💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ⁶🌊

512 149 168
                                    

سهون با اینکه صدایی اروم تلفن رو به صورتش نزدیکتر کرد : من مطمئن نیستم این راه جواب بده .. اگه دوباره ایگنورم کنه چی ؟

زن پشت تلفن خندید : سهونا مطمئنم اون اینکارو نمیکنه و خواستت رو زمین نمیندازه ‌.. چرا هر چی بیشتر صحبت میکنیم صدات اروم‌ تر میشه؟

سهون نگاه خیره ش رو از در بسته ی اتاق گرفت و استراحتی به مردمک چشم هاش داد : بچه ها بیدارن ، نمیخواستم متوجه صحبتم بشن

~ تو خیلی سوییتی سهونا . ولی باهاش درباره ش حرف بزن ، به من اعتماد کن خب ؟

سهون میدونست زن نمیتونه ببینتش ، اما با این حال سری تکون داد : شما تنها مشاوری هستین که بهش اعتماد کردم باهاش صحبت کنم ، به هر حال شما دوست صمیمی مادرم هستین و ما خیلی وقته همو میشناسیم . شب باهاش صحبت می کنم

~ آیگو تو خیلی خوشحالم میکنی ولی شب ؟ همین الان زنگ بزن بهش و باهاش یه برنامه بریز ! چرا شب ؟

سهون نفسش رو حبس کرد ؛ زنگ بزنه ؟ وسط روز ؟ وقتی سرکاره ؟

- من نمیتونم الان بهش زنگ بزنم ! اون همینطوریشم وقتی خونه ست باهام حرف نمیزنه بعد وسط کارش بهم جواب بده ؟

~ نکته همینجاست سهونی ، وقتی خونه ست فقط شما دوتایین ، ولی وقتی سرکاره نمیتونه جلوی همکاراش ایگنورت کنه عزیزم

سهون اوهی کشید : خب .. اگه جواب نده چی‌؟ منظورم اینه که من زنگ بزنم و اون جواب نده .. اگرچه مطمئن نیستم حتی شمارم رو سیو داشته باشه

~ اگه شماره ت رو سیو نداره از کجا قراره بفهمه تویی که جواب نده ؟ بنظرم فقط انجامش بده عزیزم خب ؟

سهون باشه ارومی گفت و مشاور ترجیح داد چند تا موضوع کوچیک دیگه رو هم به هون یاد آوری کنه و بعد قطع کرد

سهون نگاهی به تصویر خودش توی آینه انداخت . مضطرب بود چون با اینکه تا الان عملا به صورت فرمالیته ایگنور محسوب نمی شد ولی نمیخواست اینبارهم وقتی خودش قدمی جلو گذاشته مرد ضایعش کنه

یا یکبار یا هیچ وقت ! با خودش گفت و تلفن رها شده کنارش رو چنگ زد . بین کانتکت هاش دنبال شماره ای که مادربزرگ کای قبل از عروسی بهش داده بود گشت و با پیدا کردنش  «یس» ارومی زمزمه کرد

بدون هیچ فکری دستش رو روی شماره زد و سعی کرد با صدای بوق تلفن استرسی به دلش راه نده

+ بله ؟
صدای آزاد مرد از پشت تلفن شنیده شد و سهون ابرویی بالا انداخت ؛ صداش وقتی تحت فشار به نظر نمی رسید کمی بم تر بود

- سلام ، من .. سهونم

سعی کرد بدون لحن خاصی بگه و بابت مکث ناخوداگاهش چینی به بینیش انداخت

مرد پشت تلفن برای چند لحظه هیچی نگفت و بعد ، سهون متوجه شد که کای نفسش رو از بینیش بیرون داد

Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWo Geschichten leben. Entdecke jetzt