Name of chapter:
---در سکوت به سنگ خیره بود. مرمر سیاه ، دور تا دورش پر از گل هایی بود که بعضی هنوز تازه بودن! کلی کارت!
ابروش رو بالا داد.
نایل:" هنوز هم گل میارن؟!"
هوگو:" اره_"
یک دسته گل کوچیک گذاشت.
هوگو:" گل دوست نداری؟"
نگاهی به گل های زردی که هوگو گذاشته بود انداخت و خندید.
هوگو:" نخند! یه نفر عکس بگیره صددرصد شک میکنن که یه فن سر قبر ایدلش داره میخنده."
با خنده پرسید:" جدی برام گل اوردی؟"
هوگو خنده اش گرفت.
هوگو:" خب باید عادی رفتار میکردیم. اگر عکس میگرفتن _"
نایل:" هوگو یک ماه گذشته! دیگه کسی یادش نیست که بیاد عکس بگیره! همین که هنوز هم گل میارن عجیبه."
هوگو:" چرا عجیب؟ اونا طرفدارتن. به لطف دراماهای جدید از سر زبون ها هم نمیفتی."
آه پر صدایی کشید.
نایل:" الکس حتی مرده ام رو هم ول نمیکنه!"
نگاه دیگه ای به قبری که بهش منتسب بود انداخت. هیچ حسی بهش نمیداد. بجز تعجب. تعجب از این حقیقت که یک ماه بعد از مرگش هم براش گل میآوردن! تعجب از اینکه چندین گل تازه و قدیمی و کارت اونجا بود که از طرف پسرا بود!
کلاه هودی رو روی سرش پایین تر کشید.
نایل:" دیگه بریم."
چرخید و به آرومی از قبر دور شد.
جلوی در ماشین یک ثانیه منتظر هوگو ایستاد.
لیام غر می زد:" لویی خدا لعنتت کنه احمق! چرا هربار من توی ماشینتم اینجوری پارک میکنی!"
لویی:" چون بدت میاد."
خشکش زد.
شت!
شت شت شت شت شت.
هوگو سریع خودش رو رسوند و در ماشین رو باز کرد.
با سرعت ولی بدون جلب توجه سوار شد و سرش رو تا جای ممکن پایین انداخت.
هوگو سریع پشت رول نشست.
هوگو:" لعنت به این شانس!"
اما نایل، با قلبی که پر صدا و با سرعت میتپید، فقط از اینهی کناری به اون دو زل زده بود. هوگو به سرعت ماشین رو به راه انداخت و از لویی و لیام دور و دورتر شدن.
---
بالاخره بعد از چند روز توی واحد خودش بود. دست هاش رو تا جای ممکن کش داد و لبخند راهش رو به لب هاش پیدا کرد.
هرچقدر هم خونهی اون دوتا خل و چل راحت بود بازم خونه خودش نمیشد.
توی اتاقش بود که صدای زنگ در رو شنید.
لیام:" نکنه چیزی جا گذاشتم خونشون؟"
از چشمی چک کرد. کسی نبود!
آروم در رو باز و بیرون رو نگاه کرد.
کسی توی راهرو نبود، تنها چیزی که اونجا بود یه باکس گل بزرگ بود!
روی پنجهی پا نشست و بررسیش کرد.
گل های خوشگلی بودن، ولی نمیتونست همینجوری ببردش داخل!
کارت سفیدی توجهش رو جلب کرد.
/لطفا یک فرصت بده!
زین /
چشمی چرخوند.
لیام:" بیا گل رو ببر."
با صدای بلند گفت و صاف ایستاد. مطمئن بود زین هنوز اونجاست و شنیده.
قبل از اینکه در رو ببنده گلولهی کاغذی به طرفش پرت شد.
بازش کرد.
/لطفا گل رو قبول کن./
با صدای بلند جواب داد:" نه!"
کامل نچرخید بود که یکی دیگه به طرفش پرت شد.
/ خواهش میکنمممممممممممم! اونا مال تو هستن؛ ناراحت میشنا!"
لیام:" نه! بهتره ببریش چون من نمیبرمشون تو!"
کاغذ دیگه ای که پرت شد تقریبا به صورتش خورد. خم شد تا برش داره که یکی دیگه پرت شد، و یکی دیگه! و یکی دیگه! و حتی یکی دیگه!
لیام:" زین بس کن!"
به زین که روی پیچ پله ها ، پشت به لیام نشسته و مثلا قایم شده بود، نگاه کرد.
لیام:" بیا و این گل ها رو ببر!"
زین تند چیزی نوشت، کاغذ رو گلوله کرد، یه کوچولو چرخید و پرتش کرد و سریع دوباره پشتش رو به لیام کرد.
کاغذ رو باز کرد
/باید قبولشون کنی! من کلی برای آوردنشون با خودم کلنجار رفتم!/
لیام شاکی شد:" تو حتی واقعا قایم هم نشدی!"
زین یکی دیگه پرت کرد.
/انقدر بهم گیر نده! خیلیم قایم شدم! گل ها رو قبول کن تا برم!/
لیام:" من کاملا دارم میبینمت!"
زین این بار لب باز کرد:" تقصیر من نیست که اینجا جایی برای قایم شدن نیست! برشون دار!"
با لجبازی گفت:" نمیخوام! ببرشون!"
زین چرخید، به لیام خیره شد.
لیام با بدبینی براندازش کرد.
خیره به چشمهای لیام ، لب پایینش رو بیرون داد و چشمهاش رو مظلوم کرد!
چشم های لیام درشت شدن. انگشت اشاره اش رو متهمانه به طرف زین گرفت.
لیام:" حق همچین کاری رو نداری مالیک!"
تمام مظلومیت های جهان رو توی چشمهاش ریخت و به خیره شدن به لیام ادامه داد.
لیام رسما قطرهی عرقی که روی کمرش سر میخورد رو حس میکرد!
لیام:" تمومش کن!"
زین با همون حالت صورت ، مظلومانه دستهاش رو بهم گره زد، درست مثل یه گربهی بارون خورده سرش رو به طرفی خم کرد.
لیام:" خیلی خب باشه!"
گل ها رو برداشت.
لیام:" قبولشون میکنم."
به زین نگاه کرد.
لیام:" فقط اون نگاه بی صاحابت رو تموم کن!"
نیش زین باز شد.
پسر دیگه آهی کشید و چرخید تا وارد خونهاش بشه.
زین:" کی بیام دنبالت برای شام؟"
لیام:" هیچ وقت!"
در رو با ضرب پشتش بست.
به گل های توی دستش نگاه کرد. اون گربهی سواستفادهگر!
---
یک قدم عقب رفت و اطلاعاتی که روی تخته نوشته و وصل کرده بود رو از نظر گذروند.
هومی زیر لب کرد.
پنج نفر اون زمان قرار بود از اعضای وان دایرکشن باشن ولی رد شدن.
از بین اون پنج نفر ، دو نفر اسمشون الکس بود.
با این حال امکان اینکه یکی از اون ها باشه تقریبا صفر بود!
یکی از اون ها الکس رایت ، درست سه ماه بعد از تشکیل بند واندایرکشن از دنیا رفته بود؛ و اون یکی، الکس جانسون تقریبا بیش از دو سال بود که از کمر به پایین فلج شده بود!
زیرشون نوشت( فوت کرده.) ( فلج و ناتوان برای آسیب رساندن.)
به باقی عکس ها نگاه کرد.
هیچ کدومشون پتانسیلش رو نداشتن!
یکی ازدواج کرده بود و یه بچه یک ساله داشت و حالا توی اسپانیا یه زندگی داشت؛ دور عکسش خط بنفش کشید.
اون یکی الان یه افسر پلیس جوان بود؛ خط بنفش.
آخری هم یه رستوران موفق توی سیاتل داشت؛ خط بنفش.
با کف دست چشمهای خستهاش رو مالش داد.
هوگو:" هوففففف خدایا!"
روی صندلی چرمی رو به روی تخته پخش شد.
هیچ کدومشون پتانسیل نداشتن! اون سه نفر یه زندگی شاد داشتن، همه جوره راضی بودن. اون دو نفر هم عمرا نمیتونستن کاری کنن، یکی مرده بود و اون یکی حتی نمیتونست راه بره!
چشمهاش رو رو به عکس الکس جانسون باریک کرد.
توی تنهایی زمزمه کرد:" شاید کسی رو اجیر کرده باشه!"
باید بیشتر تحقیق میکرد، با رازهایی که این آدم مشغول فاششون بود ؛قضیه پیچیده تر از این حرفها بود!
---
لویی:" من فقط دارم میگم حالا که چهار نفریم میتونیم یه کاری بکنیم."
لیام شونه بالا انداخت.
لیام:" نمیدونم لویی، اخه_"
جلو خم شد.
لویی:" با مدارکی که ما داریم، فقط چندتای دیگه نیاز داریم تا کارشون رو بسازیم!"
هری:" فکر کردی ساختن کار مودست به این راحتیه!"
لویی:" مودست نه، قرارداد ها."
اخم گیجی کرد.
هری:" قراردادها؟!"
لویی:" می تونیم لو بدیم، کاری که میکنن رو! اونا آرتیست های جوون رو جذب میکنن و در ازای پول و شهرت تمام کنترل زندگیشون رو ازشون میگیرن. خیلی از اون ها حتی یه وکیل هم نداشتن تا باهاش مشورت کنن! بستن این قراردادها با بچه های زیر هجده سال!"
پسرها توی فکر فرو رفتن.
زین:" نتیجه ای که میخوایم چیه؟"
لویی:" قرارداد حال حاضر رو فسخ میکنیم و قرار داد جدید میبندیم، قراردادهاشون رو سبک تر میبندن نه با ما بلکه با همه آرتیست ها. "
هری:" اگر باهامون قرارداد نبستن چی؟"
لیام:" میریم سراغ یه کمپانی دیگه یا_"
سر پسرها به طرفش چرخید.
لویی:" یا؟"
لیام:" یا خودمون یه کمپانی میسازیم."
کمی در سکوت توی فکر فرو رفتن، تا جایی که بالاخره لویی سکوت رو شکست.
دستش رو دراز کرد.
لویی:" کی قبول میکنه؟"
وقتی سه دست آشنا روی دستش نشستن، لبخند بزرگی روی لبش جا گرفت.
---
برای چندمین بار با خستگی اه کشید.
آما:" میبینم که حوصلهات سر رفته."
از جا پرید.
نایل:" همین الان باعث شدی یه حمله قلبی بهم دست بده."
آما فقط بلند خندید. کنار نایل نشست.
آما:" میخوای یه کاری انجام بدیم؟"
سرش رو از لبه ی صندلی آویزون کرد.
غر غر کرد:" دلم میخواد ولی حتی بیرون هم نمیتونم برم. این خونه هم فقط گندگی داره. هوگو پیتر رو فرستاده بیرون ، رز هیچ کتاب جدیدی نیاورده. کتابهای اون کتابخونه هم فقط به درد فیلسوفهای یونانی میخوره! توی عمارت به این گندگی یه زمین گلف به درد بخور دارید ولی حتی لوازم گلف هم ندارید! انگار گلف فقط یه سوراخ روی زمینه! اون پیتر گیج هم زنگ زده میگه نتونسته شیرینی فروشی موردعلاقهام رو پیدا کنه. گوشی رو هم دست میگیری اخبار مرگ خودت میزنه توی صورتت! دست پخت آشپزتون افتضاحه. و از هم بدتررررر_"
توی تخم چشمهای متعجب آما زل زد.
نایل:" گیتار ندارمممممم."
دوباره سرش رو از لبه آویزون کرد.
آما با چشمهای گرد شده نگاهش می کرد.
آما:" واو! چه دل پُری داشتی!"
جوابش فقط یه هوم تو گلو از نایل بود.
آما:" میگم بیا یه کاری کنیم."
به سختی کمی تکون خورد تا بتونه آما رو ببینه.
نایل:" چه کاری؟"
آما :" کیک بپزیم؟"
کمی فکر کرد. لبخند دندوننمایی به دختر زد.
نایل:" همه وسایل هاش هست؟"
آما:" آره کلی مواد اولیه واسهی کیک های مختلف هست با قالب های مختلف، فقط باید دستورالعمل از رز بپرسیم. راستش رو بخوای من با کیک یه کوچولو مشکل دارم."
نایل:" نیازی به زنگ زدن به رز نیست؛ کیک شکلاتی دوست داری؟"
با شک نگاهش کرد.
آما:" مگه بلدی؟"
نایل در جواب خندهی پر شیطنتی تحویلش داد.
---
مشغول اندازه گیری مواد بود.
آما:" این همه آرد بسه نایل؟"
چرخید و به دو ظرف نسبتا بزرگ آرد توی دست آما نگاه کرد.
نایل:" زیاده یکم. یکی رو بیار اینجا ازش جدا کنیم. بعد هم یه قالب برای کیکمون بیار"
آما سر تکون داد و مشغول شد.
نایل:" بکینگ پودر کجاست؟"
آما:" کابینت بالای لباسشویی."
همه ی مواد رو روی کابینت چیدن.
نایل:" چند نفریم؟"
آما:" من، تو ، پیتر، رز، هوگو. ولی هشدار میدم پیتر خیلی کیک دوست داره!"
نایل متفکرانه هومی کرد.
نایل:" خیلی خب، مواد رو بیشتر میگیریم."
شروع کرد به اندازه گیری مواد.
نایل:" از اون آرد پنج پیمانه بریز توی این کاسه بزرگ."
به یکی از کاسه ها اشاره کرد. آما با حواس جمعی شروع به جدا کردنشون کرد. نایل هم مشغول باقی مواد شد.
پنج پیمانه آرد رو ریخت، چرخید و به نایل نگاه کرد. با جدیت مشغول جدا کردن مواد بود و زیر لب زمزمه میکرد.
نایل:" حالا پنج قاشق هم پودر کاکائو برمیدارم. تخم مرغ هم سه تا بسه به نظرم. یعنی بیشتر بردارم؟"
آما آروم یه مقداری از آرد توی ظرف رو توی دستش جمع کرد و به نایل نزدیک شد.
آما:" چیکار میکنی؟"
نایل:"داشتم فکر میکردم چند تا تخم مر_"
حرفش با اردی که به صورتش خورد قطع شد. آما با هیجان دست هاش رو جلوی دهنش گرفت.
چشمهای آبیش رو آروم باز کرد و به دختر نگاه کرد. آما دست هاش رو از روی دهنش برداشت و لبخند دندون نمایی تحویلش داد.
آما:" حیحی."
نایل:" حیحی؟"
اداش رو درآورد و درست توی لحظهای که آما حواسش نبود مشت پر از شکرش رو روی موهاش باز کرد.
آما هین بلندی کرد.
این بار نوبت نایل بود که لبخند دندون نما بزنه.
دست آما دوباره به طرف ظرف آرد رفت.
---
هوگو گوشی به دست از اتاقش خارج شد.
هوگو:" فقط چیز هایی که گفتم رو بگیر پیتر ! چرا انقدر مقاومت میکنی؟؟"
پیتر:" گیر نمیاد مرد! یه چیز دیگه بگو!"
به پله ها نزدیک شد.
هوگو:" اینو نیاز دارم ، همین برند."
پیتر:" اخه هوگو_"
صدای جیغ آما به گوشش رسید.
هوگو:" یه لحظه پیتر! یه لحظه."
دقیقتر گوش کرد.
نایل:" برگرد همین جا!"
آما با خنده جیغ زد:" نههههههه."
هوگو:" پیتر بهترین برندی که اونجا هست رو بگیر بیار. "
بدون مهلت دادن به پیتر قطع کرد و از پله ها پایین و مستقیم به طرف آشپزخونه رفت.
هوگو:" اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟!!!"
نایل و آما سر جاشون خشکشون زد. هوگو با چشمهای گرد شده وضع رو به روش رو از نظر گذروند.
کل آشپزخونه تبدیل به میدون جنگ شده بود! مخلوط آرد و تخم مرغ گوله گوله و چسبناک اینجا و اونجا ریخته بود.
با تعجب به طرف نایل و آما ، که پشتش پناه گرفته بود، نگاه کرد.
رو به آما کرد.
هوگو:" تو چند سالته؟"
آما:" هفده."
نایل:" چی؟!"
هوگو:" تا همین دو روز پیش هجده بود که."
آما پشت چشمی نازک کرد.
آما:" تا هجده پنج ماه مونده."
نایل دوباره با تعجب گفت:" تو هفده سالته؟! فکر کردم چهرهات بچگانه است!"
آما:" نه واقعا هفده سالمه. "
با افتخار گفت:" ولی سال بعد ، زودتر از همه هم سن و سال هام میرم یکی از بهترین دانشگاه ها. برای همین با رز اومدم اینجا که هر شب باهام کار کنه خودم هم برای آزمون ورودی درس بخونم. اینطوری بورسیه میگیرم."
نایل لبخندی به هیجانش زد. دستی به موهای سفید از آرد آما کشید.
نایل:" پس یه آینده درخشان منتظرته. آفرین دختر خوب."
گونه های آما سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
نایل رو به هوگو، که همچنان با شماتت نگاهشون میکرد، کرد.
نایل:" هوگو لطفا به کارکن خونه بگو اینجا رو تمیز کنه، روی حقوق این ماهش میزارم. "
هوگو:" خودتون باید تمیز کنید."
نایل با شوک ساختگی دستش رو روی سینهاش گذاشت. دست دیگهاش رو دور شونه آما انداخت و به خودش چسبوندش.
نایل:" چطور دلت میاد دو تا آدم خسته که تازه براتون کیک هم درست کردن رو مجبور کنی اینجا رو تمیز کنن؟ نگاه چقدر خستهایم؟"
صورتش رو به صورت سرخ شدهی آما چسبوند و نگاه مظلومی گرفت.
هوگو کمی نایل رو نگاه کرد. چشمهای آبی درخشانش، لب پایینی که کمی بیرون داده بود، گونههایی که از خنده و هیجان سرخ شده بودن..
هوگو:" خیلی خب باشه."
به زور نگاهش رو از نایل گرفت.
هوگو:" فقط چون کیک درست کردید. برید خودتون رو تمیز کنید. حواسمون به کیک هست. "
نایل:" ممنون هوگو."
دست آما رو هم گرفت و از آشپزخونه خارج شدن.
---
خشک کردن موهاش رو تموم کرده و با حوله روی تخت ولو شده بود. چشم هاش روی صفحهی گوشیش میچرخید. لیست درخشان واندایرکشن!
اواردزهای مختلف! اجراهای شلوغ و پرجمعیت! عنوان های پر شکوه! بهترین بوی بند!
انگشتش روی صفحه میلغزید و چشمهاش میخوندن.
سراغ عکس ها رفت. روی یکی از عکس های پنج نفرشون مکث کرد.
باقی پسرها رو از نزدیک ندیده بود ولی چهرهی نایل گواه گذر زمان بود. توی عکس خوشحال بودن و صمیمی.
لیام سیس گرفته بود و نایل با خنده نگاهش میکرد، نگاه آخری به موهای بلوند نایل انداخت و از سایت بیرون رفت. سرچ کرد: نایل هوران.
سیل عظیمی از موفقیت هاش در بند، موفقیت آهنگ سولوش ، علایقش، ویژگیهاش و غیره و غیره به گوشیش سرازیر شد!
آما:" اوه! مثل اینکه مدیا حسابی توی زندگیش سرک کشیده!"
جدیدترین اخبار مربوط به مرگ و بعد دوست دختر مخفیش بود. روی عکس شارلوت کلیک کرد. یک نگاه کافی بود تا به نایل حق بده به دختر جذب شده باشه! موهای مواج خرمایی ، چشمهای تیره، تمام جزئیاتش زیبا بود. دختری زیبا ولی خائن!
روی لینک اطلاعات فاش شده کلیک کرد. ابروهاش با عکس های نیمه برهنهاشون روی تخت و بعد لب ساحل، بالا پریدن!
عکس ها فراوان بودن و عاشقانه. ندیده از شارلوت بدش اومد!
از سایت بیرون اومد و گوشی رو کناری پرت کرد.
شارلوت از همه دخترهایی که تا به حال دیده بود خیلی زیباتر بود! و اینجا، آمادورای ساده برای خرخون بودن به خودش افتخار میکرد! چه انتظاری داشت؟ اینکه نایل از خرخون بودنش خوشش بیاد!
هوفی کرد.
چند تقه به در خورد.
آما:" بله؟"
نایل:" کیکمون حاضره آما. بیا بریم تزئین !"
سریع از تخت بیرون پرید. سرتا پای لختش رو از نظر گذروند.
آما:" لباس بپوشم الان میام!"
نایل:" اوکی. عجله نکن منتظرت میمونم."
سریع یکی از لباس های خوشگلش رو پوشید، موهاش رو کمی مرتب کرد و از اتاق بیرون زد.
آما:" معطل شدی نایل؛ ببخشید ."
نایل:" به دیدن دوشیزهای به زیبایی شما میارزید."
بازوش رو به طرف آما گرفت.
آما با گونههای سرخ شده دستش رو دور بازوی نایل انداخت و همراهش از پله ها به پایین روانه شد.
پیتر:" بالاخرهههههه."
رز:" انقدر شکمو بودنت رو به رخ نکش پیتر!"
به نایل و آما لبخند زد.
رز:" خوشحالم که حالت خوبه نایل."
نایل:" خیلی بهتر از امروز صبح! واقعا داشتم از کسلی از بین میرفتم!"
ریز ریز خندیدن.
نایل دوباره رو به آما کرد.
نایل:" برای تزئینش افتخار میدید؟"
پیتر :" اووووووو!"
هردو پیتر رو نادیده گرفتن.
آما مودبانه دوباره دستش رو دور بازوی نایل انداخت.
آما:" بله البته."
لبخند نایل درخشانتر شد. شونه به شونه به طرف آشپزخونه رفتن. به محض بلند شدن سر و صدای وسایل تزئین پیتر از جا پرید.
پیتر:" میرم اذیت کنم."
صدای رز بلند شد:" پیتر!!!!"
ولی پیتر بی توجه کارش رو ادامه داد، مثل همیشه!
رز:" از دست این بچه! اگر گذاشت اون دو تا به کارشون برسن."
هوگو:" کارشون؟"
به هوگو نگاه کرد.
رز:" آره دیگه؛ تزئین کیک."
هوگو پوزخندی زد.
هوگو:" منظورت همون_" کوتاه مکث کرد و با تلخی اضافه کرد:" لاس زدنه؟"
رز:" هوگو! آما هنوز هفده سالشه. فارغ از اون ابدا به این چیزها فکر نمیکنه."
هوگو:" خب این جلوش رو برای با چشمای قلبی به نایل نگاه کردن و ضعف کردن برای هر کلمه اش نمیگیره."
رز:" نایل عادت داره هوگو. همیشه_"
حرفش رو قطع کرد:" اره میدونم، نایل عادت داره از خانم ها دل ببره!"
رز خندهی بلندی کرد.
رز:" دل ببره؟؟"
هوگو:" نگو که به محض اینکه دهنش رو باز کرد عاشقش نشدی."
خندید و شونه ای بالا انداخت.
رز:" انکار نمیکنم."
هوگو:" نباید هم بکنی. اون لبخند، اون کلمه هایی که استفاده میکنه، اون چشمهای فاق العاده آبی، اون_"
سریع سکوت کرد. رز عجیب نگاهش میکرد.
هوگو:" منظورم اینه که شخصیت جذابی داره."
رز با همون نگاه زمزمه کرد:" مشخصه!خیلی جذاب!"
پیتر با سر و صدا ظاهر شد.
پیتر:" کیک داره میااااد!"
بشقاب ها رو روی میز جلوشون گذاشت.
پیتر:" خیلی خوشمزه شده."
همزمان آما با کیک و پشت سرش نایل وارد شدن.
آما:" بفرمایید، کیک استاد هوران رو نوش جان کنید."
---
در رو باز کرد و مستقیم توی چشم های دختر رو به روش زل زد.
لیام:" چه غلطی اینجا میکنی؟"
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...