چشم هاش رو به آرومی باز کرد. گیج بود و تار می دید و در نگاهش اتاق ناآشنایی درحال چرخش بود.
آروم سرش رو چرخوند و هوسوک رو کنارش دید. به سختی چرخید و به پهلو خوابید تا بتونه صورتش رو ببینه. دستش رو بالا برد و نوک انگشت هاش رو نوازش وار روی گونه و چشم هاش کشید.
چقدر دلتنگشون بود و دلش می خواست دوباره برگرده.
تمام این پنج سال دلتنگ بوی بارون و بهارنارنج بود، اما حالا که برگشته بود، شاید حتی پشیمون بود.با یادآوری حرف های هوسوک لبخند بی روحی زد.
"بهارنارنج؟...بهارنارنجی که دیگه مال من نیست"
زمزمه ش باعث شد هوسوک با خماری چشم هاش رو باز کنه.
"بالاخره بیدار شدی...حالت خوبه؟...می خوای بریم بیمارستان؟"
نامجون سرش رو تکون داد و روی تخت نشست.
"به نظر میاد خوب ازم مراقبت کردی...نیازی بهش ندارم"
با دلخوری گفت و کامل ایستاد؛ اما دوباره سرش گیج رفت و مجبور شد کمی مکث کنه.
"چرا لج می کنی جونی...حالت خوب نیست"
بدون کنترل فریاد زد.
"آره...آره...حالم خوب نیست...چطوری می تونم خوب باشم؟...مگه من چقدر تحمل دارم؟...گفتید برو...گفتید
حرف نزن...گفتید تحمل کن تموم میشه...درست میشه...پس چی شد؟...چرا...چرا همه چیز فقط نابود شد؟...هوسوک...من نابود شدم...با من از حال خوب صحبت نکن"وقتی سمت بیرون از اتاق رفت هوسوک دستپاچه از جاش بلند شد.
"کجا می خوای بری؟...مگه جایی رو داری؟...با توام... نامجون...صبر کن....بمون پیش من"
نامجون وسط پذیرایی ایستاد و سرش رو بالا گرفت.
"باید باهاش حرف بزنم...نمی خوام همینجوری از کنارش بگذرم...
باید ببینمش"هوسوک با کلافگی دستی توی موهاش کشید.
"خیلی خب...خیلی خب...تو بمون اینجا...زنگ میزنم اونم بیاد اینجا...نباید جلوی بادیگارداش آفتابی بشی...ممکنه همسرش از هویتت باخبر بشه"
بتا با شنیدن کلمهی "همسرش" با بیچارگی خم شد.
"همسرش؟...هه...همسرش...خدای من"
هوسوک لبش رو گاز گرفت و وقتی مطمئن شد نامجون قرار نیست جایی بره گوشیش رو برداشت.
"میرم بهش زنگ بزنم...بشین تا بیام"
دوباره سمت اتاق برگشت و با جونگکوک تماس گرفت.
بعد از چند بوق صدای خوابالودش توی گوشش پیچید.
"امیدوارم دلیل خوبی برای بیدار کردنم داشته باشی سوک...چون من تازه از بیمارستان اومدم و خوابیدم"
DU LIEST GERADE
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romantik_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...