part 16

37 13 11
                                    

توی جاش غلتی زد و در حالی که پتوش رو روی سرش میکشید تا نور خورشید مزاحمت ایجاد نکنه، دستشو از زیر پتوش بیرون آورد و روی پاتختی حرکت داد تا موبایلشو پیدا کنه. بالاخره پیداش کرد و موبایلشو زیر پتوش برد و روشنش کرد.
با دیدن ساعت جا خورد! زیاد خوابیده بود و احتمالا دلیلش خستگی بعد از مهمونی دیشب بود.
بعد از دیدن ساعت، نگاهش به نوتیف تماس های از دست رفتش جلب شد. پنج تماس از دست رفته از بکهیون و دوتا هم از طرف کیونگسو داشت.
بیخیال خوابیدن شد و از زیر پتوش بیرون اومد و روی تخت نشست.
وارد مخاطبینش شد و اسم کیونگسو رو لمس کرد و تماس رو برقرار کرد.
موبایلشو روی گوشش گذاشت و از روی پاتختی لیوان آب رو برداشت و نصفه ی باقی مونده رو یه نفس سر کشید. اخم هاش از گرمی آب توی هم رفت.

-اه مزه آب حموم میده!

-الو چان؟

لیوان خالی رو روی پاتختی برگردوند و در همون حال گفت:

-سلام. خوبی؟

از صدای خش دار خودش جا خورد و سرفه کوتاهی کرد تا صاف تر بشه.

-من خوبم. تو خوبی؟ انگاری صدات گرفته..سرماخوردی؟

-نه نه خوبم. این بخاطر اینه که تازه بیدار شدم.

-اوه حتما دیشب خیلی خسته شدی...

-اوهوم.. دوبار زنگ زدی، چیزی شده؟

-بکهیون چندباری بهت زنگ زده جواب ندادی نگران شد به من زنگ زد ببینه ازت خبر دارم یا نه. واسه همین باهات تماس گرفتم. باهاش صحبت نکردی؟

-نه. بیدار که شدم به تو زنگ زدم.

ناخوادآگاه لبخندی روی لب های کیونگسو نشست و مشغول نوازش گلبرگ گل های پیونی داخل باغچه شد.

-خب پس بهش زنگ بزن ببین چیکارت داشته.

-باشه پس فعلا.

تماس رو قطع کرد و شماره ی بکهیون رو گرفت.

-معلوم هست کجایی؟

-خواب بودم.

و خمیازه ای کشید و دستشو کلافه توی موهاش تکون داد.

-خواب بودی؟! ساعت ۱۲ ظهره. سابقه نداشت همیشه خروس خون بیدار بودی تو.

-دیگه خسته بودم. حالا چیشده انقدر زنگ زدی؟

-چان سه روز دیگه تولد سوریاست.

-مبارکه. خب من چیکار کنم؟! این همه زنگ زدی اینو بگی؟

-من هنوز هیچکاری نکردم خیرسرم زنگ زدم ازت کمک بگیرم. الان نمیدونم باید چه گِلی تو سرم بگیرم از کادو خریدن بگیر تا اینکه کجا براش جشن بگیرم و کیارو دعوت کنم و چیکار کنم سوپرایز بشه، کلا مغزم خاموشه. جان من یه کمکی برسون.

Dark MindTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang