🐞اترس🐞
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ببینم تو از کسی داری فرار میکنی؟!با بغض ارس رو توی بغلم فشردم و لب زدم:
لطفا کمکم کن بتونم از این کشور خارج بشم...من باید برم ایران...همسرم اونجاست و نمیدونه من اینجام و مطمئنم داره دنبالم میگرده!نگاه دلسوزانه اش رو بهم دوخت و گفت:
باشه...پس تا وقتی بلیط بگیریم واستون میتونی توی خونه ی من بمونین...هوم؟!مردد نگاهش کردم و لب زدم:
تو...تو چرا میخوای بهم کمک کنی...یعنی...خندید و گفت:
هی نترس من فقط نمیخوام با یه بچه تنها ولت کنم و بزار به پای حس بشر دوستانه ام!لبخندی به مهربونیش زدم.
معلوم بود ایرانی خالص نیست و یه رگ عربی هم داره چون لهجه ی عربی میون حرف هاش مشخص بود!وقتی قبول کردم راهی خونه اش شدیم.
به یه آپارتمان کوچیک رسیدیم که تقریبا وسط های شهر بود.وقتی آسانسور سوار شدیم و به واحدش رسیدیم کلیپ انداخت و در رو برامون باز کرد و با لبخندی گفت:
بفرما حبیبی...مهمان حبیب خداست و ما عرب ها همیشه مهمان نواز بودیم!خندیدم به لحن دوستانه اش و وارد خونه شدم که اومد داخل و در رو بست و گفت:
بفرما بشین تا یه چیزی بیارم بخوریم!