روز نود و هفتم صبح:
چانیول صبح با صدای خرخر بیدار شد. نمیتونست حدس بزنه منبعش چیه ولی مطمئن بود از توی اتاقه. چشمهاش رو بهم مالید و نشست. دوستپسرش رو دید که روی زمین نشسته و به سنگی که کمی جلوتر تنها افتاده خیره اس. دندونهاش رو بهم فشار میده و با بازدمش مثل یه حیوون وحشی صدا تولید میکنه. زمزمه کرد. «بیون؟ داری چیکار میکنی؟»
بیون بدون اینکه چشمهاش رو از جسم بدشکل سرد خاکستری بگیره گفت «تمرکز؟» آدم بلند شد و به سمت وان رفت. «شبیه ببری به نظر میآی که میخواد به طعمهی بیچارهش حمله کنه» از شب قبل هنوز برهنه بود. شیر آب گرم وان رو باز کرد و داخلش نشست. با گوشی صبحونهی سادهای با قهوه سفارش داد.
بعد از چند دقیقه بیون جوابش رو داد. «واقعا این شکلی ترسناک به نظر میآم چانیولی؟»
- ترسناک نه، عجیب
بدنش رو با حجم زیادی از کف شست. موهای سفید خیسی که توی صورتش اومده بودن رو کنار زد. ریشههای سیاهشون در حدی رشد کرده بودن که نظم رو بهم بزنن. «بیون به نظرت موهام رو باز سفید کنم یا این سری مشکی بهتره؟»
بیون دستش رو جلوی دهنش گرفت. بلند شد. بدنش به جلو خم بود. به لبهی وان تکیه داد و شروع کرد خون بالا آوردن. فاکی که دوستپسرش زیر لب گفت رو شنید. چان ایستاد و از توی آب بیرون اومد. مطمئن نبود روی پوستش جای زخمی هست یا نه.
بیون سرخی دور لبش رو با آب و کف پاک کرد. مشتی آب رو به صورتش پاچید و دکمهی تخلیهی وان رو زد. «متاسفم چانیولی...» چان به تخت اشاره کرد. «منتظرم بشین» با دستپاچگی و بیشترین سرعت بدنش رو شست و لباسهای تمیز پوشید. تمام مدت بیون زانوهاش رو بغل و خودش رو زیر پتو مخفی کرده بود.
چان کنارش نشست. انگشتش رو توی موهای لخت پسر فرو برد. «بیون، کندی من...» سرش رو خم و فاصلهی چشمهاشون رو کم کرد. «بخاطر حرف من حالت بد شد؟» بیون مردمکهاش رو به سمت بالشت متمایل کرد و نگاهش رو دزدید. «نه چانیولی، بخاطر تو نیست»
- بخاطر این نبود که حرف من بهت استرس اضافی وارد کرد؟ متاسفم...
بیون لبهاش رو بهم فشرد. «تقصیر تو نیست. من... من خوناشام ضعیف و بدردنخوریم...» چان چونهش رو گرفت و سرش رو بالا آورد. «هیچ وقت هیچ وقت این حرف رو درمورد خودت نزن.» بوسهای روی لبهاش گذاشت.
- بیون، من یه ایدهای برای کم کردن استرست پیدا کردم.
خوناشام هیچ امیدی به ایدههای یه بچه نداشت ولی حق رد کردن رو هم نداشت.
- تو فکر درست کردن یه لونه برات بودم.
پسر تک خندهای کرد. «لونه؟ پرندهم مگه؟» چانیول چشمهای درشتش رو ریز کرد. «اسمش گول زننده اس میدونم. یه مکان امن کوچیکه که به صاحبش حس امنیت و راحتی میده.» بیون خیلی بیربط تجربیات گذشتهش رو به این حرف ربط داد. «مثل گاوصندق؟»
ВЫ ЧИТАЕТЕ
[Rumination]
Фанфикمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...