💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ⁷🌊

496 150 90
                                    


کای شقیقه هاش رو بین انگشتهاش فشار داد تا شاید درد کمتر آزارش بده . مادربزرگ دوباره میخواست ببینتش ولی اینبار خودش شخصا به اطلاعش نرسونده بود

~ خیلی درد داری ؟

چن با نگرانی پرسید و کای لبخند مضحکی زد : اوکی میشه خودش

پسرعموش نگاه ناراحتی بهش انداخت و کای میدونست اون نگرانشه ، اما کاری شبیه به از بین بردن دردش یا حتی کندن شقیقه هاش از دستش بر نمیومد

- مادربزرگ بهت نگفت باهام چکار داره ؟

سعی کرد غیر از تغییر بحث ، کنجکاویش رو هم آرومتر کنه . به نظر نمی رسید سهون درباره ی اتفاق چند شب گذشته چیزی گفته باشه پس این ملاقات احتمالا درباره اون نبود .

ولی چرا مادربزرگ به خودش زنگ نزد ؟ هنوزم بابت دیدار آخرشون ازش ناراحت بود ؟ اگه دلیلش همین بوده کای میتونست جدا خودش رو بکشه . نباید قلب اون زن رو میرنجوند

~ راستش .. نه . من فقط چند روز قبل بهش درباره قرارداد پارک ها گفتم و اون گفت بعدا باهام تماس میگیره . امروز هم بهم گفت تا تو رو ببرم خونه ش ..

با تردید مکثی کرد و نگاهی به کای انداخت : چیزی شده ؟

با شنیدن سوال چن نگاه خیره ش رو از داشبورد گرفت : مثلا چی ؟

~ تو نوه ی مورد علاقه شی .. عجیبه که به خودت چیزی نگفته

کای نفسش رو از بینی بیرون داد : دفعه آخر که رفته بودم ببینمش اشتباها صدام رو بالاتر بردم . فکر کنم قلبش رو آزردم ...

چن با چشم های گرد شده نیم نگاهی به پسر عموش انداخت : چیکار کردی ؟؟؟

- دست خودم نبود .. نمیخواستم خودمم

کای با لحن مغمومی گفت و چن چشم غره ای نامحسوس رفت : دقیقا چه کوفتی اتفاق افتاده بود که حتی ناخوداگاه اینکارو کردی ؟ تو نباید تحت هیچ شرایطی صدات رو برای اون زن بالا ببری !

توبیخش کرد و کای حرفی برای زدن نداشت ، حق با پسرعموش بود و از نظر خودش هم هرجور دفاعی بیخود و غیر منطقی بود

- ماجرا .. درباره یورا و همون پسره بود . من فقط احساس کردم خیلی عصبانیم و ..

با شنیدن نفس سنگینی که چن از گلوش بیرون داد ادامه ی حرفش رو خورد . داخل ماشین سکوت معذب کننده ای به وجود اومده بود و کای دعا میکرد کاش هر چه زودتر به خونه ی‌ مادربزرگ برسن

~ داری خیلی بچگانه رفتار میکنی

چن با صدای آرومی گفت و کای برای دومین بار چیزی نداشت که بگه . این همون چیزی بود که مادربزرگ هم بهش اشاره کرد

~ بیا احساسات پسره و شرایطش رو کنار بزاریم . تو بخاطر همچین مسئله ای واقعا اینقدر کنترل اعصابت رو از دست دادی که سر کسی که بزرگت کرده صدات رو بالا ببری ؟ واقعا ؟

Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora