| از دست رفته |

631 82 40
                                    

جین فقط خسته بود !

دست به هرکاری که میزد خراب می شد ، هیچوقت نتونسته بود یه مسیر را تا آخر بره ، بدشانسی رفیق فابش بود.


همیشه بیشتر از توانش تلاش می‌کرد ولی دیده نمی شد ، برای دوست هاش همیشه صد خودش را میذاشت ولی حتی اولویت آخرشون هم نبود .

بدجوری توی زندگیش مونده بود .

زندگی که نه توی باتلاقی که همیشه درحال دست پا زدن بود.

سوکجین همیشه کمترین شمرده می شد !

اصلا شمرده می شد ؟

جین همیشه خودش را پر اعتماد به نفس نشون میداد‌ ولی واقعا خودش را دوست داشت؟

پر از نیاز بود ،‌ نیاز‌ برای عشقی که از دست داده بود ...

خوشی های جین عمر‌ کوتاهی داشت و احمق بود که باز دلبسته بود .

تموم شد بود !

همه چیز ...

همه ی رویاهاش به باد رفته بود ولی از اول میدونست ممکن یه روز این اتفاق بیفته..

ولی هیچوقت فکر نمی‌کرد قرار تنهایی بار این همه درد رو به دوش بکشه .

با به صدا در اومدن زنگ تلفنش از فکر بیرون اومد و به صفحه موبایل که روی میز بود نگاهی انداخت .

هوسوک بود ، بعد از یک هفته بلاخره یکی از اونا باهاش تماس گرفته بود .

دستش رو به سمت میز دراز کرد ولی به جای برداشتن گوشی جام شراب رو‌ تو‌ دست گرفت و یک نفس بالا رفت .

زنگ موبایلش چندبار دیگه بلند شد ولی هربار به جای جواب دادن جامش رو پر میکرد و سر می کشید .

نمی‌دونست چقدر خورده ، چشم هاش سنگین شده بودند و سرش درد میکرد .

ولی دردش کمتر از دردی بود که توی قلبش حس‌ می‌کنه .

برای رها‌ شدن ازش همه کاری انجام داده بود ولی انگار درمونی براش وجود نداشت .

کی می‌تونه درد رها شدن از خانواده ات ، دوستات ، شغلت ، آینده ات و از همه مهتر عشق و اعتمادت را درمون کنه؟

صدایی شنید ولی بی توجه چشم روی هم گذاشت شاید خواب بتونه کمکش کنه ...

شاید بخوابه و بیدار نشه و مشکلش برای همیشه حل بشه .

با تکون خوردن شونه اش به سختی چشم هاش رو باز کرد .

تنها چیزی که میدید موهای آبی رنگ یه نفر بود .

کی‌ موهاش آبی بود ؟

فکر کرد ،‌ ولی به نتیجه ای نرسید.

Rainy Days |TaejinOnde histórias criam vida. Descubra agora