Part 25

779 88 14
                                    

هی هی .
امشب دو پارت براتون آپ کردم .
لطفا ووت و نظر یادتون نره .
بخاطر وقفه ای که داشتم هم ووت ها و هم نظرات کم شده لطفا کم کاری نکنید.
.........................................................................


با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت : انتظار داری باور کنم با کسی جز من خوابیدی ؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت : در هر حال من یه هرزه ام و ممکنه با هر کسی بوده باشم. 
نفس عمیقی کشید و گفت : یه بار دیگه .. فقط یه بار دیگه اینطوری حرف بزنی هر چیزی که بینمون بوده تا الان رو کنار میزارم و یه بلایی سرت میارم
.
لحنش اونقدر سرد و عصبی بود که فلیکس نتونست حرفی بزنه و فقط با حرص سرش رو پایین انداخت
.
هیونجین با اخم اون یکی چمدون رو هم پایین اورد و بقیه ی لباس ها رو هم از توی کمد در اورد و گفت : چی برات بیارم. 
چشم های خمارش رو به مرد دوخت و گفت : من هیچ جا نمیام. 
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه. 
لبخندی زد و گفت : مسواکت توی مستره درسته ؟
فلیکس اب گلوش رو قورت داد و از سوزش گلوش اخمی کرد و گفت : تمومش کن این مسخره بازی ها رو ... عصری بیا بریم سقطش کنیم. 
از این حرف متنفر بود. 
از دستشویی بیرون اومد و به فلیکس چشم دوخت و گفت : دفعه ی اخرت باشه حرف از سقطش میزنی فلیکس ... اگر بلایی سر این بچه بیاری قسم میخورم اول تورو اتیش میزنم بعد خودمو. 
اخمی از حرف هیونجین کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین ادامه داد : دیگه حرفی نزن ... الانم میریم خونه ی من .. به مامانم گفتم اتاق رو برامون اماده کنه ... در ضمن به حرف های می چان اهمیتی نده .. اونم بارداره و.. 
با خنده ی بلند فلیکس حرفش رو خورد و بهش چشم دوخت. 
فلیکس تا جایی که میتونست خندید و وقتی اروم شد گفت : کارت درسته هوانگ ... نامزدت که حامله است پس چرا اومدی سمت یه پسر هرزه ؟ برو به اون برس .. الان بهت نیاز داره. 
هیونجین به سمت فلیکس برگشت و گفت : پس تو هم بهم نیاز داری ... درسته ؟ وقتی میگی اون بهم نیازه داره یعنی داری حس خودت رو میگی دیگه. 
با نفرت توی چشم های هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد. 
هیونجین لبخندی زد و گفت : پاشو ... چیز دیگه ای نیاز نداری ؟
اصلا حوصله ی بحث کردن با هیونجین رو نداشت و میدونست در اخر کسی که پیروز میشه اونه پس چرا خودشو باید عذاب میداد. 
نفس عمیقی گرفت و هر چند که راضی به بودن توی خونه ای که هیونجین و می چان توش بودن ، نبود اما چی بهتر از اینکه میتونست از هر دوشون انتقام بگیره ؟
نیم ساعتی گذشته بود و هیونجین همچنان در حال جمع کردن وسایل فلیکس بود. 
فلیکس نیم نگاهی به مردش انداخت و با صدای ارومی لب زد : بچ.. بچش از توعه ؟
با این حرف هیونجین دست از کار کشید و نگاهش رو به فلیکس داد. 
فلیکس با دیدن نگاه خیره ی هیونجین روی خودش ، سرش رو پایین انداخت و شروع به بازی با انگشت های خودش کرد. 
هیونجین با دیدن چهره ی پکر فلیکس به طرفش رفت و پایین تخت زانو زد. 
دستاش رو روی دست های فلیکس گذاشت و بوسه ای روشون زد و گفت : نمیخوام بهت دروغ بگم فلیکس ... شاید از شنیدن حرفام ناراحت بشی ولی نمیخوام شروع زندگی مون با دروغ باشه .. اره شاید بچش از من باشه ... ولی به خواست من نبوده .. من با میل خواسته ی خودم باهاش سکس نکردم
..ولی من تورو میخواستم همونطور که الان بچه ی توی شکمت رو میخوام .. اگر قرار به خواست باشه تنها کسایی که من میخوام و تو و این بچه این فلیکس
.
من اونو نمیخوام .. بچه ی توی شکمش رو نمیخوام ... فقط لی فلیکسی رو میخوام که ده سال عاشقانه دنبالش بودم و با عشق باهاش سکس کردم و الان بچه ی من توی شکمشه. 
لبخند محوی از حرف های هیونجین زد ولی سریع به بعد تخس خودش برگشت و گفت : در هر صورت وقتی این بچه ها به دنیا بیان تو میری سمت بچه ی خودت.. 
اخمی کرد و گفت : چی ؟
فلیکس با نفرت دستاش رو ازاد کرد و از روی تخت بلند شد و گفت : در هر صورت بچه ای که الان توی شکم منه یه حروم زاده است .. این طور نیست ؟
از روی زمین بلند شد و به طرف فلیکس برگشت و با عصبانیت گفت : چی داری میگی ؟
فلیکس ادامه داد : این بچه ... حاصل یه شهوت زودگذر بوده ولی اونی که می چان داره چی ؟ در هر صورت اون همسرته و صد در صد می خواستی که کردیش عزیزم. 
دستاش رو مشت کرد و گفت : هیچ کدوم از این بچه ها برام فرقی ندارن.. 
ولی کمی مکث کرد و گفت : اتفاقا چرا فرق دارن ..
فرقشونم توی باباهاشونه . این بچه ای که تو بارداری رو می خوام چون میدونم با عشق و به خواست خودم باهات بودم ولی بچه ی توی شکم می چان رو نمیخوام .. چون حتی نمیدونم از من هست یا نه. 
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و گفت : این بچه هم نمیدونی تو واقعا باباشی یا نه. 
هیونجین با حرص به طرف فلیکس رفت و گفت :
الان داری میگی این بچه مال من نیست ؟
شونه ای بالا داد و گفت : من اینو نگفتم .. گفتم شاید مال تو نباشه. 

پوزخندی زد و گفت : فلیکس .. شاید س چهار ماه ندیده باشمت .. ولی خیلیا رو دارم که خبراتو به دستم میرسونن. 
با چشم های گشاد شده به هیونجین نگاه کرد و گفت : منو کنترل میکنی ؟
مثل خود فلیکس شونه ای بالا داد و گفت : هر چی که دوست داری اسمش رو بزار. 
الانم دیگه باید بریم.. 
هوفی کشید و چشماش رو به هم فشرد تا ارامش روانش رو به دست بیاره. 
هیونجین ناراحت شده بود .. از همه ی حرف های فلیکس دلش گرفته بود ولی سعی کرد همه ی این رفتار و حرف ها رو بزاره به پای بارداری و تغییر هورمونش .. هر چی نباشه اون الان نزدیک چهار ماهش بود و این بد خلقی برای بغضیا عادی بود. 
به طرف چمدون هاش رفت. 
تمامی لباس ها و وسایل مورد نیاز فلیکس رو جمع کرده بود و چیزی رو از قلم ننداخته بود. 
دسته ی هر دو چمدون رو گرفت و همانطور که از اتاق خارج میشد لب زد : فلیکس لباس بپوش بعد از گذاشتن چمدون ها دوباره میام. 
روی تخت نشست و شروع به باد زدن خودش با مجله ی روی پاتختی کرد. 
هیونجین با نشنیدن جواب از فلیکس به طرفش برگشت و با دیدن ، متعجب لب زد : فلیکس اتاق خیلی سرده چرا خودتو باد میزنی ؟
نفس لرزونی کشید و گفت : به تو ربطی نداره
...گرممه .. دارم اتیش میگیرم ... 
اخمی کرد و گفت : بخاطر بچه است ؟
سری تکون داد و گفت : احتمالا همینطور باشه ...  و سپس با لحنی دستوری لب زد : کولر اتاقی که قراره توش بمونم رو روشن کن.. 
لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم. 
و از اتاق و سپس خونه خارج شد. 
هانا با بسته شدن در ، دست از جمع کردن وسایلش کشید و به طرف اتاق فلیکس دوید. 
با ندیدن هیونجین ، لبخندش رو خورد و گفت :
هیونجین اوپا نمیخواد منو ببره ؟
به طرف خواهرش برگشت و گفت : یعنی چی ؟ هانا با بغض لب زد : فقط خودتون دوتا میرین ؟
لبخندی از روی بی چارگی و درد گلوش زد و گفت : معلومه که نه عزیزم ... مگه میشه من بدون تو برم جایی ؟ دست هیونجین پر بود و نمیتونست چمدون تورو هم ببره بعدش میاد دنبالمون ..هوم ؟ هانا دوباره خندید و گفت : پس من برم زود تر وسایلمو جمع کنم. 
سری تکون داد و همانطور که خودش رو باد میزد گفت : باشه عزیزم. 
.
.
به محض باز شدن در خونه اش توسط می چان ، اخمی به چهره نشوند و بدون اهمیت بهش چمدون ها رو وارد خونه کرد و به طرف اتاق مهمون رفت. 
می چان با اخم گفت : هیونجین اینجا چه خبره ؟
هیونجین بی اهمیت از پله ها بالا رفت و چندی بعد وارد اتاق مهمون شد. 
کولر رو روشن کرد و روی سرد ترین حالت ممکن قرار داد و در اتاق رو بست تا خنک خنک بشه و عشقش اذیت نشه. 
همانطور که داشت از پله ها پایین میومد ، صدای داد می چان رو شنید : یعنی چی که ازش بارداره ؟ الان داره میارش اینجا که چی ؟ من همسرشم و ازش باردارم ... ما باید ازدواجمون رو ثبت کنیم خاله .. بعد شما میخوایین دوست پسرش رو بیارین توی این خونه ؟ هه شماها واقعا نوبرین. 
هیونجین با اخم اخرین پله رو هم طی کرد و با تن صدای بالایی لب زد : صداتو نبر بالا توی این خونه وگرنه مثل سگ میندازمت بیرون. 
مادر می چان اخمی کرد و گفت : درست حرف بزن هیونجین. 
نگاهش رو به خاله اش داد و گفت : ببخشیدا ولی شما چرا نمیری خونت و همش اینجا پلاسی ؟ کاره دیگه ای نداری ؟
بورا از اخلاق هیونجین تعجب کرد. 
دستش رو به بازوش رسوند و گفت : هیونجین مامان .. اروم باش. 
نگاه از خاله اش گرفت و گفت : مامان من میرم فلیکس و خواهرش رو بیارم .. لطفا سر و صدا نکنین حالش خوب نیست. 
می چان با حرص دستاش رو مشت کرد و با جیغ گفت : هیونجینننننننننن. 
هیونجین هم با داد لب زد : گفتم صداتو نبر بالا . 
و از خونه خارج شد و در رو محکم کوبید. 
با عجله به طرف خونه ی فلیکس رفت و زنگ رو زد. 
هانا که اماده شده بود و روی مبل نشسته بود ، با خوشحالی بلند شد و به طرف در دوید. 
در رو باز کرد و گفت : اومدی اوپا ؟
خم شد و با لبخند بوسه ای روی سر هانا گذاشت و گفت : اره عزیزدلم ... اماده ای ؟ سری تکون داد و گفت : اماده ام. 
دوباره سر هانا رو بوسی و گفت : باشه .. من برم پیش اوپا و زود میاییم .. هوم ؟ باشه ای گفت و به طرف سالن دوید. 
هیونجین هم به طرف اتاق فلیکس رفت و با دیدنش که هنوز داشت خودش رو باد میزد ، اخمی کرد و گفت : سرما میخوری فلیکس. 
هوفی کشید و از اونجایی که از گرما کسل و عصبی شده بود ، لب زد : ولم کن  .. گرممه خب. 
نفس عمیقی کشید و گفت : باشه ... اماده ای ؟
بدون حرف زدن سرش رو بالا و پایین کرد و از روی تخت بلند شد. 
هیونجین با دیدن شلوار گشاد کرمی توی بدن فلیکس ، لبخندی زد و نگاهش رو به باسنش که با هر بار راه رفتن بالا و پایین میشد داد. 
رو به روی ایینه ایستاد و دستش رو توی موهای نقره ایش فرو کرد و به بالا هدایتشون کرد. 
هیونجین دوست داشت بهش نزدیک بشه و تا جایی که میتونه ببوسش ولی خب انگار کوچولوش از این موضوع راضی نبود. 
دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : باید ورزش کنم. 
هیونجین با اخم به طرفش رفت و گفت : نمیشه ...
الان بارداری و اگر بد ورزش کنی ممکنه سقط بشه
.
به طرف هیونجین برگشت و گفت : این بدن مال منه و هر کاری دلم بخواد باهاش میکنم ... فکر نمیکنم بدن یه هرزه به تو ربطی داشته باشه. 
سری تکون داد و نتونست حرفی بزنه .. میترسید اگر چیزی بگه فلیکس از الانشم تخس تر وعصبی تر بشه .. حس میکرد همین الانشم فلیکس بی نهایت عصبی و زود رنج شده. 
دستی به شکمش کشید و دوباره به ایینه نگاه کرد. 
هیونجین لبخندی زد و گفت : بریم ؟
نگاه از ایینه گرفت و بعد از برداشتن موبایلش از روی پاتختی ، کمر راست کرد و گفت : بریم. 
و با اتمام حرفش جلو تر از هیونجین راه افتاد و از اتاق خارج شد. 
هیونجین هوفی کشید و توی دل خودش گفت :
درستت میکنم فلیکس. 
فلیکس که متوجه حرف های هیونجین نشده بود ، بی اهمیت به راهش ادامه داد تا اینکه به هانا رسید.  هانا با لبخندی دندون نما به فلیکس نگاه کرد و گفت : بریم ؟
فلیکس با اخمی محو نگاه از خواهرش گرفت و گفت : تو به هیونجین گفتی ؟
هانا لب گزید و سرش رو پایین انداخت و گفت :
ببخشید اوپا .. اخه حالت خیلی بد بود. 
لبخندی از نگرانی خواهرش زد و گفت : باشه عزیزم .. بیا بریم. 
هانا با شنیدن لحن مهربون برادرش به طرفش رفت و بدون توجه به شکم بزرگ شده ی فلیکس بهش چسبید و گفت : مرسی اوپا. 
هیونجین اخمی کرد و با لحنی مهربون گفت : هانا عزیزم از الان باید مراقب باشی.. 
هانا با فهمیدن منظور هیونجین از فلیکس فاصله گرفت و گفت : اوه .. ببخشید .. اوپا اذیت شدی ؟ خصمانه به طرف هیونجین برگشت و گفت : تو حق نداری بگی چیکار کنه چیکار نکنه. 
تحمل فلیکس بی نهایت براش سخت شده بود...  این پسر بی نهایت تخس و بد اخلاق شده بود ولی چه میشد کرد ؟
کوچیکترین حرکتش باعث میشد تا فلیکس دست به کار های افتضاحی بزنه. 
برای هزارمین بار هوفی کشید و گفت : باید مراقب بشی فلیکس خب ؟
نگاهش رو از هیونجین گرفت و گفت : به تو ربطی نداره. 
و با اتمام حرفش دست هانا رو گرفت و با هم از خونه خارج شدن. 
هیونجین اخم غلیظی کرد و پشت سرشون راه افتاد و با هم از خونه خارج شدن. 
فلیکس نفس عمیقی از گرمای بیرون کشید و وارد اسانسور شد و با دست شروع به باد زدن خودش کرد. 
هیونجین همراه با چمدون های هانا ، وارد اسانسور شد و به فلیکس نگاه کرد. 
لپ هاش سرخ شده بود و از پیشونیش عرق میریخت. 
اخمی کرد و کنار فلیکس ایستاد و شروع به فوت کردن توی صورتش کرد. 
دست از باد زدن خودش برداشت و سرش رو به ایینه تکیه داد. 
عاشق نفس های هیونجین وقتی به صورتش میخوردن بود. 
چشماش رو بست و یقه ی لباسش رو گرفت و شروع به تکون دادنش کرد تا یکم از گرمای بدنش کم کنه. 
تا رسیدن اسانسور به پارکینگ ، توی صورت فلیکس فوت میکرد تا حالش بد نشه. 
به محض باز شدن در ، هانا از اسانسور خارج شد و بعد از اون فلیکس و هیونجین خارج شدن. 
فلیکس اهی کشید و گفت : گرممه. 
هیونجین با سر استین هاش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت : بیا زود بریم ..کولر رو برات زدم. 
سری تکون داد و با قدم های بلند به طرف خونه ی هیونجین حرکت کرد تا هر چه سریع تر بره زیر کولر. 
.
.
با رسیدن به ورودی ، بورا با خوشحالی در رو باز کرد و گفت : سلام عزیزم .. اومدین ؟
فلیکس با دیدن بورا بغضی کرد و برای چند لحظه فقط توی چشماش نگاه کرد. 
بورا بی نهایت مهربون بود .. دقیقا مثل مامان خودش .. 
برای یه لحظه فقط یه لحظه دلش خواست اون زن رو بغل کنه و بوش کنه تا دلتنگیش برای مادرش رفع بشه. 
بورا لبخند محوی از دیدن فلیکس زد و دستاش رو براش باز کرد. 
با لب هایی لرزون و چشم هایی خیس به طرف بورا دستاش رو محکم دور کمرش پیچید و سرش رو توی گردنش مخفی کرد و شروع به اشک ریختن کرد. 
بورا هم اشکی ریخت و دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و گفت : خوش اومدی عزیزدلم مامان. 
با این حرف بورا هق بی صدایی زد و توی بغل اون زن مهربون لرزید. 
هیونجین با اخمی محو به هانا نگاه کرد و از دیدن بغضش اهی کشید و گفت : بریم داخل عزیزم. 
هانا نگاهش رو به هیونجین داد و سری تکون داد و وارد خونه شد. 
بورا فلیکس رو از بغلش خارج کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت : دلم برات تنگ شده بود عزیزدلم. 
اب بینیش رو بالا کشید و دستی به صورتش کشید تا اشکاش رو پاک کنه. 
بورا دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و گفت :
بیا داخل عزیزم. 
سری تکون داد و وارد خونه شد. 
هیونجین دمپایی مهمون رو رو به روی پاهاش قرار داد و گفت : بپوش. 
بدون هیچ حرفی کفشاش رو در اورد و دمپایی ها رو پوشید. 
بورا با دیدن عرق روی پیشونی فلیکس لب زد :
گرمته ؟
سری تکون داد و گفت : خیلی. 
لبخندی زد و گفت : بخاطر بچه است عزیزدلم ..
بریم توی اتاق .. کولر رو زده هیونجین. 
باشه ای گفت و وارد سالن شد. 
می چان با دیدن فلیکس و شکم برامده اش ، جیغی کشید و گفت : اینجا چخبره هیونجین ؟
نگاه عصبی به می چان انداخت و گفت : گفتم توی خونه ی من داد نزن. 
می چان از حرص جیغی کشید و بازم خواستچیزی بگه که هیونبین لب زد : بسه دیگه. 
ما چان نفس های بلندی کشید و گفت : ولی عمو.
هیونبین با اخم لب زد : بسه ... مگه نمیبینی بچه ترسیده ؟
و به هانایی که پشت سر فلیکس قایم شده بود ، اشاره داد. 
فلیکس ابرویی بالا داد و گفت : سلام .. لی فلیکس هستم.. 
خاله ی هیونجین پوزخندی زد و گفت : اصلا برام مهم نیست کی هستی. 
فلیکس با تخسی تموم پوزخندی زد و گفت : شما هم همینطور ... ولی فکر میکنم ادب حکم میکنه که خودتونو معرفی کنین. 
بورا نگاه ریزی به فلیکس انداخت و برای جلوگیری از دعوا لب زد : برو بالا عزیزم. 
زیر چشمی به بورا نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به طرف پله ها رفت. 
بین راه نگاهی به هیونبین انداخت و لبخند محوی زد
.
هیونبین به طرفش رفت و تا دستاش رو باز کرد که فلیکس رو بغل کنه ، فلیکس عوقی زد و دستش رو روی دهنش گذاشت. 
هیونجین با عجله به طرفش رفت و به سمت دستشویی بردش. 
هیونبین نگاهی به بورا کرد و گفت : چیشد ؟
بورا به طرفش رفت و کمی بوش کرد و گفت : شاید به عطرت ویار داره. 
هیونبین لباش رو اویزون کرد و گفت : اوه چه بد ..
پس من برم عوض کنم لباسامو. 
بورا با لبخند بوسه ای روی لبای مردش گذاشت و گفت : برو عزیزم. 
می چان با حرص و قدم هایی بلند به طرف پله ها رفت و ازشون بالا رفت. 
خاله ی هیونجین با داد گفت:  می چان ندو ... بچه اذیت میشه. 
می چان بدون اهمیت به مادرش وارد اتاقش شد و در رو محکم کوبید. 
.
.

 

start agian Where stories live. Discover now