Part 30

898 75 7
                                    

هی هی .
یه اشتباهی رخ داد و من پارت ۲۹ رو آپ نکردم و مستقیم رفتم سراغ سی .
ببخشید .
لطفا پارت قبلی رو بخونید .
شرمنده کیوتی ها .







شش ساعت از رفتن به مطب دکتر گذشته بود. 
هیونجین با اخم به طرف بورا رفت و گفت : چرا فلیکس نمیاد خونه ؟
بورا نگاهی به ساعت که عقربه هاش روی 00:23 بودن ،کرد و گفت : الان زنگ میزنم دکتر شین. 
هیونجین با استرس سری تکون داد و منتظر به مادرش چشم دوخت. 
با جواب دادن دکتر ، بورا لب زد : سلام خانم دکتر .. حالتون خوبه ؟ ببخشید فلیکس هنوز توی مطبه ؟
....
چی ؟ خیلی وقته از مطب رفته ؟
....
چرا ؟ مگه چه مشکلی پیش اومده ؟
این حرف تمام حواس هیونجین رو به سمت مادرش جمع کرد و یه لحظه تموم بدنش از ترس رعشه رفت. 
بعد از چند دقیقه بورا با اخم تماس رو پایان داد و گفت : باید بریم دنبال فلیکس بگردیم. 
هیونجین با لحنی لرزون گفت : چیشده ؟ اتفاقی افتاده ؟ 
بورا اهی کشید و گفت : انگار بچه رشدش متوقف شده و بخاطر اینکه فلیکس همراه نداشته اینو به خودش گفته ... میگه حالش خیلی بد و خیلی گریه کرده. 
احتمالا الانم یه گوشه نشسته داره گریه میکنه هیونجین .. باید بریم دنبالش. 
باید کدوم موضوع رو هضم میکرد ؟ بزرگ نشدن کوچولوش یا گم شدن فلیکس رو ؟
بدون گفتن حرف اضافه یا حتی عوض کردن لباس هاش ، پالتوش رو از روی مبل برداشت و به طرف ورودی دوید. 
بورا با داد گفت : هیونجین صبر کن ما هم بیاییم. 
ولی خب در توسط هیونجین بسته شده بود و صدای مادرش رو نشنید. 
با عجله سوار اسانسور شد و دکمه ی p رو زد. 
با رسیدن اسانسور به پارکینگ ، از اتاقک خارج شد و به طرف ماشینش دوید. 
روی صندلی راننده نشست و ماشین رو راه انداخت
.
باید هر طور که شده بود عشقش رو پیدا میکرد ..
میدونست الان حال خوبی نداره و ممکنه از استرس زیاد هم خودش حالش بد بشه و هم کوچولوش. 
کوچه به کوچه رو با دقت می گشت بلکه ردی از فلیکس پیدا کنه اما نبود. 
هوفی کشید و پاش رو روی گاز فشار داد تا به طرف مطب بره که نگاهش به پسری با شونه های لرزون و موهای مشکی افتاد. 
چقدر از پشت شبیه فلیکس بود. 
ماشین رو با عجله پارک کرد و به طرف پسرک دوید. 
باید مطمئن میشد فلیکس نیست. 
با شدت زیادی رو به روی پسرک بیچاره پرید و باعث شد از ترس توی جاش بلرزه. 
اهی کشید و با اخمی از روی غم لب زد : معذرت میخوام. 
و دوباره به طرف ماشینش دوید. 
ساعت 12 شب بود و بیرون موندن اونم این وقت شب برای پسری به زیبایی فلیکس خیلی خطر ناک بود. 
تموم کوچه های مطب رو هم گشته بود ولی هیچ خبری از فلیکسش نبود .. انگار اب شده بود رفته بود توی زمین. 
برای بار هزار سوار ماشین شد و در رو محکم بست. 
دستاش رو روی فرمون و سرش رو روی دستاش قرار داد و گفت : کجایی لعنتی ؟ و همون لحظه فکری به ذهنش زد .. 
با عجله شماره ی مامانش رو گرفت. 
بعد از سه بوق صدای بورا توی گوشش پیچید :
چیشد هیونجین ؟ پیداش کردی ؟
بدون جواب دادن به سوالات مادرش لب زد : مامان از هانا رمز در خونه ی فلیکس رو بپرس و بهم بگو
.
بورا که میدونست اگر وقت رو تلف کنه هیونجین داد میزنه ، باشه ای گفت و به طرف اتاق هانا رفت تا رمز رو ازش بگیره. 
بعد از چیزی حدود دوقیقه بورا لب زد :
. 338894
تشکری کرد و تماس رو قطع کرد و ماشین رو با سرعت زیادی از جا کند و به طرف خونه ی فلیکس که رو به روی خونه ی خودش بود حرکت کرد. 
چرا زود تر به ذهنش نرسیده بود ؟ مطمئن بود فلیکس خونشه.. 
با رسیدن به خونه ، ماشین رو پارک کرد و پیاده شد
.
زنگ در خونه ی فلیکس رو زد و با جواب نگرفتن ، اخمی کرد و دوباره شماره ی بورا رو گرفت. 
بورا جواب داد : جانم ؟
هیونجین ادامه داد : ببین هانا کلید ورودی پارکینگ رو داره. 
سری تکون داد و دوباره به اتاق هانا رفت. 
هانا با شنیدن در خواست بورا از روی تخت بلند شد و به طرف کیف مدرسه اش رفت. 
کلیداش رو بیرون کشید و به بورا داد و گفت : اینه. 
بورا لبخندی زد و خطاب به هیونجین گفت : الان میزارمش توی اسانسور بیا برش دار. 
سری تکون داد و به طرف خونه ی خودش دوید و در رو باز کرد. 
رو به روی اسانسور ایستاد تا در ها باز شدن و کلید رو برداره. 

اون 10 ثانیه ای که اسانسور پایین اومد ، حکم ده سال رو براش داشت. 
هوفی کشید و خواست فحشی بده که در ها باز شدن
.
با عجله خم شد و کلید رو برداشت و به طرف خونه فلیکس دوید. 
دونه دونه کلید ها رو امتحان کرد تا اینکه به کیلید اصلی رسید و در رو باز کرد. 
به سرعت به طرف اسانسور رفت و سوار شد و دکمه ی واحد فلیکس رو زد. 
با رسیدن اسانسور به واحد فلیکس ، ازش خارج شد و رمز در رو زد . با باز شدن در ، با شدت زیادی هلش داد و وارد خونه شد. 
با دیدن چراغ های خاموش خونه ، اخمی کرد و با صدای ارومی لب زد : فلیکس ؟
و همون لحظه از توی اتاق فلیکس صدای هق هقش رو شنید. 
نفس راحتی از پیدا کردنش کشید و به طرف اتاق دوید. 
در رو اروم باز کرد و گفت : فلیکس ؟
اروم سرش رو بالا اورد و به هیونجین چشم دوخت و اینبار با صدای بلند تری هق زد. 
هیونجین دستش رو به پریز رسوند و هالوژن ها رو روشن کرد. 
میدونست عشقش تموم مدت توی تاریکی نشسته و روشنایی زیاد چشم هاش رو اذیت میکنه پس به هالوژن ها اکتفا کرد. 
نگاهش رو به سمت فلیکس کشید و با دیدن چهره اش ، از استرس لرزید. 
فلیکسی که به زیبایی معروف بود الان شبیه یه ادمی شده بود که انگار سالهاست که نخوابیده. 
با قدم های اروم و سست به سمتش رفت و روی تخت رو به روش نشست. 
دستش رو به چشم های ورم کرده و داغونش رسوند و با بغض گفت : چیکار کردی با خودت ؟
با حرف هیونجین هقی بلند و طولانی زد و با صدای گرفته و ارومی لب زد : بچم هیونجین .. بچم .. هق هق .. بچم وزن نگرفته ... اگر بمیره منم میمیرم ...
دیونه میشم ... دیگه هیچی توی زندگیم نمیتونه خوشحالم کنه .. اگر اتفاقی برای دخترم بیوفته باید چیکار کنم هیونجین ؟
و اینجا اولین باری بود هیونجین جنسیت بچه ی توی شکم فلیکس رو فهمید. 
خیلی خوشحال شده بود خیلی ولی الان نمیتونست خوشحالی کنه چون اوضاع فلیکسش داغون بود .. هیونجین عاشق دختر بچه ها بود و از بچگی ارزو داشت یه دختر کوچولو نصیبش بشه. 
از فکر جنسیت کوچولوش بیرون اومد و گونه های فلیکس رو توی دست گرفت و گفت : اروم باش فلیکس باشه ... هیچی نمیشه .. هیچ اتفاقی برای تو و دخترمون نمی افته .. اصلا شام خوردی ؟ میدونم چیزی نخوردی .. بیا بریم یه چیزی برات بخرم بخوری .. بلند شو .
سری تکون داد و به کمک هیونجین از روی تخت بلند شد. 
بخاطر کوچولوش هم که شده باید غذا میخورد و قوی میموند. 
به محض ایستادن فلیکس ، نگاهش به دست های لاغرش افتاد. 
اخمی کرد و کل بدنش رو برانداز کرد و با دیدن لاغری بیش از حدش ، لبش رو محکم گزید و توی ذهنش خودش رو سرزنش کرد. 
می چان روز به روز چاق تر میشد و فلیکس روز به روز لاغر تر. 
هوف بی صدایی کشید و پالتوی فلیکس رو از روی تخت برداشت و تنش کرد. 
فلیکس مثل یه بچه ی مطیع دستاش رو از توی استین ها رد کرد و با لب هایی لرزون و صورتی خیس منتظر هیونجین موند. 
هیونجین طاقت دیدن این صورت فلیکس رو نداشت
.
چشم و لب های ورم کرده ... دماغ سرخ و بازم چشم هایی که به زور باز میشدن. 
اینها چیز هایی بودن که هیونجین رو وادار به بغل کردن فلیکس میکرد. 
یکی از دستاش رو دور کمر و دست دیگه اش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و اجازه داد بغضش بشکنه. 
با صدای اروم اشک ریخت و خطاب به فلیکس لب زد : معذرت میخوام فلیکس ... معذرت میخوام. 
فلیکس چشماش رو محکم بست و اروم دستاش رو بالا اورد و دور کمر مردش حلقه کرد. 
سرش رو توی گردن هیونجین مخفی کرد و نفس های گرمش رو به بدنش هدیه داد. 
هیونجین با دلتنگی فلیکس رو به خودش فشرد و روی گردنش بوسه گذاشت. 
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و خواست چیزی بگه که صدای قار و قور شکمش بلند شد. 
هیونجین خنده ی ریزی کرد و گفت : بیا بریم عزیزم. 
سری تکون داد و گفت : میشه اون پلاستیکه رو بیاری ؟
و به دراور اشاره کرد. 
هیونجین با اخم به طرف پلاستیک رفت و با دیدن قرص های توش لب زد : اینا چین ؟
اب بینیش رو بالا کشید و گفت :ویتامینه .. دکتر شین گفت باید ویتامینه بخورم. 
اهانی گفت و بعد از گرفتن دست فلیکس از خونه خارج شدن و به طرف یکی از معروف ترین رستوران های کره حرکت کردن. 
با رسیدن به رستوران ، فلیکس پالتوش رو محکم کرد و چشمش رو مخفی.. 
درسته خیلیا درکش میکردن ولی هنوزم ادم های مسن زیادی بودن که این چیز ها براشون غیر قابل تحمل و کثیف بوده. 
هیونجین با لبخند از ماشین پیاده شد و به طرف فلیکس رفت. 
در رو براش باز کرد و بهش کمک کرد تا از ماشین پیاده بشه. 
سرمای هوا اونقدر زیاد بود که فلیکس به محض خروج لرزی کرد و اه لرزونی کشید. 
هیونجین اخمی کرد و در عقب رو باز کرد. 
خوشحال بود همیشه یه شالگردن و کلاه با خودش زاپاس میاره. 
شال و کلاه رو بیرون کشید و در رو بست. 
کلاه رو روی سر فلیکس گذاشت و شالگردن رو جوری بست که دور دهنش رو بگیره و سرمای بدنش رو کم کنه. 
چقدر با این شال و کلا و اون شکم قلمبه اش کیوت شده بود. 
لبخندی زد و بوسه ای روی چشم های ورم کرده اش گذاشت و بعد از گرفتن دستش وارد رستوران شدن. 
.
.
بعد از تموم شدن غذاش ، نگاهی به هیونجین انداخت و خواست بگه چرا چیزی نخوردی که هیونجین ظرف خالی غذای فلیکس رو با ظرف پر خودش جا به جا کرد و گفت : اینم بخور. 
حقیقتش سیر نشده بود و میخواست یه پرس دیگه هم سفارش بده ولی خجالت میکشید. 
با خوشحالی نگاهش رو به ظرف داد و دوباره چاپستیک هاش رو به دست گرفت. 
هیونجین با لبخند دستی به گونه ی صاف و استخونی فلیکس کشید و سر خم کرد و بوسه ای روش گذاشت
.
فلیکس متعجب به سمتش برگشت و لبای کثیف شده از سس گوشتش رو به نمایش گذاشت. 
هیونجین لبخندی به این پسر کیوت رو به روش زد و سر خم کرد و لب روی لبش گذاشت. 
چقدر دلتنگ این لب های کیوت و قلوه ای بود. 
خیلی وقت بود که طعمشون رو نچشیده بود و این باعث میشد ولعش برای داشتن اون لب ها بیشتر بشه
.
فلیکس اروم چشماش رو بست و کمی سرش رو کج کرد. 
هیونجین زبونش رو از بین لب های فلیکس وارد دهنش کرد و از طعم گوشت توی دهنش لذت برد. 
اونقدر به بوسیدن هم ادامه دادن تا اینکه نفس کم اوردن و مجبور به جدایی شدن. 
فلیکس با خجالت از صدای جدا شدن لب هاشون ، نگاه از هیونجین گرفت و به غذا دوخت. 
هیونجین لیسی به لب هاش زد و گفت : غذاتو بخور عزیزم .. باید بریم خونه مامان منتظرته. 
سری تکون داد و دوباره دست به کار شد. 
بعد از تموم شدن غذاش ، نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد. 
هیونجین لبخندی زد و گفت : سیر شدی ؟
به مردش نگاه کرد و گفت : دو پرس غذا خوردم و واقعاااا سیرم. 
بوسه ای روی شقیقه ی فلیکس گذاشت و گفت :
خوبه بریم عزیزم. 
سری تکون داد و از روی صندلی به سختی بلند شد و به طرف صندوق رفتن. 
هیونجین 2 میلیون وون غذا رو حساب کرد و همراه با فلیکس از رستوران خارج شدن و به طرف ماشین رفت. 
هوا اونقدر سرد بود که به فلیکس دوباره لرز کرد و لب و بینیش رو توی شالگردن فرو برد. 
هیونجین با عشق بهش نگاه کرد و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و توی بغل گرفتش تا کمی گرم بشه. 
فلیکس لبخندی از خوشحالی زد که زیر اون شالگردن مخفی شد. 
هنوزم استرس کوچولوش رو داشت ولی میدونست با این مراقبت های هیونجین ، صد در صد اون کوچولو وزن میگیره و دوماه دیگه دختر کوچولوش توی بغلشه .
هیونجین با عشق فلیکس رو به خودش میفشرد و به طرف ماشین حرکت میکرد. 
وقتی به ماشین رسیدن ، در سمت فلیکس رو باز کرد و اروم نشوندش. 
کمربندش رو بست و دستی به شکمش کشید. 
فلیکس نگاه زیر چشمی به هیونجین انداخت و حس میکرد از خوشحالی داره بال در میاره. 
خم شد و برای بار دوم لبای فلیکس رو بوسید و ازش جدا شد. 
در ماشین رو بست و به طرف صندلی راننده رفت. 
پشت فرمون جا گرفت و کمربندش رو بست و ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه حرکت کرد
.
.
.
وقتی از اسانسور خارج شدند ، بورا دیدن که با چهره ای نگران دم در ایستاده. 
هیونجین متعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت :
مامان ساعت 3 هنوز نخوابیدی ؟
بورا سری تکون داد و به طرف فلیکس رفت. 
اروم دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و توی بغل گرفتش و گفت : خوبی عزیزم ؟
دستش رو پشت کمر بورا قرار داد و گفت : خوبم ..
ببخشید نگرانتون کردم. 
فلیکس رو از بغلش خارج کرد و گفت : این حرف رو نزن .. از این به بعد خودم تقویتت میکنم عزیزم .. بیایین داخل .. باید بخوابی حسابی خسته شدی امروز. 
لبخند محوی زد و به همراه بورا وارد خونه شد. 
هیونجین هم پشت سرشون راه افتاد و وارد شد. 
فلیکس بدون خم شدن سعی کرد کفشاش رو خارج کنه ولی موفق نشد. 
اهی کشید و پای چپش رو روی پای راستش کشید تا کفش از پاهاش خارج بشه ولی بازم موفق نشد. 
کم کم داشت عصبی میشد که حس کرد دستی روی مچ پاش قرار گرفته. 
متعجب پایین رو نگاه کرد و با دیدن هیونجین که داشت کفشاش رو در میاورد ، لبخندی زد و گذاشت مردش کار ها رو جلو ببره. 
وقتی کفشاش توسط هیونجین در اومدن ، به کمک دیوار پله ها رو بالا رفت و وارد سالن شد. 
هیونجین هم پشت سرش وارد شد و گفت : بریم بالا ؟
سری تکون داد و گفت : میخوام یه سر به هانا بزنم
.
هیونجین باشه ای گفت و هر دو تا با هم اروم اروم از پله ها بالا رفتن. 
به محض رسیدن به سالن بالا ، پنگوینی به طرف اتاق هانا رفت و اروم در رو باز کرد. 
با دیدن چشم های بسته و دهن نیمه باز خواهرش لبخندی زد و وارد اتاق شد. 
پتو رو روش بالا کشید و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : خوب بخوابی عزیزم. 
و اروم از اتاق خارج شد و در رو بست. 
هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس گذاشت و باهم وارد اتاق شدن. 
فلیکس اروم اروم شالگردن و کلاه و سپس پالتوش رو در اورد و روی تخت نشست. 
کمرش به شدت درد گرفته بود و سنگینی اون کوچولو هر چند که خیلی هم زیاد نبود ، اذیتش میکرد. 
هیونجین روی زمین بین پاهاش زانو زد و جوراب های سفیدش رو از پاهاش خارج کرد. 
فلیکس لبخند محوی زد و گفت : ممنونم. 
سری تکون داد و گفت : میخوای بری حموم ؟
لبش رو گزید و گفت : خیلی دوست دارم ولی برام سخته .. تنهایی نمیتونم زیاد. 
نگاه ریزی به فلیکس انداخت و گفت : وان رو اماده میکنم در هر صورت منم باید یه دوش بگیرم. 
با چشم های گشاد شده به مردش نگاه کرد و گفت :
چی؟
هیونجین بدون هیچ حرفی به طرف حموم رفت تا وان رو اماده کنه. 
فلیکس متعجب دستش رو روی قلب بی جنبه اش گذاشت و گفت : چته احمق ؟ یه حمومه دیگه. 



start agian Where stories live. Discover now