⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐗𝐕 ⌝

408 46 3
                                    



"هیونجینِ عزیزم
این اولین باریه که دارم برات نامه مینویسم
خیلی نامردم نه؟
تو این مدتی ک از هم جدا شدیم حتی یکبارم باهات تماس نگرفتم
به دیدنت نیومدم
حتی برات چیزی هم ننوشتم...
حس شرم کل وجودمو در بر گرفته
شاید پیش خودت بارها فکر کردی من مثل پرنده های تو قفس از قفسم پر زدم و دیگه پشتمو هم نگاه نکردم
ولی نه...
برعکس تو قفس خودم گیر افتادم
تو قفسی که خودم با دست های خودم دور خودم ساختم
بیرون از اونجایی که اسمشو جهنم شیرینمون گذاشته بودیم همچین جای رنگارنگی نیست
ادم ها هنوز هم بی رحمن
هنوز هم خودخواهن
و هنوز هم عدالت هیچ جا دیده نمیشه
یادته درباره خانوادم بهت گفته بودم؟
فهمیدم اونا حتی منو یادشونم نمیاد...
جوری که دیگه منو از خودشون نمیدونن و داشتن جوری رفتار میکردن که انگار منو نمیشناسن...
بعد از دیدن سیاهی های دنیای بیرون من فقط تصمیم به رفتن گرفتم...
رفتم، نمیدونم کجا، اما رفتم
یجا که فقط خودم باشم، من باشم با من
بشه فکر کرد، بتونم زخمامو ببندم، بتونم با فکرام رو در رو شم، بتونم کنار بیام
نمیدونم اگه برگردم همین آدمم یا نه، اما رفتم...
اونقدر از ادم ها فراری و اعصبانی بودم که حتی رد پای رفتنمم با خودم بردم
رفتم یه جای دور
یه جا که هیچکس نتونه پیدام کنه
و الان
خودم خودمو گم کردم
هیونجینِ عزیزم
شدیدا حس نیاز و دلتنگی بهتو تو خودم حس میکنم
اگه اینجا بودی میتونستی بهم یاداوری کنی که کی هستم؟

هیونجینِ خوبم، هیونجینِ مهربونم، هیونجینِ خودم!
بزار این حقایق رو برات بگم
شاید من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم
نمی بایستی عشق پاک و بزرگ تورو متوجه خودم می کردم نمی بایستی میزاشتم تو منو دوست داشته باشی...
من مرده‌ایی بیش نیستم و وقتی که تورو دیدم داشتم آخرین نفس هامو می کشیدم.....
منصفانه نبود که بزارم تو مرده ایی رو دوست بداری افسوس، چشم های تو که مثل خون تو رگ های من دوید، باعث شد یبار دیگه بخوام زندگی کنم.....
با خودم فکر می کردم میتونم به این رشته ی قدرتمند عشقی که به سمتم پرت کرده بودی چنگ بندازم و یبار دیگه شانس خودم رو برای زندگی امتحان کنم....
چه می‌دونستم که برای من، هیچوقت "زندگی" مفهوم درست خودشو پیدا نمیکنه؟

روزی که با تو از عشقم صحبت کردم، امیدوار بودم دریچه‌ی تازه ایی به روی زندگی خودم باز کنم.
قبل از اون ، همه چیز داشتم به جز تو....
چیزی که داره منو از زندگی سیاهم مایوس و مایوس تر میکنه اینه که نمیتونم دیگه قلبی رنگی تر از قلب تو ، تو زندگیم پیدا کنم که "زندگی" رو برلم توجیه کنه...
همیشه بهم میگفتی دنیا های ما یک رنگه
ولی حالا میفهمم که تو داشتی اشتباه میکردی...
دنیای تو پر از رنگ بود و منی که جز سیاهی و سفیدی چیزی ندیده بودم تو دنیای تو گم شده بودم و نمیخواستم بیرون بیام ...
ولی حالا
وقتی دنیای تو دور از منه
با دنیای سیاه و سفید خودم غریبه شدم و زندگی کردن درش رو بلد نیستم....
تو دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من بودی و من چقدر احمقم که نفهمیدم و تنها فکر انتقام رو تو ذهنم جولان میدادم....
حالا من از زندگی چی دارم؟
به جز تو هیچی!
ولی الان حس میکنم که حتی توروهم دیگه ندارم...
کاش می تونستی عکسی برام بفرستی
عکسی که همه ی اجزای آشنای من اون تو پیدا باشهه...
مثل اون خال کوچیکی که رو گونت هست که اسمش لیکسی بود چون فقط من میبوسیدمش....
اون خطوط موقر و باشکوه روی گونه هات و اون کشیدگی چشم هایی که یقین دارم نگران آینده ی پُربار و شاد من و توست...

و برای حرف اخرم ازت میخوام که بیشتر منتظرم باشی....
قول میدم که تو این راه درازی که پیش رومه موفق شم و در اخر بشم همون فلیکس تو....
منتظر باش عشق من
-فلیکسِ تو"

نامه رو بارها و بارها خوند و برای هر کلمش اشک ریخت
نامه رو به قلبش فشرد و چند لحظه چشم هاشو بست
دلتنگ بود
دلتنگ فرشته کوچولوش
فرشته ای به زیبایی خورشید
دلتنگی داشت به دیواره های قلبش چنگ مینداخت و «صبر» رو براش سخت تر میکرد
داشت کیو گول میزد؟
چطور میتونست به این فکر کنه که کم مونده و همه اینا تموم میشه
میتونه دوباره شب هاشو با فلیکس صبح کنه

+کنارت ساده‌ترین لحظه‌ها قشنگ بود و اگه از قشنگترین لحظه‌هاش بخوام بگم یه کتاب میشه...
یادم میاد چقد کنارت زندگی رو دیدم و رنگا رو لمس کردم
اشتباه نکن
تو اون کسی بودی که به زندگی تاریک من رنگ بخشیدی
من میگم زندگی رو اینطوری بُردی وگرنه دوییدن و از رو خط صافِ الگوی زندگی رد شدن که هنر نمیخواد
به جاده خاکی زدن هنر میخواد
نشستن و فکر کردن هنر میخواد
رها بودن هنر میخواد
و تو برای من الگوی رها بودنی
الگوی اینکه "هیچوقت قرار نیست یادت بره ، ولی زندگی همچنان بعدش ادامه داره"
اینکه هنوز به جنون نرسیدم با وجود همه‌ی خاطره‌هایی که بعد از رفتنت تو ذهن من باقی مونده
با همه این خاطر‌هایی که هر بار تو ذهن من تکرار میشه
و عطر تنت که با هربار نفس کشیدن حسش میکنم
کلیه....
همین که فهمیدم دیگه قرار نیست کنار خودم داشته باشمت
یهو اون ناباوری بزرگ همیشگی وارد پوست و خونم شد و وادارم می کنه که بارها و بارها، با تعجب از خودم بپرسم
" فلیکس؟
فلیکس من؟
این جا بود؟
کنار من بود؟
این طعمی که روی لب های خودم احساس می کنم طعم آخرین بوسه‌ی اونه؟
باور نمی کنم.....
این خوشبختی برام خیلی بزرگ و دور از باوره
مطمعنم که یک رویا بود...."
میدونی فرشته من بعضی وقت ها به این فکر میکنم که
کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیربار غصه‌هاشون له میشن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشونو میکردن مثلا نوشته بود
"این فرد داره از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگرده"
"این فرد سالهاست بغل نشده"
"این فردو دارن میزارن خونه‌ی سالمندان"
"این فرد مادرش سرطان داره"
"این فرد قول داده تابستون برای پسرش دوچرخه بخره ولی پول نداره"
"این فرد تا حالا کسی عاشقش نشده"
"این فرد خیلی حالش بده و اگر یقشو بگیرید امشب خودشو میکشه"

و در اخر
این فرد احساس میکنه که گذشتش توهمی بیش نبوده و تمام این مدت فرشتش خیالی بوده و همین الان داره باهاش حرف میزنه ولی دیگه چهره ای نمیبینه.....
این فرد حالش خیلی بده، لطفا یکی کمکش کنه...

«هیونجین:
لیکسی
لیکسی من
تو واقعا بودی نه؟
میشه.... میشه فقط یک بار دیگه ببوسمت تا بفهمم همه اینا ی خواب نبود؟
لیکسی....
دارم کم کم همه چیو فراموش میکنم... »



Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Oct 28, 2023 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Onde histórias criam vida. Descubra agora