Silence

7 1 0
                                    

صدای برخورد محکم پاشنه ی کفش مادرش روی زمین سرد باعث میشد بیشتر از قبل حقارتشو حس کنه، نگاه سنگینش روی اون پسر، استرس اینکه هرلحظه امکان داره انفجار اتفاق بیوفته، هر لحظه قراره تکه های شکسته ی روحش تبدیل به خاکستر بشن؛ به معنای واقعی کلمه داشت اونو از درون میخورد، همچی تغییر کرده بود اما پسربچه ی زخمی درونش هنوز از روح اون تغذیه میکرد

صدای سکوت اتاقو پر کرده بود..هرچند، چند دقیقه بیشتر دووم نداشت و مادر شروع به حرف زدن کرد..

-خوب، نمیخوای بپرسی چرا ؟
+فکر میکنم جفتمون جوابشو بدونیم..
-میخوای من به خانواده ش چه جوابی بدم؟ بگم پسرتون از شدت خونریزی مرده و الان جسدش تو انباری خونه ی من داره میپوسه؟
+دقیقا همینو میخوام بهشون بگی!
-عقلتو از دست دادی؟! خودتو جلوی طرفدارات خراب میکنی!
+فقط کاری که گفتمو بکن، اون خانواده قرار نیست صداشون دربیاد، مرگ ادوارد فاکین استایلز برای خانوادش یه موهبته، اگه شروع کنن به حرف زدن درموردم زندگیو برای خودشون سخت میکنن..
-امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی

در اتاق با شدت باز شد و نایل با بهت و عصبانیت وارد اون مکان شد
-هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی نایل؟
×خودتو مرده فرض کن، جدی میگم، باید خودتو مرده فرض کنی لوییس
-هیچ ایده ایی ندارم درمورد چی حرف میزنی و اهمیتی هم نداره چون واقعا مساله ی مهم تری پیش رومونه
×هری گم شده ، قرار شد جسدشو از خونه ببریم بیرون و اون فاکین گم شده لوییس، هیچکس نمیدونه کجاست یا کی بیرون بردتش، هیچجا هیچی ازش نیست



__________________________________________

بعد دوسال برگشتم:)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 26, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Sorry Where stories live. Discover now