🐺علی احسان🐺
وقتی سوار ماشین شدم درد قلبم داشت قفسه ی سینه ام میسوزوند.
بخاطر تموم وجودم و پسرمون بود که حالا معلوم نبود بدون من توی چه حالی هستن.
با بغضی پر از نفرت رو به راننده ای که نگران حالم رو پرسید گفتم:
سریع تر برون و کاریت نباشه!سری تکون داد و بیشتر گاز داد.
وقتی دم فرودگاه رسیدیم ماشین رو گوشه ای پارک کرد و بعد پرداخت کرایه زودی پیاده شدم.
دردم زیاد بود اما نمیخواستم به روی خودم بیارم.
با قدرت گام برمیداشتم.
باید خودم رو برای انتقامی سخت آماده میکردم.
اصلا چرا تا الآن ساکت نشسته بودم و سدت به کار نشده بودم؟!
چی جلوم رو گرفته بود؟!توی همین فکرها بودم که یهو صدای قدم های تندی رو سمت خودم شنیدم!
برگشتم سمت صدا که ایمان و پیام رو دیدم!
کلافه آهی کشیدم و شروع کردم به دوییدن.به پله ی برقی که رسیدم دوییدم و بی توجه به در حال حرکت بودنش ازش بالا رفتم.
صدای داد ایمان رو شنیدم که ازم میخواست وایسم.
اما من نمیخواستم وایسم.
تا همینجا هم زیادی صبر کرده بودم.من همین حالا و توی همین لحظه همسرم و پسرهام رو کنار خودم میخواستم.