Red rose...🌹5

254 32 37
                                    

امشب وقتش بود مگه نه..؟! اگه نمی‌رفت پیشش مطمعنن دیونه میشد.. نمی‌توانست چند روزه دیگه صبر بکنه باید همین امشب اون رو میدید.. مطمعنن بود که اون میدونست دلیل این همه اش اضطرابش برای چیه.. باید میفهمید که هنوز اون موجودات در بند هستند یا نه اگه آزاد شده باشن باید باهاشون می‌جنگید.. قرار نبود بزاره که موجودات خون خواری مثل اونها کلید دروازه دنیای الاهه هارو پیدا کنند.. مشتش رو روی دیوار کناریش کوبید و با کلافگی چشماش رو بست و نفسش رو بیرون داد.. آره قرار نبود که بزاره اونها پیروز بشن پس چرا آنقدر آشفته بود..؟ شاید میترسید..ولی از چی.. از اینکه کلید دروازه پیش رز قرمز و زیبای اونه.. مطمعنن بود که دوره گرد ها بهش رحم نمی‌کند.. چون کینه زیادی ازش به دل داشتن.. ولی اون که دلش نمی‌خواست کسی مخصوصا رز زیباش قربانی دوره گرد ها بشه.. چشماش رو باز کرد و دست مشت شدش رو از روی دیوار برداشت و با قدم های بلند به سمت مبل راحتی مشکی رنگی که کنار پنجره بزرگ اتاقش بود رفت و با برداشتن کت کرمی رنگش و پوشیدنش از اتاقش خارج شد و با سرعت به سمت پله ها رفت و اون هارو دو تا یکی تی کرد..عمارت بزرگ خاندان کیم در تاریکی و سکوت فرو رفته بود و بجز گشت شبانه اثری از هیچ کس دیگر نبود.. سکوتی که با پاشنه کفش های بزرگترین وارث عمارت می‌شکست قدم های که پر از قدرت بود.. با عجله به سمت در عمارت می‌رفت.. دستش رو داخل موهای شلخته مشکی رنگش فرو برد و سعی کرد که اون هارو مرتب بکنه و همزمان به قدم هاش سرعت بیشتری داد.. باید هرچه زود تر با اون ملاقات میکرد دیگه وقتی نداشت باید از اومدن دوره گرد ها مطمعنن میشد باید میفهمید که چه چیز هایی در انتظارش هست.. دستش رو روی دستگیره در ورودی بزرگ عمارت گذاشت و با کشیدن نفس عمیقی اون رو باز کرد.. از عمارت خارج شد و در هاش رو پشت سرش بست..آروم به سمت جنگل تاریکی که عمارت داخلش بنا شده بود رفت.. با رسیدن به دو تا درخت بزرگی که ورودی جنگل رو معلوم میکرد ایستاد.. صدای غرش های الفاش رو می‌شنید که ازش درخواست میکرد به سطح بیاد.. پس چشم های رو بست و اجازه داد که گرگش کنترلش رو به دست بگیره.‌.گرده های نقره ای رنگی دور تا دورش رو فرا گرفتند و جسمش رو محو کردن و چند ثانیه بعد از میون گرده هایی که داشتن محو میشدن گرگ زیبای خاکستری رنگی ظاهر شد..
________________________________________________________________

درخششی عجیب یک قسمت از جنگل رو در برگرفته بود درخششی که از میون دست های دختری با لباس های مشکی رنگی که داشتن بخاطر موج های جادوی اطرافش به شدت تکون می‌خوردند میومد.. فشار جادو رو روی گوی سفید رنگی که میون دست هاش بود رو بیشتر کرد.. گوی به شدت میدرخشید و چیز خاصی که درونش ظاهر میشد رو به جادوگر جوان نشان میداد.. همه چیز های داخل گوی به رنگ قرمز بود ولی جادوگر نمیدونست این ها خون هستند یا گلبرگ های رز..ولی از همینجا هم میتونست چهره زیبای دوره گرد هارو ببینه.. پس آزاد شده بودن.. شاید.. شاید اون خون کسانی بود که دوره گرد هارو در بند کرده بودند.. یعنی نژاد اون.. چشمان جادوگر جوان بسته شد و نزدیک بود که تعادلش رو از دست بده و روی زمین بیفته ولی تونست خودش رو نگه داره.. انرژی که داشت برای دیدن چیز های داخل گوی استفاده میکرد خیلی زیاد بود پس باید هرچه زود تر اینکار رو تمام میکرد اون به آلفای ارشد قول داده بود پس نباید خسته میشد..نباید.. چشماش رو باز کرد و اینبار جادوی بیشتری رو وارد گوی کرد.. بخاطر حاله جادوی اطرافش و موج ها ای که دورش رو فرا گرفته بود موهاش به صورتش برخورد می‌کردند.. و کلاه شنل قهوه ای رنگش روی شونش افتاده بود.. ابرو هاش در هم رفت..هر لحظه احساس ضعف بیشتری میکرد.. باید دست نگه می‌داشت..چشم های نقره ای رنگش به شدت برق زدن و بعد گوی سفید رنگ میون دست های با صدای مهیبی شکست..بخاطر جادوی زیادی که درونش بود جادوگر مشکی پوش به عقب پرت شد و روی زمین افتاد.. دست هاش رو روی زمین گذاشت و با کمکشون از روی زمین بلند شد..ناباور به گوی شکسته شده ی روی زمین نگاه کرد..اونا واقعی بودن مگه نه..؟ آره واقعیت داشتن دوره گرد ها داشتن میومدن..سرش رو بلند کرد و به آسمون مشکی رنگی که با ماه نقره ای و ستاره های درخشان تزیین شده بود نگاه کرد.. باریکه از نور ماه روی صورتش افتاد بود.. ماهی که کم کم داشت به رنگ قرمز در می اومد.. ماه داشت خبر اومدن نژاد های خونخوار رو میداد..باید با انجمن حرف میزد باید بهشون میگفت باید دوباره اون هارو زندانی میکرد.. کلاه شنلش رو روی سرش کشید و قدم هاش رو روبه عماق جنگل برداشت..با صدای خرد شدن شاخه های درختان زیر پنجه های یک نفر قدم های متوقف شد.. قدم ها داشتن بهش نزدیک میشدن ولی جادوگر جوان حتا کمی حرکت هم نکرده بود انگار که میدونست چه کسی پشته سرشه.. جادوگر سرش رو چرخوند و به گرگ زیبا و بزرگ خاکستری رنگی که پشت سرش بود نگاه کرد.. گرده های نقره ای رنگی جسم گرگ رو درون خودشون محو کردن و کمی بعد پسری از بینشون بیرون اومد..
£سئوکجین اوپا..؟! تو.. اینجا چیکار می‌کنی..؟
جین قدمی به سمت جادوگر برداشت و کمی خودش رو بهش نزدیک تر کرد..
♕چی داخل اون گوی دیدی..؟ دوره گرد ها دارن میان مگه نه‌..؟
جادوگر چشماش رو بست و با کلافگی گفت..
£متاسفم اوپا نمیتونم بهت بگم.. نباید اینجا باشی اوپا.. نباید اون رو میدیدی..
جین شونه های دختر جادوگر رو توی دست های گرفت و با تکون دادنش با لحن کمی عصبی پرسید..
♕بهم بگو چی توی اون گوی لعنتی دیدی شین یونا.‌.
£اوپا..
یونا دست های جین رو از روی شونش کنار زد و با پشت کردن بهش با صدای آرومی گفت..
£انجمن بهم اجازه نمیده چیز های که توی گوی ماه دیدم رو بهت بگم.. ولی.. من بخاطر تو به گوی ماه نگاه کردم.. اوپا.. درست گفتی دوره گرد ها دارن میان..ولی این بار نژاد های خونخوار بیشتری همراهشونن..
به سمت جین چرخید و با لحن نگرانی گفت..
£اوپا.. تو تنهایی نمیتونی باهاشون بجنگی.. دوره گرد ها هم برای کلید اومدن و هم برای بدهی که خاندان کیم بهشون داره.. ولی هیچ کدوم از نژاد های دیگه قرار نیست در برابر اون ها از خاندان کیم محافظت بکنن..
جین بیخیال باقی حرف هاش شد و با سردرگمی پرسید..
♕منظورت از بدهی چیه.. خاندان کیم چه بدهی به دوره گرد ها داره..
£کمی بهش فکر کن.. مطمعنن که خودت میفهمی.. من اجازه ندارم اسرار نژاد های دیگه رو برای باقی نژاد ها برملا کنم..
جین به فکر فرو رفت.. بدهی اونها به دوره گرد ها.. یعنی چی بود.. آروم با خودش زمزمه کرد.‌.
♕بدهی.. بدهی.. بدهی..
که ناگهان چشم هاش گرد شد و با صدای بلند و ناباوری گفت..
♕نه.. اون جونگکوکه..
یونا چشم هاش رو بست و با تکون دادن سرش حرف جین از اینکه جونگکوک بدهی خاندان کیم به دوره گرد ها بود رو تایید کرد..
£اره.. اون جونگکوکه..
_________________________________________________________________

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Where stories live. Discover now