کسوف پارت⁵¹

277 44 16
                                    

_این آخرین اخطارمه...دفعه بعد اینطوری ملایم باهات رفتار نمیکنم
+سلام پسرا...چطورید
برگشتیم سمت صدا...صاحب کافه بود
سوجون رفت سمتش
+سلام بابا...خسته نباشی
جیمین با لبخند سرشو خم کرد
+سلام آقای هان
اقای هان با جیمین دست داد و رو کرد سمت من و با لبخند گفت:
+سلام...
سرمو تکون دادم
_سلام
خواستم از کافه برم که دستمو کشید
+بین تو و سوجون اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
نیم نگاهی به سوجون انداختم که پوزخند زد
_نه اتفاقی نیفتاده...فقط میخوام برم
+نمیتونم بزارم بری... امروز رو بیاین باهمدیگه الکل بخوریم...
جیمین با خنده گفت:
+تاحالا با اقای هان الکل نخوردم
پوزخند زدم
_من اصلا الکل نخوردم تا الان
اقای هان زد روی شونه م
+هرچیزی یه بار اولی داره دیگه... امروز بخور
و رفت سمت کابینت و دوتا بطری شر.اب ورداشت و گرفت سمتمون
+معرکه س
سوجون رفت بطریارو از دستش گرفت
اقای هان به میز اشاره کرد
+بشینید پسرا..
جیمین بازومو کشید و مجبورم کرد بشینم‌...
سوجون هم با فاصله از من نشست
اقای هان برای هممون یه پیک ریخت
جیمین با لبخند پیکشو سر کشید و روکرد سمت من
+طعمش عالیه...امتحانش کن
بهش زل زدم
_علاقه ای بهش ندارم...
+بخور دیگه
سرمو تکون دادم و به ناچار پیکمو سر کشیدم
از طعمش خوشم اومد...
اقای هان گفت:
+چطور بود؟ خوشمزس؟
شونه هامو انداختم بالا
_بد نبود...
جیمین با خنده گفت:
+ناراحت نشید آقای هان...کوک همیشه اینطوری نیست
آقای هان با لبخند گفت:
+میدونم...اخلاقش مثل سوجونه...اونم اینطوری رفتار میکنه
منو سوجون روکردیم سمت هم...پوزخند زدم
زیر لب گفتم:
_عوضیه حر.ومزاده
جیمین پاشو از زیر میز زد به پام
همونلحظه در باز شد و مشتری اومد
جیمین و سوجون از جاشون پاشدن
منم پاشدم و راه افتادم دنبال  جیمین‌‌‌...
به دیوار تکیه دادم و به کاراشون نگاه میکردم...
جیمین یه فنجون قهوه ریخت و برد گذاشت روی میز مشتری
یه صندلی کشیدم بیرون و نشستم روش
تموم کارای جیمین رو زیر نظر داشتم
حدودا سه ساعتی همونطور نشسته بودم
+پاشو بریم
_کجا؟!
شونه هاشو انداخت بالا
+بریم خونه دیگه...
سرمو تکون دادم
_اها باشه...
و از جام پاشدم
سوجون اومد سمتمون و رو کرد سمت جیمین
+خب میشه کارتهای دعوتی که برای مهمونی فردا شب بهت دادم رو برگردونی؟! شما که نمیاید...
جیمین دستشو کرد توی جیبش و کارتهارو در اورد که از دستش کشیدمشون...
جیمین با تعجب روکرد سمتم
_کی گفته نمیایم؟
سوجون با تعجب گفت:
+میاین؟!
رو کردم سمت جیمین
_فکر میکنم یه مهمونی برای روحیه مون لازم باشه
بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود
مچ دستشو گرفتم و از کافه زدیم بیرون
+کوک...واقعا میخوای بیای مهمونی؟
شونه هامو انداختم بالا
_چرا نباید بیام؟
+اخه اصلا راضی نبودی
_الان هستم...
+چون سوجون کارتهارو خواست قبول کردی بیای
_شاید...هیچکس نمیدونه
خندید
+خیلی لجبازی...
لبامو جمع کردم که نخندم...
+خب حالا کجا بریم؟
روکردم سمتش
_خونه...مینجی تنهاست
سرشو تکون داد
+اگه دوست داری جایی بریم بگو...بخاطر مینجی خودتو محدود نکن
_نه جای خاصی مد نظرم نیست
+باشه پس...
راه افتادیم سمت خونه...حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم
درو با کارت باز کردم و رفتیم داخل...
مینجی با دیدن ما دویید سمتمون و جیمین رو بغل کرد
جیمین با خنده گفت:
+انگار یکساله منو ندیدی
پوزخند زدم
مینجی از جیمین جدا شد و رو کرد سمت من
+جیمین این دوستت سلام کردن بلد نیست؟
با چشمای گرد شده به خودم اشاره کردم
_من باید سلام کنم؟
پوزخند زدم
_چقدر تو پررویی
جیمین اومد سمتم و بازومو گرفت
+خب بچه ها...بیخیال
دستمو کشیدم و رو کردم سمت مینجی
_اصلا میدونی من چندسالمه؟
سرشو به نشونه نه تکون داد
+نه چون برام اهمیتی نداشت...
_من 26 سالمه پس تو باید به من سلام کنی
جیمین یکم صداشو برد بالا
+الان این چه بحث مزخرفیه که دارین ادامه ش میدین؟
روکردم سمتش
_کاش یکم ادب یاد خواهرت میدادی
مینجی پوزخند زد
+کسی این حرفو میزنه که خودش با ادب باشه
_مگه من چمه؟
خندید
+هیچیت نیست‌...فقط احساس میکنم دیوونه ای
احساس کردم بدنم یخ زد..
جیمین هول شد
رو به مینجی گفت:
+لطفا خفه شو مینجی
و دستمو گرفت و برد داخل اتاق و نشوندم رو تخت
خودشم نشست جلوم و دستامو گرفت
+حرفشو جدی نگیر...اون به منم میگه روانشناس دیوونه
زل زدم بهش
_مگه من دیوونه م که بخوام از حرفش ناراحت شم؟!
با لبخند سرشو تکون داد
+آفرین...منم همینو ازت میخوام...میخوام محکم باشی
سرمو تکون دادم
_دیگه نیاز نیست نگرانم باشی...
#کسوف
#p51
#Eve

solar eclipseWhere stories live. Discover now