🌼راوی🌼
وقتی از پله های برقی بالا رفت صدای پیج شدن پروازش رو شنید و دویید سمت هواپیمایی که توی محوطه ی پرواز بود.
بی قرار بود و هیچی براش جز انتقام گرفتن و پس گرفتن همسرش و معشوقش و پسرش اهمیت نداشت!
وقتی دویید و دویید و به پله های هواپیما رسید سریع ازش بالا رفت که ایمان هم وارد کابین هواپیما شد.
خواست چیزی بگه که علی احسان عصبی دادی کشید و گفت:
بسههه...دنبالم را افتادی برای چی ایمان...که نرم؟!نرم دنبال تموم زندگیم؟!نرم پیشش و بزارم بسوزه و بسازه با سرنوشت تلخمون؟!همه ی مسافرها داشتن نگاهشون میکردن.
ایمان نگاهی بهشون کرد و سر آخر نگاه نگرانش رو به صورت سرخ علی احسان دوخت و گفت:
علی من نمیگم نرو...تو حالت خوب نیست و نباید...بغضی که توی سینه اش بود شکست و قطره ی اشکی دوباره روی گونه هاش چکید و گفت:
نباید چی هان؟!نباید انتقام بگیرم از کسی که زندگیم رو به آتیش کشید؟!ایمان این خانواده یه بار آتیشم زدن و مرگ عشقم رو جلوی چشام دیدم...چند قدم عقب رفت و سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه...نه...دیگه نمیزارم ادامه بدن...یا من باید نفس بکشم یا اونا!وقتی مهماندارها با نگرانی اومدن سمتشون تا تذکری بهشون بدن ایمان کارت پلیسی اش رو بیرون آورد و گفت:
نگران نباشین...همکارم هستن و خطری مسافرها رو تهدید نمیکنه و مسئله کاملا شخصیه!