سوم شخصامروز، روز آخر بود و قرار بود بالاخره درد هاشون تمام بشه، جونگ کوک خودش رو برای انتظاری کشنده آماده کرده بود، از اتاق بیرون اومد و قدم هاش رو به طرف سالن بزرگ خونه برداشت، با دیدن تهیونگ که خونسردانه روی کاناپه نشسته بود و صدای بازیش به گوش می رسید؛ شوکه شده قدمی به طرفش برداشت و پرسید
کوک:حالت خوبه ته؟؟
ته:من خوبم....
نگاهش روی چشمای مرد بزرگتر که غم عمیقی رو تو خودشون جا داده بودن ثابت موند، با یکم دقت کردن قطرات عرق رو روی پوست معشوقش دید؛ میتونست صدای نفس نفس زدنش رو در حالی که تلاش میکرد کنترلش کنه تا اون متوجه نشه بشنوه....
به خوبی میدونست که حال مردش خوب نیست و این باعث میشد بغض خفه کننده ای راه نفس کشیدنش رو سد کنه، میدونست حالا که تهیونگ داشت سعی میکرد نگرانش نکنه، اونم باید تظاهر میکرد که همه چی خوبه؛ پس به آرومی کنارش نشست و بدنش رو به خودش تکیه داد....
کوک:امروز، روز آخره؛ میخوای همش بازی کنی؟؟
تهیونگ برای چند ثانیه چشم هاش رو بست و چند قطره اشکی که روی گونه هاش ریخت، از دید پسر کوچیکتر پنهون نموند....
ته:امروز نیست، فرداست....
دروغ میگفت، امروز آخرین روزش بود و باید مرگ رو تجربه میکرد؛ امروز باید دل کندن از معشوقش رو تجربه میکرد....
ته:امروز نیست کوک....
جونگ کوک مطمئن بود اشتباه نکرده و امروز آخرین روز باهم بودنشونه....
کوک:ولی فکر کنم اشتباه کردی، امروز....
ته:داری حواسمو پرت میکنی....
با پریدن تهیونگ وسط حرفش، جملش رو ادامه نداد و به اسکرین گوشی خیره شد، با دیدن سطح پایین بازی بغض تو گلوش سنگین تر شد، برای اولین بار می دید که تهیونگش نمیتونه مرحله ها رو پشت سر هم رد کنه و این درد داشت؛ درد داشت چون میدونست دلیلش فقط و فقط درد طاقت فرسایی بود که پسر کنارش سعی میکرد نادیدش بگیره....
کوک:داری میبازی مستر کیم....
انگشتاش سرد و شل شده بودن و به سختی میتونست گوشی رو تو دستاش نگه داره، چشماش نیمه بازشده بود و بدنش درد میکرد، حالش خوب نبود اما نمیخواست جونگ کوک جون دادنش رو ببینه، لبش رو از شدت درد گاز گرفت و انگار که آخرین عاشقانه هاش رو به زبون میاورد؛ با صدای آروم گفت....
ته:میدونی که دوستت دارم نه؟؟
چرا قورت دادن بغض تو گلوش انقدر سخت بود واجازه نفس کشیدن و درست حرف زدن رو بهش نمیداد؟؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
UNATTAINABLE
Про вампиров{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...