کسوف پارت⁵⁰

261 43 2
                                    

_حتما مهمه
مینجی با حالت قهر رفت لبه تخت نشست
جیمین رفت سمتش و دستشو گذاشت روی شونه ش
+چرا قهر میکنی؟!‌ من کاری کردم؟!
مینجی به من اشاره کرد
+اصلا این پسره کیته؟ یه جوری رفتار میکنه انگار مال اونی
پوزخند زدم و به سقف نگاه کردم
_ای خدا
جیمین اروم گفت:
+نه اشتباه متوجه شدی
با چشمای گرد شده زل زدم بهش
+پس الان همینجا بخواب...
جیمین نیم نگاهی به من انداخت و دوباره رو کرد سمت مینجی...
+باشه... میخوابم
مینجی خودشو پرت کرد بغلش
دیگه نتونستم ببینم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل اتاق خودم و درو بستم و ولو شدم روی تخت و پتو رو تا گوشام بالا کشیدم
اینطوری شد؟ باشه...
منم میتونم تلافی کنم
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم...
حدودا نیم ساعت تو جام وول خوردم تا خوابم برد
................
+هی کوک...صبحونه نمیخوری؟
کلاهمو سرم کشیدم
_نه...باید برم سرکار
مینجی رو به جیمین گفت:
+مگه باهمدیگه نمیرید سرکار؟
جیمین با تعجب گفت:
+کوک...میخوای بری کافه؟
برای اخرین بار از داخل آینه به خودم نگاه کردم و دستمو کشیدم روی موهام
_آره...
+چرا اینطوری لباس پوشیدی میخوای بری قرار؟
مینجی پوزخند زد
+آخه کسی هست با این قرار بزاره؟
رو کردم سمتش
_به حرفی که میزنی مطمئنی؟
خندید و هیچی نگفت
پوزخند زدم و از خونه زدم بیرون
هنوز چند قدم راه نرفته بودم که صدای جیمین رو از پشت سرم شنیدم
+صبر کن
کلافه نفسمو دادم بیرون
بدون اینکه برگردم سمتش سرجام وایسادم
اومد کنارم وایساد
+خب...بریم
روکردم سمتش
_تو کجا؟!
+منم میخوام بیام سرکار...عجیبه؟!
_مگه نگفتی دیگه نمیرم؟
+گفتم سرماه...
هیچی نگفتم و راه افتادم
اونم باهام راه میومد
+چرا ناراحتی؟! میتونم بپرسم از چی دلخور شدی؟
هیچی نگفتم...
رو کرد سمتم
+کوک با توام
_ناراحت نیستم
+اون از دیشب که بدون شب بخیر رفتی خوابیدی...اینم از امروزت
مکث کرد
+بودن مینجی اذیتت میکنه؟
رو کردم سمتش
_تو که با من هیچ نسبتی نداری...چرا ناراحتیم برات مهمه؟!
+من گفتم باهات هیچ نسبتی ندارم؟
پوزخند زدم
_ اره...دیشب وقتی مینجی گفت این پسره یه جوری رفتار میکنه انگار مال اونی، تو گفتی نه اینطور نیست
+کوک بچه شدی؟! من بهت گفتم که کسی نباید چیزی بفهمه
_ من نمیخوام با کسی وقت بگذرونم که منو قایم میکنه
و قدمامو تند تر کردم
افتاد دنبالم
+بس کن کوک...ازت خواهش میکنم
بازومو کشید و با دادگفت:
+اون فقط خواهرمه کوک...فقط خواهرمه..چرا اینجوری رفتار میکنی؟! چرا همیشه یه موضوع کوچیکو اینقدر گنده میکنی؟
پوزخند زدم
_موضوع کوچیک؟ از این عادی سازیات متنفرم...هرکاری بخوای میکنی بعدش میگی چرا خودتو بخاطر همچین چیز الکی ای ناراحت میکنی
+اما این واقعا الکیه...مینجی خواهرمه
داد زدم:
_تو نمیتونی بین من و خواهرت فرق بزاری...
بدون هیچ حرفی بهم زل زد...
زیر لب گفت:
+داری بهونه میگیری کوک...مشخصه ازم خسته شدی
_چی میگی؟
+باشه...
و خواست از کنارم رد شه که مچ دستشو گرفتم
_کجا؟
+میرم وسایلمو جمع کنم...از سرکار که برگردی ما توی خونه ت نیستیم
دستشو کشیدم که افتاد تو بغلم...
خواست پسم بزنه که محکمتر بغلش کردم
_آروم بگیر...
خواست حرف بزنه که سرشو چسبوندم به سینه م
_هیس...من معذرت میخوام...
هیچی نگفت...
چند دقیقه همونطوری بودیم که از خودم جداش کردم و بهش زل زدم...
_ هنوزم ازم دلخوری؟
یه لبخند تلخ نشست رو لباش
+امیدوارم آخر این رابطه به جای خوب کشیده شه...
_مطمئن باش همینطور میشه
به آسمون خیره شد
+بیا ادامه ش ندیم
سرمو تکون دادم
_ بیا بریم
و دستشو گرفتم و راه افتادیم سمت کافه...
توی مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
وقتی رسیدیم درو باز کردم و جیمینو فرستادم بره داخل بعدش خودم رفتم...
سوجون با لبخند اومد سمت جیمین
+خوش اومدی جیمین...
خواست با جیمین دست بده که رفتم جلو و مچ دست جیمینو کشیدم
لبخند روی لبای سوجون محو شد
رفتم سمتش
_نمیدونی چه کارایی ممکنه ازم سر بزنه...پس روی اعصابم راه نرو...
پوزخند زد
+توهم زدی؟
چونه شو محکم گرفتم
_دوباره کاراتو تکرار کن که نشونت بدم توهم یعنی چی...
+من کاری نکردم
جیمین اومد دستمو گرفت
+ولش کن...
روکردم سمتش
_دستتو بکش
جیمین نیم نگاهی بهم انداخت و بعدش دستشو کشید...
چند ثانیه به سوجون زل زدم بعدش چونه شو ول کردم
#کسوف
#p50
#Eve

solar eclipseWhere stories live. Discover now