ابروهای خوناشام توی هم فرو رفت. دندونهاش رو روی هم سایید. «تو به بکهیون آسیب زدی. اگه دفعهی قبل بخاطر زدنت بازخواستم نکرده بود الان دندونهات رو توی ناخنهات فرو میکردم.» مانستر اونجا بود.
- انقدر آسیب زدن به ما آدمها برات ساده اس؟
مانستر همین جمله رو بهش برگردوند. «انقدر آسیب زدن به بکهیون برات ساده اس؟» چانیول دستهاش رو توی موهاش فرو برد و اونها رو بهم ریخت. دوری توی اتاق زد. به دیوار نزدیک شیشه تکیه داد و به آرامش برگی که از درخت میافتاد و توی هوا غلت میزد حسودی کرد.
«تو یه هفته دوستپسرم از یه خوناشام آروم که از اتاقش در نمیآد تبدیل شده به شخصیت غیرواقعی پادشاه خوناشامها زمان جنگ؛ یعنی یکی از کسایی که بخاطرش آدمها کل زندگیشون رو با سختی میگذرونن.» سیگار اون ساعتش رو هنوز نکشیده بود.
مانستر هیستریک خندید. «تو به زندگیت میگی توی سختی بودن؟ تو واقعا هاندرد رو نخوندی» چان انگشتهاش رو مشت کرد و وسط حرفش پرید «الان زندگی ما راحته؟ فکر میکنی راحته که کل زندگیت رو با ترس بگذرونی؟ ترس از چیزهای ساده؟ توی خیابون راه رفتن؟ یا با حسرت خواننده بودن و کنسرت رفتن؟»
- فکر میکردم تو منو دوست داری، حتی بیشتر از بیون.
همین چند وقت پیش وقتی فندک خراب شد بخاطرش ناراحت بودی و حتی بهش نگفتی بخاطر من بوده... خودت بخاطر همین چیزهای ساده هم به سیستم دروغ گفتی انتظارت از بکهیون چی بوده؟
پسر ساکت شد. از توی جیبش سیگاری درآورد و بین لبهاش گذاشت و با فندک سادهی کلانتر روشنش کرد. بیکن چند قدم به سمتش برداشت و جلوش ایستاد. بشکنی زد. پنجرهی رنگی باز شد و هوای مرطوب جنگل و خنک خاکی به داخل اومد. داشت بارون میگرفت.
با دست مخالف بشکن دیگهای زد. دیوار شیشهای مثل سیاهی شب مات شد. نور فقط از باریکهی پنجره به داخل میتابید. «میخوام برات آهنگ بخونم پیتزا. میخوام بهت اجازه بدم صدام رو بشنوی» قرار نبود هیچ دادگاهی بگزار بشه.
سیگار آرومش کرده بود. مانستر دستش رو با فاصله بند انگشتی جلوی سینهی چان نگه داشت. اگه اجازهش رو داشت لمسش میکرد.
- مانستر؟بکهیون پلک زد. «هنوز من اینجام.» بدن بیشتر اوقات توسط مانستر و بیون اداره میشد. حتی با اینکه حرفش رو زده بود هنوز تردید داشت که چیزی بخونه یا نه. دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد ولی صدایی ازش بیرون نیومد.
چانیول تارهای سیاه جلوی پیشونیش رو کنار زد. حتی با گذشت شش سال هنوز مانستر رو میشناخت. عادتهاش رو به یاد میآورد. پسر مقابلش با اون فرق داشت ولی نمیتونست تشخیص بده دقیقا توی چی...
حتی فضای رمانتیک اون لحظه هم نتونست اون دو نفر رو بهم نزدیک یا دور کنه. مثل طعمهای که خودش رو به مردگی میزنه بیحرکت مونده بودن. جای شکار و شکارچی با هر نگاه عوض میشد. انگار تو تارهای عنکبوتی خط زمان گیر افتاده بودن.
KAMU SEDANG MEMBACA
[Rumination]
Fiksi Penggemarمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...