم که یهو گوشیش زنگ خورد
از جاش پاشد و گوشیشو ورداشت وجواب داد
+ببین کی بهم زنگ زده...
با دقت بهش زل زدم...
حالت چهره ش نگران شد
+الان کجایی؟......باشه صبر کن الان میام دنبالت...
و گوشیشو قطع کرد
از جام پاشدم
_کی بود؟!
+سوییشرتمو کجا گذاشتم؟
با چشماش دنبال لباسش میگشت
بازوشو گرفتم
_کی بود جیمین؟
+خواهرم...
رفت سمت سوییشرتش و تنش کرد
_خواهرت؟...نگفته بودی خواهر داری
+من میرم دنبالش...
_صبر کن منم میام...
و کاپشنمو تنم کردم و باهمدیگه از خونه زدیم بیرون
گوشیشو در اورد و زنگ زد
+خب کجایی...اها نزدیکی...صبر میکنم تا بیای پس....الان آدرسو برات میفرستم
و قطع کرد
_کجاست؟!
مشغول فرستادن آدرس بود
+گفت نزدیکه...
و بعد از اینکه آدرسو فرستاد گوشیشو گذاشت جیبش و زل زد بهم
+ببخشید این وقت شب اومدی بیرون
_این وقت شب چیه؟ هنوز ساعت ۵ عصره...
+اوه راست میگی...حواسم نبود
سرمو تکون دادم و به کفشام که کاملا گِلی شده بودن خیره شدم...
چند دقیقه همینطوری بدون هیچ حرفی وایساده بودیم که یهو با شنیدن صدای یه دختر سرمو اوردم بالا
+جیمین...
جیمین دویید سمتش و محکم بغلش کرد...بعد از چند ثانیه ازش جدا شد
_میدونی چقدر نگرانت شدم؟
دختره یکم به جیمین خیره شد و یهو بغضش ترکید...
جیمین دوباره بغلش کرد
+چیشده مینجی؟! دوباره بابا کاری کرده؟
مینجی با گریه گفت:
+منو...از خونه...پرت کرد...بیرون
جیمین اروم موهاشو نوازش کرد
+عیب نداره مینجی... از این به بعد پیش خودم میمونی
چند دقیقه که گذشت مینجی آرومتر شد
جیمین رو کرد سمت من و دستشو سمتم دراز کرد
+مینجی...این پسر همخونه منه...اسمش جونگ کوکه
مینجی با دیدن من با استینش اشکاشو پاک کرد و سرشو خم کرد
+سلام...از اشناییتون خوشوقتم
منم سرمو خم کردم
_منم همینطور
جیمین رو کرد سمتم
+خب کوک...متاسفم...امشب نمیتونم بیام خونه...باید با مینجی برم
_کجا بری؟
+هتلی...خونه ای...هرجا که مینجی راحت باشه
رو کردم سمت مینجی
_باهامون توی یه خونه باشی ناراحتی؟!
سرشو به نشونه نه تکون داد
جیمین با لبخند بهش زل زد و زیر لب گفت:
+اونجا خونه خودشه من نمیتونم سر خود مهمون دعوت کنم
_راه بیفتین...داره بارون میگیره...اگرم ناراحت بودی اونیکه باید بره هتل منم...خونه که مال جیمینه...
مینجی رو کرد سمت جیمین
+واقعا خونه داری؟
جیمین خواست حرف بزنه که نذاشتم
_آره...خونه داره...
#کسوف
#p48
#Eve

solar eclipseNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ