فقط یک متر بین ما فاصله بود و من از لحظه دیدار مجدد نه نگاهاش کرده و نه حرفی زده بودم.
کاغذی که زیر دست او امضا شده بود حالا زیر دست من هم امضا شد و چند نفری که آنجا بودند و هیچ ایده ای نداشتم که کی هستند شروع کردند دست دادن با من و اون و صد البته به ما تبریک میگفتند.
زمان برای من روی دور کند بود و برخلاف چیزی که خودم فکر میکردم گویی نمیتوانستم زیاد خوددار باشم.
موقع خروج بود که کسی به شانهام زد و با لحنی آرام و گرمی به من گفت:
-همکاری با شما باعث افتخار کمپانیِ ماست، آقای جئون. از آشنایی با شما خوشبختم.لعنتی! او مدیر عامل آن مرد بود که داشت اینطوری به من لبخند میزد و تبریک میگفت.
دروغ نبود اگه بگویم منتظر صدای زیبایش بودم که به من تیکه بیندازد و با خوشرویی دلیل غیبت سه سالهام را بپرسد.درسته، منتظر بودم ولی او خیلی وقت بود که از اتاق بیرون رفته بود؛ مهم نبود و قرار نبود دوباره برای من اهمیت پیدا کند.
اشتباه من چیزی نبود که بخواهم برای دومین بار انجامش بدم.
من دیگر آدمی نبودم که دیگران به راحتی بتوانند جذب و سپس خردش بکنند. تهیونگ ناخودآگاه از من این شخصیت را ساخت و هرچقدر هم که برایم سخت بود با این حال از پسش برآمدم.نفس عمیقی کشیدم و توی ذهنم تکرار کردم: فقط یک سریال و بعد، دیگر هرگز او را نخواهم دید.
بعد سه سال تا حدودی احساساتم درونم دفن شده بودند و راه گریزی را نمیدیدند. دیگر آن پسربچه مستاصل نبودم، دیگر قرار نبود از تنهایی هایم بترسم و به آغوش غریبه ها پناه ببرم. دیگر قوی شده بودم؛ من، یک آدم موفق شده بودم.قرار نبود دیگر -کاش دوباره عاشقم میشدی- را شعار روحم کنم. قرار نبود که اولین اشتباهم رو تکرار کنم.
ابدا و هرگز.
ابدا.. و.. هرگز..~
سلام زیبا ها خوب هستید؟
من دوباره با یه بوک دیگه در خدمت تونم.
از ابلیس و هیولاساز عزیزم معذرت میخوام که باید فعلا صبر کنه تا بتونم از بلا تکلیفی درش بیارم ولی تا زمانی که دوباره سر و پا بشه، من با بسورکسیا سعی میکنم قلمم رو زنده نگه دارم.داستان رو با کلیشه معروف دو بازیگر شروع کردم ولی اطمینان میدم کلیشه ای پیش نخواهد رفت.
در اصل من خیلی این سبک داستان هارو دوست دارم ولی چون اون چیزی که دوست داشتم از این داستانا ببینم رو پیدا نکردم تصمیم گرفتم خودم بنویسمش.و در آخر امیدوارم دوستش داشته باشید و با نظرات قشنگتون انرژی رو تا پایان داستان برام بسازید.
CZYTASZ
Basorexia | Vkook
Fanfiction"من بوسیدمت چون راجع به طعم لبات کنجکاو بودم. ولی میدونی، بعد ها فهمیدم پوچی بعد بوسیدنت به خاطر تو نبوده، به خاطر من بوده." ~ -میخوام انقدر ببوسمت تا از فرط بی نفسی چشم هام سیاهی بره، این کجاش درک نشدنیه؟ -Name: basorexia -Couple: vkook -Genre: my...