کسوف پارت ⁵⁴

244 46 4
                                    

کوک بی حرکت به من زل زده بود...
از چشماش نمیتونستم هیچ حسی رو بخونم...
مادرش روکرد سمت من
+با جیمین تموم شهرو گشتیم...چرا اینطوری رفتار میکنی؟ مگه پسر بچه ای؟
پوزخند زد
+من نخواستم کسی دنبالم بگرده...
چرا بد رفتار میکنه؟!
رفتم سمتش که یه قدم عقب رفت...
سرجام وایسادم
مادرش با لبخند اشکاشو پاک کرد و دست کوک رو گرفت
+باید بریم خونه...
رو کرد سمت من
+مگه نه جیمین...
هیچی نگفتم...نگاهم روی کوک بود
کوک رو کرد سمت مادرش
+من کار دارم مادر‌‌...بعدا بهت سر میزنم...
خواست بره که مادرش بازوشو کشید
+اصلا به این فکر نکن که اجازه بدم دوباره تنهایی جایی بری
کوک نیم نگاهی به من انداخت و پوزخند زد
+من بچه نیستم...
مادرش بازشو کشید و بردش سمت ماشین و مجبورش کرد سوار شه
بعد رو کرد سمت من
+بدو جیمین...
_ نه خانم جئون... من باید برم سرکار
با اخم گفت:
+اصلا نمیخوام با توام بحث کنم...پس زود باش
بدون اینکه چیزی بگم رفتم و سوار شدم و راه افتادیم...
همش از آینه به کوک نگاه میکردم
خیلی ناراحت بنظر میرسید...
دیگه تاوقتیکه رسیدیم حرفی بینمون رد و بدل نشد...
وقتی رسیدیم مادرش ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم
کوک از همه زودتر رفت داخل...
مادرش اومد سمتم و دستمو گرفت
+احتمالا از تو ناراحته...سعی کن مشکلو حل کنی
لبخند زدم...
_سعی میکنم...
سرشو تکون داد... همگی رفتیم داخل...
+خب خیلی خوش اومدین پسرای قشنگم...تا شما یکم گرم میشین منم میگم ناهار آماده کنن
هیچی‌نگفتم
نگاهم به کوک افتاد که روی کاناپه نشسته بود
تا فهمید دارم نگاهش میکنم پوزخند زد و روشو برگردوند...
رفتم و کنارش نشستم
_کوک...
هیچ واکنشی نشون نداد
_میشه بهم نگاه کنی؟ یک دقیقه
برگشت سمتم و بهم زل زد...از سردیه چشماش شوکه شدم
_این رفتارا برای چیه کوک؟
+دقیقا کدوم رفتارا؟
_چرا از خونه رفتی؟ الانم اینجوری نگاهم میکنی...دلیلش چیه
+فکر نمیکنم بخوام چیزیو توضیح بدم...اصلا چیزی برای توضیح دادن نیست؛ همه چی تموم شده...
_چی تموم شده کوک...چی میگی؟
بهم زل زد... لباش از بغض میلرزید...
+یعنی در این حد دوست نداشتی با من تجربه ش کنی؟!
با تعجب گفتم:
_چیو؟..ازت خواهش میکنم واضحتر حرف بزن
به سقف خیره شد...
دستشو گرفتم که دستشو کشید
زل زد بهم
+دیگه به من دست نزن...اصلا بهم نزدیک نشو
بغض گلومو گرفت...
_ازت خواهش میکنم واضح حرف بزن
خواست حرف بزنه که مادرش اومد
+چرا لباساتونو عوض نمیکنین؟!
صدامو صاف کردم و گفتم:
_الان عوض میکنیم...ممنون
با لبخند سرشو تکون داد و رفت...
#کسوف
#p54
#Eve

solar eclipseOnde histórias criam vida. Descubra agora