Part 1

2.5K 121 61
                                    



@HYUNLIX-ZONE
های های. 
به فصل دوم طلسم انتقام خوش اومدین کیوتی های من. 
اول از همه باید درباره ی روند داستان بگم چون اگر توضیح ندم یکم گیج میشید. 
داستان از اخر میاد اول. 
یعنی اینکه اول داستان زمان حاله و فلش میخوره و میره توی زمان گذشته یعنی وقتی که فصل یک تموم شد. 
لطفا داستان رو با دقت بخونید . اگر فصل یک رو نخوندید حتما بخونید چون کاملا به همدیگه مربوط میشن. 
توی فصل یک یکسری ایراد ها بود که دیگه باید به بزرگی خودتون ببخشید ولی توی فصل دو انشالا که ایرادی وجود نخواهد داشت. 
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و دوستش داشته باشید. 
لایک و نظر لطفا فراموش نشه چون واقعا بهم کمک میکنه و انرژی میگیریم برای نوشتن.. 
دوستتون دارم کیوتی های من .. بریم برای شروع داستان. 
....................

)زمان حال  کره( 
قاضی : اقای لی شما دلایل دیگه ای هم برای طلاق از اقای هوانگ دارید ؟
فلیکس نگاهش رو به وکیلش داد و گفت : بله اقای قاضی. 
اقای شین که وکیل فلیکس بود ، از توی کیف سامسونتش یک برگه بیرون کشید و به طرف قاضی رفت. 
برگه رو روی میز قرار داد و گفت : جناب قاضی اجازه ی صحبت میخوام. 
قاضی عینکش رو روی چشماش قرار داد و برگه رو برداشت و شروع به مطالعه کرد : بفرمایید. 
اقای شین لب زد : اقای هوانگ درباره ی شغلشون دروغ های زیادی گفتن و بهتره بگم که ایشون اصلا حرفی به موکل بنده در این باره نزدن ... علاوه بر شغل ایشون بار ها و بارها باعث به خطر افتادن جون موکل بنده شدن .. از روی این برگه ها متوجه میشید که حق طلاق با موکل بنده است و ایشون میتونن این کار رو عملی کنن. 
هیونجین با چشم های خیس به فلیکس نگاه کرد و با صدایی زمزمه وار لب زد : فلیکس ازت خواهش میکنم .. فلیکس عزیزم یه لحظه نگام کن .. بزار همه چیز رو برات توضیح بدم ...فلیکس بخاطر بوهی و هیونیو کوتاه بیا ... فلیکس ..فلیکسم لطفا. 
چشماش رو به هم فشرد و اب دهنش رو قورت داد تا بغضش پایین بره .. نه نمیتونست هیونجین رو ببخشه .. به هیچ عنوان نمیتونست از کار هایی که کرده بود چشم پوشی کنه. 
قاضی نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : سکوت رو رعایت کن اقا. 
نگاه خیسش رو از فلیکس گرفت و به قاضی داد.  قاضی با اخم لب زد : خب .. مدارک شما به حد کافی هست و از اونجایی که گفتین حق طلاق با موکلتون هست ، با کوچیکترین مدرک هم ایشون میتونن طلاق بگیرن ... ایا دلایل دیگه ای هم دارید اقای لی ؟
از روی صندلی بلند شد و دستش رو روی شکمش قرار داد. 
با چشم های خیس لب زد : اخرین دلیلم بچمه ... من دخترمو از دست دادم فقط بخاطر شغل این مرد ..
اگر راجب شغلش به من دروغ نگفته بود هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد الان بوهی من روی تخت بیمارستان نبود و دخترمم به جای مرده به دنیا اومدن زنده بین دستام بود. 
هیونجین هقی زد و از روی صندلی بلند شد تا به طرف فلیکس بره که قاضی لب زد : بشینین اقای هوانگ. 
بدون توجه به غرورش ، با صدای بلند هق میزد و به فلیکس نگاه میکرد.. 
نمیتونست عشقش رو از دست بده .. هیونجین با فلیکس کامل میشد و میدونست اگر فلیکس نباشه زندگی از رنگ صورتی به خاکستری تغییر پیدا میکنه. 
قاضی نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : خب ..
میتونین از خودتون دفاع کنین اقای هوانگ. 
وکیل هیونجین از روی صندلی بلند شد و گفت :
موکل من فقط بخاطر محافظت از خانواده اش حرفی از شغلش نزده جناب قاضی .. ایشون دروغ نگفته ولی درباره ی شغلش هم چیزی نگفته ... راجب بچه
، موکل بنده از تموم جونش مایه گذاشت برای محافظت از اون دو نفر ولی خب کاری از پیش نبرد .. به نظر من اقای لی نمیتونن ایشون رو به تنهایی مقصر این اتفاقات بدونن. 
فلیکس پوزخند صدا داری زد و چیزی نگفت. 
هیونجین با چشم های قرمز و خیسش به قاضی نگاه کرد و منتظر حرفی از طرف اون بود. 
قاضی نیشخندی زد و گفت : به عنوان یه وکیل ، خودتون صحت حرفتون رو تایید میکنین ؟
وکیل هیونجین با این حرف قاضی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. 
قاضی نفسی گرفت و گفت : ده دقیقه تنفس اعلام میکنم و بعدش وقتی برگشتین نتیجه رو میگم. 
و چکشش رو بر روی میز کوبید. 
)فلش بک( 
روی مبل نشسته بود و در حال تماشای سریال مورد علاقه اش بود. 
بوهی و هیونیو رو نیم ساعت پیش خوابونده بود و منتظر نشسته بود تا همسرش از سر کار برگرده.  نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شکمش قرار داد. 
با لبخند خطاب به جنین توی شکمش گفت : هی کیوتی .. به نظر چرا بابایی هنوز نیومده ؟
دخترکش که فقط چهار ماهش بود و تقریبا تمام اعضای بدنش تشکیل شده بود ، شروع به نبض زدن کرد. 
فلیکس با عشق خندید و گفت : حس میکنم تو خیلی شیطون تر از هیونیو و بوهی عزیزم .. هم منو خیلی اذیت میکنی و هم شبا که میخوام بخوابم تازه یادت میاد بیدار شی .. دوست داری منو اذیت کنی ؟ با نبض زدن دوباره ی بچه ، خندید و گفت : ای بچه ی بد. 
همانطور که با دخترکش حرف میزد ، در خونه باز شد و هیونجین با خستگی وارد شد. 
ابرویی بالا داد و از روی مبل بلند شد و به طرف ورودی رفت. 
با لبخند کیف هیونجین رو از دستش گرفت و بوسه ای روی لباش گذاشت و لب زد : خسته نباشی ..
چرا اینقدر دیر اومدی عزیزم ؟
متقابلا لبخندی زد و گفت : ببخشید یکم کارام زیاد شده بود. 
سری تکون داد و گفت : باشه .. تا تو لباسات رو عوض میکنی منم شام رو گرم میکنم .. زود بیا که حسابی گرسنمه. 
اخمی کرد و دست فلیکسی که داشت به طرف اتاق میرفت تا کیف رو توی کمد بزاره ، گرفت و گفت :
شام نخوردی ؟
نوچی گفت و با خوش رویی گفت : من نمیتونم بدون تو چیزی بخورم. 
لبخند محوی زد و سر خم کرد و لب روی لبای فلیکس گذاشت. 
اروم لب پایینش رو بوسید و به محض باز شدن اون دوتا گوشت نرم ، زبونش رو وارد کرد و شروع به گشتن توی حفره ی داغ و تنگش کرد. 
فلیکس دستاش رو بالا اورد و دور کمر مردش حلقه کرد و متقابلا لباش رو بوسید تا رفع دلتنگی کنه.. 
یه مدتی میشد که هیونجین بخاطر فروش سهام پدرش مدام شرکت بود و گاهی حتی شب ها خونه نمیومد بخاطر همین فلیکس حس میکرد خیلی دلش براش تنگ میشه. 
از بینی نفس عمیقی کشید و لباش رو با صدا از لبای مردش جدا کرد و گفت : بقیه اش موقع خواب الان بیا غذا بخوریم. 
سری تکون داد و هر چند که نمیتونست از فلیکس دل بکنه ولی لب زد : باشه عزیزم. 
سپس به طرف حموم رفت تا دوش بگیره چرا که حالش از بوی بدنش داشت بهم میخورد. 
کیف هیونجین رو توی اتاق گذاشت و به طرف اتاق پسراش رفت. 
این کار هر شب فلیکس بود .. هر دو یا سه ساعت یکبار به کوچولوهاش سر میزذ تا مطمئن بشه اتفاقی براشون نیوفتاده. 
بالای تخت بوهی ایستاد و موهای بلندش رو از روی پیشونیش کنار زد و بوسه ای روی پوست صافش نشوند. 
بعد از اون به طرف هیونیو رفت و پتو رو روی بدش بالا کشید و پیشونیش رو بوسید و همانطور که عاشقانه نگاهشون میکرد ، از اتاق خارج شد و به طرف اشپزخونه رفت. 
ظرف شیشه ای غذا رو از توی یخچال برداشت و توی مایکروفر قرار داد. 
ظرف های برنج رو هم از توی کابینت در اورد و توی برنج پز گذاشت. 
در این فاصله که غذا ها گرم میشدن ، بشقاب و قاشق و چاپستیک ها رو روی میز گذاشت. 
طولی نکشید که غذاها گرم شدن و هیونجین وارد اشپزخونه شد. 
نفس عمیقی کشید و بوی خوب غذا رو وارد بینیش کرد و گفت : هوممم چه بوی خوبی میاد. 
لبخندی زد و نگاهش رو به مردش داد.
هیونجین با دیدن لبخند فلیکس حس کرد تموم دنیا داره به روش میخنده .. از نظر هیونجین هیچ کس زیباتر از فلیکس نبود و این خنده ها دلیلی برای اثبات حرفاش بودن. 
روی صندلی نشست و منتظر به فلیکس نگاه کرد.  فلیکس توی کاسه هاشون برنج کشید و خورشت کیمچی رو همانطور که توی ظرف و در حال غل خوردن بود ، روی میز قرار داد و کنار مردش نشست. 
هیونجین با دیدن فاصله ی بینشون هر چند کم ، اخمی کرد و دسته ی صندلی فلیکس رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد. 
فلیکس متعجب به مردش نگاه کرد و گفت : چیشد ؟ بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : هیچی .. نمیخوام حالا که بعد از دو روز اومدم خونه فاصله ای بینمون باشه. 
لبخندی زد و گفت : اینو در نظر داشته باش که من همینم الانم یه بچه توی شکمم دارم ..پس لطفا فکر سکس رو از ذهنت بیرون کن. 
با ناراحتی لباش رو اویزون کرد و گفت : یعنی چی ؟ خب میخوام رفع دلتنگی کنم فلیکس. 
خنده ی ریزی زد و توی ظرف هیونجین خورشت ریخت و گفت : بخور هیونجینم. 
هیونجین اهی کشید و خواست چیزی بگه که فلیکس گفت : دوست داری مثل بوهی و هیونیو دعوات کنم ؟ بخور دیگه .. حالا میفهمم بدغذا بودنشون به کی رفته. 
ابرویی بالا داد و با نیشخند گفت : اون که به تو رفته .. فکر کنم یادت نمیاد که چطوری به زور غذا میکردم دهنت تا یکم تپل بشی. 
اهی کشید و گفت : من تسلیم باشه ؟ حالا بیا بخوریم گرسنمه. 
سری تکون داد و چاپستیک ها رو از روی میز برداشت و مشغول خوردن شد. 
فلیکس هم قاشق و چاپستیکش رو برداشت و شروع به خوردن کرد. 
غذا خوردن دوتایی براشون خیلی شیرین بود ..
گاهی هر دو دلشون برای خلوت های دو نفره تنگ میشد ولی تا زمانی که بچه ها رو نمیخوابوندن نمیتونستن به چیزی که میخوان برسن. 
هیونجین نگاهش رو به ظرف غذای فلیکس داد و یک تیکه گوشت از توی خورشت در اورد و روی برنجش گذاشت. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : مرسی عزیزم. 
سری تکون داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد. 
با اتمام غذای توی ظرف ها ، هر دو میز رو جمع کردن و مشغول شستن شدن. 
هیونجین کفی میکرد و فلیکس اب کشی و همزمان با هم حرف میزدن و گاهی معاشقه میکردن. 
هیونجین با شیطنت یک تیکه کف برداشت و به دماغ فلیکس مالید. 
فلیکس ایشی و گفت و دماغش رو شست و گفت :
بشین هوانگ .. نزار خیست کنم. 
زبونش رو در اورد و خم شد تا کمی فلیکس رو حرص بده. 
فلیکس نیشخندی زد و لباش رو از هم جدا کرد و زبون هیونجین رو بین دندون هاش گرفت. 
هیونجین اخی گفت و به فلیکس زل زد. 
فلیکس با چشم های شیطونش خندید و زبون هیونجین رو رها کرد و اروم مکیدش. 
هیونجین لب پایینش رو خزید و دستکش هاش رو در اورد. 
شیر اب رو بست و توی یه حرکت فلیکس رو روی کابینت نشوند و بین پاهای باز شده اش ایستاد و لب روی لباش گذاشت. 
فلیکس با لبخندی محوی دستاش رو دور گردن عشقش حلقه و سرش رو کج کرد تا بیشتر همدیگه رو لمس و حس کنن. 
هیونجین با لذت و عشق لب پایین و زبون فلیکس و میمکید و تا جایی که میتونست موهاش رو نوازش میکرد تا حس خوبی رو بهش منتقل کنه.
فلیکس اخرین بوسه رو هم به لبای بالای هیونجین زد و لباش رو با صدا جدا کرد. 
هیونجین به خواسته ی همسرش احترام گذاشت و ازش جدا شد. 
دستی به گونه ی مردش کشید و گفت : خیلی دوستت دارم هیونجین .. حس میکنم هیچ چیزی نمیتونه باعث کم شدن علاقم بهت بشه .. خیلی عاشقتم خیلی .
لبخند محوی زد و محکم فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت : منم همینطور عزیزم .. منم همینطور. 
.
.
صبح روز بعد با صدای گریه ی پسرش از خواب بیدار شد. 
اروم از توی بغل هیونجین بیرون اومد و با عجله از تخت پایین رفت و به سمت اتاق پسراش دوید. 
بوهی روی تخت ایستاده بود و به هیونیویی که در حال گریه بود ، نگاه میکرد. 
فلیکس با خوش رویی خطاب به پسر بزرگش لب زد : سلام قلبم. 
بوهی لبخند دندون نمایی زد و اون دندون های کوچولو و کیوتش رو برای پدرش به نمایش گذاشت
.
فلیکس هیونیو رو از روی تخت بلند کرد و گفت :
جونم ؟ جونم عزیزم ؟ چیشده ؟
هیونیو با حس بوی بدن فلیکس ، اروم گرفت و تنها با نفس های کیوتش هق میزد. 
فلیکس بوسه ای روی سرش گذاشت و اشک های جزییش رو پاک کرد و به طرف تخت بوهی رفت.  با خوشرویی و ذوق پسرش رو بوسید و حفاظ تختش رو باز کرد و گفت : بیا پایین قلبم. 
بوهی روی تخت نشست و خودش رو پرت کرد. 
دست فلیکس رو گرفت و با لحنی کودکانه لب زد :
شوب بقیل ) صبح بخیر( 
لبخندی زد و گفت : صبح شما هم بخیر مرد کیوتم. 
بوهی با لبخند گفت : بابایی نمته اونه ؟)بابایی نیومده خونه ؟(
با پسراش وارد اتاق مشترک خود و همسرش شد و گفت : چرا عزیزم .. اوناهاش برو بیدارش کن.  بچگونه سری تکون داد و به طرف تخت دوید و به زور ازش بالا رفت تا هیونجین رو بیدار کنه. 
روی شکم باباش نشست و با صدایی اروم و لحنی بچگونه لب زد : بابایی ؟
نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد. 
با دیدن پسرش لبخندی زد و دستاش رو دور کمر تپلش حلقه کرد و گفت : سلام عزیزم. 
لبخند دندونی زد و گفت : شلام بابایی )سلام بابایی(  روی تخت نشست و بوهی رو سفت توی بغل گرفت و گفت : دلم خیلی برات تنگ شده بود. 
سرش رو روی شونه ی باباش قرار داد و دستای کوچولوش رو دور گردنش حلقه کرد و با لحنی لوس و بچگونه لب زد : منم. 
از روی تخت بلند شد و به طرف مستر رفت.  از صورت پسرش مشخص بود که فلیکس صورتش رو نشسته. 
در مستر رو باز کرد و تا وارد شد صدای جیغ هیونیو بلند شد. 
متعجب قدمی عقب گذاشت و گفت : اینجایین ؟
سری تکون داد و گفت : اره .. هیونجین پسرت نمیزاره بشورمش. 
لبخندی زد و بوهی رو روی صندلیش قرار داد و گفت : دست و صورتت رو بشور بابایی تا من کمک پاپا کنم باشه ؟
باشه ای گفت و شیر اب رو باز کرد تا دست و صورت خودش رو بشوره. 
درسته که بوهی نزدیک سه سالش بود ولی از یک بچه ی پنج ساله هم بیشتر میفهمید و اینو مدیون وقت و زمانی بود که فلیکس برای تربیتش میزاشت.  با لبخند به طرف هیونیو رفت و دستاش رو دراز کرد و زیر بغل هاش رو گرفت. 
با عشق بوسه ای روی لپش گذاشت و گفت : پسر بابا چرا داره پاپا رو اذیت میکنه ؟
هیونیو از ته دل خنده ای کرد و پاهاش رو جمع کرد تا هیونجین نتونه تمیزش کنه. 
فلیکس به طرف بوهی رفت و با مهربونی لب زد :
کمکت کنم عزیزم ؟
دندون های سفیدش رو به باباش نشون داد و با لحنی بچگونه لب زد : نه .. بویی اودش .)نه .. بوهی خودش( 
لبخندی زد و دستش رو توی موهای پسرش فرو برد و یکم شونه کرد و گفت : باشه عزیزم.
با اتمام حرفش نگاهش رو به طرف هیونجین و هیونیو برگردوند و با دیدن صحنه ی رو به روش با جیغ لب زد : هیونجینننن ؟
هیونجین هیونیو رو از زیر اب بیرون کشید و ترسیده کمرش رو صاف کرد و گفت : چیه ؟ چیشد ؟
فلیکس با چهره ای در هم به طرف مردش رفت و پیراهنش رو جلو کشید و گفت : این چه طرز شستنه
؟ اونو میشوری به خودت گند میزنی ؟
هیونجین متعجب به لباسش نگاه کرد و با دیدن اون لکه ی قهوه ای رنگ ، با حالتی چندش هیونیو رو به فلیکس داد و گفت : ایَییییییی.
فلیکس عصبی شده بود ولی با این صدای هیونجین خندش گرفت. 
لباش رو به هم فشرد تا نخنده و در این بین هیونیو رو زیر اب گرفت تا تمیزش کنه. 
هیونجین پیراهنش رو بدون تماس با پوستش از تن خارج کرد و پشت سر فلیکس ایستاد. 
فلیکس هیونیو رو کاملا تمیز کرد و حوله رو از روی قفسه برداشت و دور بدن پسرکش پیچید و کنار رفت تا مرد لباسش رو بشوره. 
هیونجین نگاهش رو به هیونیو داد و گفت : ببین این کار توعه. 
هیونیو با ذوق خندید و سرش رو توی گردن فلیکس مخفی کرد. 
فلکس از ذوق پسرش لبخند دندون نمایی زد و از سرویس خارج شد. 
بوهی نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : بابا ؟
همانطور که لباسش رو میشست ، به بوهی نگاه کرد و گفت : جونم ؟
بوهی با ناراحتی و بغض لب زد : هیویو هیلی دوس دالی ؟ )هیونیو رو خیلی دوست داری ؟( اخم محوی کرد و دست از شستن لباسش برداشت.  شیر اب رو بست و به طرف بوهی رفت. 
از روی صندلی بلندش کرد و سرش رو روی شونه ی خودش قرار داد و گفت : معلومه که دوستش دارم .. دقیقا به همون اندازه ای که تو رو دوست دارم .. 
اب بینیش رو مظلومانه بالا کشید و دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد و گفت : پاپا عم منو دوس داله ؟) پاپا هم منو دوست داره( 
شونه ی کوچولوی پسرش رو بوسید و گفت :
معلومه که دوست داره ... پاپا تو رو خیلییی دوست داره خیلیییی .. اون حتی تورو بیشتر از من دوست داره. 
بوهی با ذوق و خوشحالی خندید و گفت : باسه )باشه
)
هیونجین هم لبخندی زد و گفت : دیگه نبین پسرم بخاطر این چیزای بی معنی گریه کنه ها باشه ؟ سری تکون داد و گفت : باسه .)باشه(  ............................................................
............................................................
.................................
با صدای داد سونگمین با عجله از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد. 
با اردی که روی سرامیک ها ریخته بود ، هینی کشید و به سمت سونگمین رفت. 
سونگمین به شدت روی خونه اش حساس بود و چان این رو به خوبی میدونست. 
سونگمین دست به کمر به دخترش که با لبخندی دندونی داشت بهش نگاه میکرد چشم دوخت. 
چان از پشت سر سونگمین به می سان نگاه کرد و با دیدن موهاش که کاملا سفید شده بود و بین ارد ها نشسته بود ، پقی زد زیر خنده. 
سونگمین با غضب به مردش نگاه کرد و گفت :
الان این خنده داره ؟
لبش رو گزید و اب دهنش رو قورت داد. 
سونگمین اینقدر جدی شده بود که حتی چان هم میترسید باهاش حرف بزنه. 
اروم به طرف می سان رفت و بغلش کرد و همانطور که از اشپزخونه خارج میشد لب زد : م ..
من حمومش میدم. 
و به طرف حموم دوید. 
سونگمین اهی کشید و گفت : دارم از دست این پدر و دختر دیونه میشم خدایا .. مثلا امشب مهمون دارم .اههه. 
جارو و خاک روبه رو برداشت شروع به تمیز کردن کرد ... میخواست شیرینی درست کنه که به لطف دختر کوچولوش کل ارد ها خراب شدن و الان دیگه نمیتونست کاری از پیش ببره . 
به محض تمیز کردن اشپزخونه ، خواست نگاهش رو به ساعت بده که ناگهان دخترش با مژه های خیس و یک ربدوشامبر صورتی که کلاهش سرش بود ، جلوش ظاهر شد. 
درسته خیلی عصبی بود ولی هر وقت که این چهره ی کیوت دختر عزیزش رو میدید همه چیز رو فراموش میکرد. 
لبخندی زد و دخترکش رو که با لبخند بهش نگاه میکرد ، از چان گرفت و همانطور که گونه اش رو میبوسید گفت : دیگه اینکار رو نکنیا باشه ؟
می سان که متوجه حرف های پدرش نمیشد ، سرش رو روی شونه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. 
چان لبخندی زد و خطاب به سونگمین لب زد : اذیت شدی ؟
سری تکون داد و گفت : اشکالی نداره .. بچه است دیگه. 
چشماش رو به هم فشرد و گفت : الان میرم ارد میخرم .. بعدش که اومدم می سان رو میخوابونیم و به کارا میرسیم .. هنوز تا اومدن بچه ها خیلی مونده .
با لبخند به مردش چشم دوخت و گفت : باشه عزیزم .. واقعا ازت ممنونم چانا. 
بوسه ای روی لبای سونگمین گذاشت و گفت :
خواهش میکنم عشق من. 
............................................................
............................................................
.................................
شروعی کوبنده و ادامه ای کاملا عسلی .. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و بتونید عسل بودنش رو هضم کنید.. 
ووت و نظر فراموش نشه لطفا واقعاااا برای ادامه دادن بهم کمک میکنه. 

بوس به همتون . لاو یو. 


 



Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now