پارت نهم

108 18 0
                                    

جونگ کوک توی دفتر کارش نشسته بود و به شدت توی فکر بود. نگاهش به آبنبات های چوبی که توی جای کاغذ یادداشت رو میزش بودن قفل بود و به امگای کیوتی که اونهارو بهش داده بود فکر میکرد.

آرنج هاش رو روی میز گذاشته بود و چونش رو روی دستش تکیه داده بود. اون امگا دیگه زیادی داشت روی اعصابش میرفت!!

از اون روز بحث توی پارکینگ، دقیقا هر روز صبح تهیونگ سر راهش سبز میشد و بهش قهوه و آبنبات میداد.چهره ی زیبا و درخشان اون امگا توی ذهنش اومد.

« -"صبح به خیر!!" -" صبح به خیر..." -"گود مورنینگ!!" -"صبحت به خیر و شادی!" و....» جونگ کوک سرش رو تکون داد تا اون تصورات از ذهنش بیرون برن. سرش رو روی دستش تکیه داد و لبخندی زد.

همون لحظه صدای در زدن به گوشش خورد. صاف نشست و تک سرفه ای کرد تا صداش باز بشه: "بیا داخل."

منشی بیون داخل اومد و بعد از احترام گذاشتن شروع کرد به توضیح دادن قرار های روزانه ی رئیسش: "تا نیم ساعت دیگه یه جلسه داریم تا تعادلات صورتحساب سه ماه اخیر رو بررسی کنیم. باید حضور پیدا کنین و یه سر و سامونی بدین. و ساعت سه ظهر هم با وابسته های آمریکاییمون..." مکثی کرد و بعد ادامه داد: "آه! راستی رئیس هم میخوان باهاتون ناهار بخورن."

جونگ کوک امضاء کردن برگه ها رو متوقف کرد و با کلافگی رو به منشی جوون گفت: "دوباره؟؟ این چندوقته که با هم ناهار خوردیم..."

×"چیز خاصی بهم نگفتن، فقط ساعت و مکان رو دادن."

جونگ کوک مدارکی رو که امضا کرده بود برداشت و به منشی داد. با خودش گفت «چه خبر شده؟»

بیون کلاسور رو گرفت و گفت: "پس یکم قبل از ملاقاتتون میام دنبالتون."

جونگ کوک رو به منشی جوون کرد و با لحن جدی گفت: "منشی بیون."

×"بله؟"

+"جدیدا دیر میای سرِ کار... مشکلی برات پیش اومده؟"

منشی جوون با ناراحتی گفت: "این حرفا نیست. معاون جئون توروخدا گوش بدین ببینین چی میگم... امروز رفتم قهوه بخرم، ولی بهم گفتن باید نیم ساعت صبر کنم تا دونه های قهوه برشته بشن، آخرشم سی دقیقه معطل شدم. بعدش یکی پارک کرد جلوی ماشینم و گفت زودی برمیگرده. ولی نیم ساعت بعد اومد."

جونگ کوک اخمی کرد و با حالتی سوالی به منشی بیون نگاه کرد.

منشی جوون همونطور حرف میزد و توضیح میداد: "لاستیکش ترکید و وسط خیابون بحثمون شد... بعدش هی بحث کردیم و دعوا کردیم..."

آلفای جوون با کلافگی فکر کرد «اینطوری نمیشه...» صداشو کمی بالا برد و با لحن کلافه ای گفت: "فهمیدم دیگه! میتونی بری."

منشی بیون که حس میکرد رئیسش حرفاش رو باور نداره گفت: "میدونم فکر میکنین دروغ میگم ولی باید حرفمو باور کنین معاون."

My Charming Alpha / آلفای جذاب منWhere stories live. Discover now