𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞

857 170 203
                                    

🫀 ووت و کامنت یادتون نرههه 🫀
━━━━━━━━━━━━━━━


با عجله و درحالی که کمی سرش گیج می‌رفت از پله‌ها رفت و بی‌توجه به تهیونگ که دقیقا پشت سرش از پله‌ها پایین میومد به طرف در خروجی حرکت کرد.

_ یونگی وایستا!

نفهمید چه جوری کف‌هاش رو پوشید و دستش رو به طرف در دراز کرد اما قبل از اینکه بتونه دستگیره‌ی فلزی رو لمس کنه، محکم به عقب کشیده شد و توی بغل تهیونگ افتاد.

خودش رو علی رغم دردی که داشت توی بدنش پخش می‌شد، تکون داد و سعی کرد از تهیونگ دور شه ولی پسر محکم‌تر دست‌هاش رو دور تن لاغر یونگی حلقه کرد‌.

_ ولم کن!

یونگی با عصبانیت فریاد کشید به طوری که صدای فریادش توی خونه‌ی خالی اکو شد.

تهیونگ پیشونیش رو توی تارهای نعنایی رنگ یونگی فرو کرد و با صدای مرتعشی که نشون دهنده‌ی بغضش بود جواب داد:
_ نه یونگی.. ولت نمی‌کنم.. هیچوقت ولت نمی‌کنم!

پسر نعنایی سرش رو تا حدودی به طرف تهیونگ چرخوند و درحالی که چونه‌ش از بغض و عصبانیت می‌لرزید، داد زد:
_ ازت بدم میاد!

پسر کوچیکتر بدون اینکه فشار دست‌هاش رو از دور یونگی برداره، با ناباوری سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
_ تو الان عصبانی یونگی.. تو واقعا این حرفو از ته دلت نزدی.. یکم صبر کن تا آروم شی!

ابروی یونگی با حالتی عصبی بالا پرید. از نظرش تهیونگ واقعا بی‌چشم و رو بود که بعد از کاری که باهاش کرده و بلایی که سرش آورده، همچین حرفی رو می‌زنه.

با آرنج دستش محکم توی پهلوی تهیونگ کوبید و همزمان با آزاد شدن آخ دردمندی از دهنش و باز شدن حصار دست‌هاش که مالکانه وخودخواهانه دورش پیچیده شده بودن، بالاخره تونست از بغل تهیونگ که دیگه مثل قبل طعم آرامش نمی‌داد رها بشه.

برخلاف اینکه از درون در حال متلاشی شدن و از بین رفتن بود، رو به روی تهیونگ با جدیت ایستاد و دستمال کاغذی که باهاش خون روی گردنش رو پاک کرده بود و الان مچاله شده بود، توی صورت گیج و ترسیده‌ی تهیونگ پرت کرد.

دست به کمر شد و با تمسخر پرسید:
_ صبر کنم؟! که چی بشه؟! اینکه مارکت رو روی گردنم گذاشتی کافی نبود، میخوای یه بلای دیگه سرم بیاری؟!
_ یونـ..

یونگی حتی اجازه نداد تهیونگ حرفی بزنه و این بار با لحن غم زده‌ای ادامه داد:
_ واقعا فکر می‌کنی با این کارایی که کردی هنوزم عاشقتم؟

با این حرف، تهیونگ صدای شکسته شدن قلبش رو شنید. انگار اون کاخ رویایی که توی ذهنش با یونگی ساخته بود روی سرش خراب شده بود.

با ناباوری روی زانوهاش افتاد و چشم‌های خیس از اشکش رو به صورت یونگی دوخت. یونگی، امگای شکریش دیگه عاشقش نبود.

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum