با خستگی دستی به گردنش انداخت و همزمان به چپ و راست تکونش داد . از ظهر تا الان که هوا رو به تاریکی میرفت درحال نواختن پیانو و یادداشت کردن نوتهاش تو دفترش بود.
با به صدا در اومدن اعتراض معده بینواش یادش اومد حتی ناهار نخورده!
با شرمندگی دو بار، کوتاه و آروم روی معدش کوبید تا شاید شرمندگیش رو نشون داده و بخشیده بشه!با یه عقب کشیده شدن صندلیش اونم با شدت نسبتا زیادی ترسیده از فکر بیرون اومد و با چشمایی که بهم فشار میداد به جلوش چنگ انداخت تا از افتادنش جلوگیری کنه.
چند ثانیه همونطور ثابت موند که با شنیدن خنده های ریز اشنایی لای یه پلکشو باز کرد.
با دیدن بکهیون جلوش، اون پلکش هم ناخودآگاه باز شد...
به طور دقیق تر ناخودآگاه زیادی باز شد!اون اینجا چیکار میکرد؟ فکرشو به زبون اورد
+ اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون با شنیدن این حرف درحالی که با انگشت اشاره دست راست با گردنبند چانیول بازی میکرد و با دست چپش به پیانو تکیه داده بود بیشتر رو چانیول خم شد و پای راستش رو بالا آورد و زانوشو بین پاهاش گذاشت.و با لحنی که میدونست چانیول ازش میترسه به حرف اومد
_مثل هرروز دیگه ای بعد از تموم شدن کارم رفتم خونه و حدس بزن چی آقای پارک...کمی مکث کرد با پیچوندن گردنبند دور انگشتش چانیول رو جلو تر کشید جوری نزدیک که مطمئن بود وقتی شروع به حرف زدن کنه لباش قراره با لبای دیوونه کننده مرد مورد علاقه اش تماس پیدا کنه
_با یه خونه تاریک و خلوت روبهرو شدمبرای تاثیر بیشتر حرفش لباشو به لبخند ترسناکی تزئین کرد
_چیزی که من بینهایت ازش متنفرم.لبخندش رو جمع کرد و با چشمای
دلخورش به چشمای شرمنده چانیول زل زد
_و تو به خوبی ازش باخبری.چانیول با حس شرمندگی زیادی که داشت چشماشو از چشمای زیبا و درعین حال وحشیِ بکهیون که لقب دونه های برف رو بهشون داده بود دزدید.
میدونست! و خودشم حس یکسانی
در این مورد داشت. اما خب.... انقد رو کار و تموم کردنش تمرکز کرده بود که زمانو از یاد برده بود.
هیچ حرفی هم برای توجیه خودش نداشت و این از چیزی که بود شرمنده ترش میکرد.بکهیون که دلخور تر شده بود کمی صورتشو عقب برد
_میدونی نداشتن جواب منو ناراحت تر میکنه پس حداقل بغلم کن!بی حرف بکهیونو تو بغلش کشید و بوسه ای رو موهای مشکیش کاشت.
چرا امروز انقد گند میزد؟ اگه اینطور پیش میرفت اوضاع خراب تر میشد پس با جدیت به حرف اومد+ انقد غرق کار بودم که زمان از دستم در رفت، توجیهی براش ندارم ولی بکهیون میلیونهابار بهت گفتم کسی یا چیزی تو این دنیا برای من با ارزش تر و مهمتر از تو نیست، پس دارم کاملا جدی بهت میگم اون افکار مزخرفو از ذهنت بیرون کن!!
YOU ARE READING
𝐻𝑦𝑢𝑛𝑖'𝑠 𝑏𝑖𝑟𝑡ℎ𝑑𝑎𝑦
Fanfictionبکهیون بعد تموم شدن عکس برداریش به خونه میره اما با با یه خونه ساکت و تاریک مواجه میشه... #chanbaek #oneshot #reallife