۱۰. سر آغاز حادثه ی آقای رنگو

61 12 8
                                    

فلش بک؛ پنج سال پیش

چانیول چند‌هفته‌ای میشد که در به در دنبال زدن مخ بکهیون بود. درست بعد از اولین دیدارشون. امروز هم یکی از اون روزهایی بود که جلوی در ازمایشگاهِ دانشکده پزشکی به دیوار تکیه داده و آه میکشید. سهون غر زد:

"من نمیدونم تو‌ میخوای دیدش بزنی من چرا باید کنارت باشم؟ آزادم کن چانیول! بیخیالم شو‌ دیگه!"

چانیول حرفی نزد. سهون نوچی کرد. اگه اینطوری جلو میرفتن خیلی افتضاح میشد. گفت:

"میگم نظرت چیه بعد از اتمام دید زدنت با لولوش بریم کافه، ی قهوه ای کیکی کوفتی چیزی بخوریم؟ به حساب تو البته!"

چانیول برای اینکه سهون رو خفه کنه سرش رو تکون داد. در کلاس که باز شد اولین نفر استادشون اومد بیرون که با دیدن چانیول درست مقابلش، اهی کشید و چشماشو تو حدقه چرخوند. یک دانشکده نه! یک دانشگاه میدونستن که چانیول میخواد با بکهیون دوست بشه. استاد بکهیون حرفی نزد و فقط با لبخند امیخته به تاسف و همینطور بامزه بودن شرایط به سمت اتاق اساتید رفت.

بکهیون با دیدن چانیول -دیگه عادت کرده بود- فقط چشم برگردوند و مسیرش رو به جای حیاط به کتابخونه تغییر داد. اونجا تنها جایی بود که چانیول باید ساکت میموند! بکهیون هم اصلا حوصله ی وراجی های چانیول درباره ی اینکه سرنوشت اون‌هارو سر راه هم قرار داده نداشت! پس به سمت کتابخونه ی کوچیک انتهای راهرو رفت. اگه میخواست بره کتابخونه ی مرکزی دانشگاه -مکان مورد علاقش- باید تمام مسیر توی حیاط و جلوی صدها نفر دیگه تحملش میکرد. الان حداقل ده‌ها نفر بودن نه صدها!

چانیول همقدم با بکهیون راه میرفت. خم شد و دم گوشش گفت:

"مثل همیشه امروزم داری میدرخشی!"

بکهیون حرفی نزد‌.

سهون سرجاش وایستاده بود و به رفتن چانیول همراه بکهیون نگاه میکرد. چانیول اصلا دوست نداشت منتظر باشه! خصوصا تنهایی منتظر باشه! برای همین همیشه سهون رو قربانی میکرد تا کنارش وایسته و همین که بکهیون رو میدید مثل فرفره میدوید میرفت! سهون بی توجه بهش از دانشکده خارج شد. زنگ زد به هان:

"الو؟ سلام سهون!"

"لولوشم! نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!"

"کارتو بگو!"

سهون خندید. واقعا هان خیلی خوب میشناختش! شایدم سهون خیلی ضایع بود.

"میگم که... الان تو کجایی؟ بیام دنبالت، نزدیک دانشگاه یدونه کافه هست چانیولم میاد میشینیم باهم بعد مدت‌ها یک تیکه کیکی یک فنجان قهوه‌ای چیزی میزنیم! چطوره؟"

هان مکث کرد. سر جاش ایستاد و دستی به کیفش کشید. اتوبوسش الان میرسید. پول اتوبوس همراهش بود. همین.

My Dilemma Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz