CHAPTER 24

156 46 24
                                    

سوم شخص

نزدیک طلوع خورشید بود، رنگ هردوشون پریده بود و ترس جین از لرزش خفیف بدنش پیدا بود، نمیخواست نامجون با دیدن واهمش بیخیال تصمیمش بشه، به سختی لبخند مصنوعی ای زد و دستش رو به طرف مرد گرفت....

جين:من خوبم جونا....

نامجون با بغض به دست پسر رو به روش خیره شد و زمزمه کرد

نام:ازم میخوای چیکار کنم؟؟

جین با دست دیگش همون تیغی که نامجون باهاش چوب رو برش میداد بهش داد و گفت

جین:برام خوشگلش کن....

ميدونست منظورش چیه، این تنها راه غیر مستقیم نوشیدن خونش بود، بغضش رو قورت داد و به تیغ تو دستش نگاه کرد؛ جین ازش چی میخواست؟؟

نام:چی میگی تو، من نمیتونم....

جين لبخندی زد و بی توجه به قطره اشکی که روی گونش سر خورد گفت

جین:نترس جون، این دردا واسم چیزی نیست؛ من قبلا تیر خوردم....

نامجون دست سرد پسر کوچیکتر رو بین انگشتای یخ کرده خودش گرفت

نام:میدونی که مجبور نیستی....

جین چشماش رو بست و با درموندگی گفت

جین:زود باش جونا....

آهی کشید و نوک تیز تیغ رو کف دست جین گذاشت، زخم نسبتا عمیقی به وجود آورد و پسر کوچیکتر لباش رو گاز گرفت تا مانع از خروج ناله دردناکش بشه، نامجون با میلی عجیب به خونی که دست جین رو قرمز کرده بود خیره شده بود؛ کاسه چوبی زیر دست پسر با قطره های قرمز رنگ خون پر میشد و چشمای مرد بزرگتر کم کم همرنگشون میشد....

میدونست ممکنه بهش آسیب بزنه، پس دستش رو کشید کنار و برای آروم کردن خودش کاسه رو برداشت و خون توش رو یه نفس سر کشید، بدنش گرم شده بود، طعم خون جین با یوری متفاوت بود و همین باعث شد بیشتر بخواد، نگاه گرسنش رو به زخم دست پسر رو به روش داد و همین که خواست از خونش بخوره، جین روی زخمش رو پوشوند تا مانع از نگاه دوباره مرد بشه...‌.

جین:جونی میسوزه....

نمی خواست نامجون خون بخوره، اگه اینکار رو میکرد نمیتونست انسان بشه، اون فقط اجازه داشت غیر مستقیم خون بخوره، چشم های مرد دوباره مشکی شدن و صورتش پر از درد و غم شد، اگه جین با اون حرف جلوش رو نمی گرفت ممکن بود بکشتش، با فرو کردن دندونای نیشش تو گردنش و مکیدن خونش تا قطره آخر می کشتش، نزدیک بود به معشوقش آسیب بزنه و دلیل ناراحتی و غم تو نگاه و صورتش همین بود؛ دست سالم پسر رو کشید و بدن لرزونش رو بین بازوهاش گرفت...‌.

.
.
.
.

سوم شخص

کف دستش پانسمان شده بود و کنار نامجون که چشماش هنوز هاله ای از قرمزی داشت رو کاناپه های خونه تهسان و تهیونگ نشسته بودن، یونگی با نگرانی به طرف دونسنگش برگشت و پرسید

UNATTAINABLETempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang