پسر روستایی

154 43 22
                                    

بخش پنجم: پسر روستایی

تاثیر بعضی از حرف‌ها و کارها هیچوقت از بین نمیرن... درست مثل جمله‌ای که میگفت تو یک پسر روستایی هستی!

******************

وقتی چشم‌هاشو باز کرد، احساس کرد گلوش کامل خشک هست. نگاهی به دستش انداخت و بعد روی تخت نشست. وقتی اتفاق‌های دیروز یادش میومد، دلش می‌خواست طوری حافظش رو دستکاری کنه یا حداقل زمان رو برگردونه عقب... 

کاش به حرف سونگجو گوش نمی‌کرد و از علاقه قلبیش به جان چیزی نمی‌گفت. حداقل اینطوری غرورش حفظ شده بود. 

با باز شدن در اتاق، از فکر و خیال بیرون اومد و حواسش رو جمع ‌کرد. سونگجو با دیدن ییبو، لبخندی زد. جلو اومد و گفت: 

اومده بودم بیدارت کنم. بیا صبحونه بخوریم. دیشبم چیزی نخوردی. 

ییبو لبخندی زد و سرش رو تکون داد. حوصله حرف زدن نداشت. شاید هم بغضی که توی گلوش نشسته بود اجازه این کار رو نمیداد. منتظر موند تا مرد از اتاق بیرون بره. با خروج سونگجو از اتاق، ییبو پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. باید حموم می‌کرد. 

احساس گناه داشت... احساس می‌کرد خودش باعث شکستن قلبش شده؛ برای همین باید بار عذاب وجدان عظیمی که روی دوشش بود رو کمتر می‌کرد. 

وارد حموم شد. نگاهی به خودش توی آینه انداخت. خبری از سرزندگی و انرژی نبود... حتی گودی چشم‌هاش بیشتر شده بود. لبخند تلخی زد و گفت: 

شیائو جان با من چیکار کردی؟ 

آب داغ رو باز کرد؛ طوری که در عرض یک دقیقه بخار تمام فضارو احاطه کرد. ییبو بدون اینکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشه، انگشتش رو بر روی شیشه کشید. تنها هنری که توی اون لحظه می‌تونست خلق کنه، کشیدن یک قلب به همراه نقطه بود... 

اون همیشه قلب و نقطه رو نشونه‌ای از جان می‌دونست و حالا این نشونه به طرز عجیبی بهش دهان‌کجی می‌کرد. سرش رو به شیشه چسبوند و آروم زیر لب زمزمه کرد: 

خیلی خوش خیال بودم که فکر میکردم قراره مال من بشی درسته؟ قرار نیست اون خال زیر لبت سهم من بشه... 

و بعد لبخند غمگینی زد و چشم‌هاشو بست: 

به هر کی قراره تورو داشته باشه، حسودیم میشه... 

خیلی سعی کرد گریه نکنه؛ اما نتونست... فقط تا یک جایی دووم آورد و بعد سد مقاومتش شکسته شد... بالاخره اشک ریخت. با دست زخمیش قلبش رو فشار داد: 

خونه‌ای که برای خودت بود رو خراب کردی جان... کاش آروم‌تر تبر می‌زدی! 

با خودش عهد بسته بود آخرین اشک‌هایی باشه که برای اون مرد می‌ریزه... نمی‌تونست گلایه‌ای داشته باشه. جان پادشاه چین بود... قطعا پذیرفتن همچین آدمی براش اُفت داشت... 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐿𝑒𝑓𝑡 𝑀𝑒Where stories live. Discover now