Part 01: An unexpected guy

62 10 0
                                    

قرمزی خون تی‌شرتش رو رنگ کرده و با اینکه چند نفر اطرافش بودن تا جلوی خونریزی رو بگیرن، چشمان به تیزی عقابش فقط روی یک نفر زوم بود: ارن یگر.
حتّی حین بازی هم متوجّه بود که بازیکن شماره‌ی نوزده به یک دلیلی زیر نظر دارتش، و در آخر وقتی که حتّی حواسش نبود، توپ به صورتش برخورد کرد.
چون در لیگ‌های باشگاهی سختگیری زیادی نبود و جز اون، هر دو تیم بخاطر محبوبیتشون آزادی‌هایی داشتن، کسی به پیرسینگ داشتن لیوای اهمّیت نمی‌داد. امّا حالا که ضربه دیده بود نمی‌تونست اعتراض کنه چون کم کاری خودش باعث این آسیب شده بود.
البته، هیچکس جرئت نداشت از عمد توپ رو به سمت صورت لیوای آکرمن پرتاب کنه. اون مطمئن بود که هیچکسی همچنین جرئتی نداره، امّا اوّلین برخوردش با ارن یگر تنها باعث شد ابروهاش رو درهم بپیچه. اوّل بازی این کار رو نکرد، وسط بازی این کار رو نکرد، درست لحظه‌ای که مطمئن بود تیم حریف برنده شده صورت لیوای رو داغون کرد. هدف اون متوقّف کردنش نبود، فقط می‌خواست سر به سرش بزاره. انگار که از عمد سعی داشته باشه خوشی بعد از برد رو زهرمارش کنه.
ولی چرا؟

صدایی که از پشت سرش اومد، تمام حواسش رو از اون پسر پرت کرد.

«حالت خوبه، کاپیتان؟»

وقتی هم تیمی‌هاش رو پشت سرش دید، تازه فهمید که بازی به اتمام رسیده و اون حتّی متوجّه نشده. لبخند ریزی زد و سرش رو تکون داد.

«کارتون خوب بود بچه‌ها، متأسفم که آخرش رو خراب کردم.»

همه لیوای‌ رو دوست داشتن. کسی نبود که بهش احترام نزاره، اون کارش رو بلد بود و به بقیه هم در پیشرفتشون کمک می‌کرد. البته، به این معنا نبود که دیوار های دور خودش رو پایین بکشه. اون، متفاوت بود.
مربّی، چسب زخمی رو کنار لبش زد.

«هی، مطمئنی بخیه نمی‌خوای؟ بنظر میاد خیلی وخیمه.»

«نه، حالم خوبه. نیازی به شلوغ‌ کاری نیست.»

از پزشک‌هایی که به کمکش اومده بودن تشکّر کرد و از روی صندلی بلند شد، سوییشرتش رو پوشید و دستی به موهاش کشید. با اینکه کاملاً عرق کرده و خسته بود، دلش نمی‌خواست تو باشگاه دوش بگیره. فقط می‌خواست بره خونه، در واقع خواسته‌ی اصلیش این بود که یک بار دیگه ارن یگر رو ببینه. چشمان زمرّدی اون پسر اعصابش رو تحریک می‌کرد، خصوصاً وقتی که اون هم متقابلاً بهش زل می‌زد.
وقتی راهش رو از بقیه کج کرد، صدای اعتراض هم تیمی‌هاش بلند شد.

«کاپیتان!»
«نمی‌خوای باهامون جشن بگیری لیوای؟»
«بدون تو که نمی‌شه!»

سرش رو پایین انداخت و لب‌هاش رو به گوشه‌ای کش داد.

«این دفعه رو خودتون خوش بگذرونید، به حساب من.»

با اینکه همچنان دلشون می‌خواست بردشون رو همراه با لیوای جشن بگیرن، ولی پیشنهادش وسوسه‌کننده بود. در آخر این لیوای بود که زودتر از همه از در پشتی خارج شد. داخل جیب سوییشرتش، همیشه بسته‌ی سیگار و فندکی پیدا می‌شد.
در این شب پاییزی، بارون نم‌نم می‌بارید و ابر ها جلوی ماه رو گرفته بودن. حقیقتاً سرد بود ولی لیوای نمی‌خواست دوباره به داخل برگرده، فقط می‌خواست خیلی سریع سیگارش رو بکشه.
هر چند، هیچوقت به این دقّت نمی‌کرد که اون فندک تا آخر عمرش قرار نیست پاسخگو باشه. چند بار امتحان کرد، امّا روشن نشد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 05, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Perfume - Eren x LeviWhere stories live. Discover now