part 12

2.8K 482 118
                                    

جلوی عمارت ایستاد و با زدن چند بوق نگهبان در رو براش باز کرد.

هاجون با سستی و خوابالودگی پیاده شد و در حالی که تبلتش رو توی بغلش گرفته بود به طرف ورودی رفت. با دیدن خانم هان لبخند خوشحالی زد و سمتش دوید. زن هم با مهربونی پسربچه رو توی آغوشش گرفت و با دلتنگی رایحه ی دارچینش رو بو کشید.

"سلام عزیزدلم...خوبی؟...خوش گذشت؟"

هاجون با احترام سرش رو تکون داد.

"بله آجوما...به هاجونی خیلی خوش گذشت...دفعه ی بعد حتما توام باهامون بیا"

زن خندید و جونگکوک هم توی همین لحظه کنارشون ایستاد.

"سلام خانم هان...خیلی دلم براتون تنگ شده بود"

"منم همینطور پسرم...خوش گذشت؟"

جونگکوک لبخند غمگینی زد.

"اوهوم...جای شما خالی بود... براتون سوغاتی گرفتم...بگید خدمتکارا بیارن توی آشپزخونه"

خانم هان سرش رو تکون داد و جونگکوک داخل رفت تا اول از همه دوش بگیره و خستگی راه رو از تنش دربیاره.

با ورودش به اتاق فرمون های تنباکوی همسرش باعث شد کمی مکث بکنه. رایحه ی سنگینش توی کل اتاق پیچیده بود.

نفسش رو با شدت بیرون داد و لباس هاش رو درآورد. دوش رو باز کرد؛ تنش رو به آب سپرد و دوباره به شب قبل فکر کرد. درواقع تمام راه بهش فکر کرده بود.

شب قبل، انقدر توی آغوش هوسوک گریه کرده بود که خوابش برده و اصلا متوجه نشده بود کِی روی تخت قرار گرفته؛ اما صبح وقتی از خواب بیدار شد از رد اشک های خشک شده روی صورت رفیقش فهمید اون هم پا به پاش اشک ریخته بوده.

درسته که هوسوک چیزی به روش نیاورده بود ولی خودش واقعا خجالت زده بود. احساس می کرد آلفای دوست داشتنی دیگه اون دیدگاه قبل رو نسبت بهش نداره.

اذیت کننده بود؛ این که برخلاف چیزی که هستی زندگی کنی واقعا آزار دهنده بود.

شامپو بدن رو کف دستش ریخت و شروع کرد به شستن بدنش.
اسفنج بدن رو برداشت و بعد از تمیز کردن کامل پوستش، موهاش رو هم شست و حوله ش رو دور خودش پیچید.

توی آینه نگاهش رو به خودش دوخت. از چشم هاش متنفر بود. چشم هایی که همیشه حقیقت رو براش به نمایش می ذاشتن.

در واقع از خودش هم متنفر بود. چطور می تونست خودش رو دوست داشته باشه وقتی انقدر لجن وارانه زندگی می کرد؟

مگه آرزوش زندگی توی اتاق 12 متریِ نامجون نبود؟ همون پانسیونی که همیشه پر از سر و صدای همسایه ها بود؛ اما چیز دیگه ای که اون اتاق رو دوست داشتنی می کرد صدای خنده های خودش بود که حتی دقیقه ای هم پایین نمی اومد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now