colorful umbrellas are pened

20 3 0
                                    

"In all of my lonely nights
در تمام شب‌های تنهایی من
When I was a ghost inside
وقتی از درون یک روح بودم
You were there for me
تو برای من اونجا بودی"
***
لیوان رو زیر شیر آب گرفت و تا پر شدنش منتظر موند. نگاهش روی قرص‌هایی که بدون اون‌ها نمی‌تونست به زندگیش ادامه بده سر خورد؛ دنیا می‌تونست چقدر مسخره باشه؟ تمام حیات و سلامتیت به چند دونه قرص و کپسول بستگی داشت. تأسف بار بود که قلب بی‌عرضه‌ات نمی‌تونست به تنهایی وظیفه‌اش رو به جا بیاره.
بارون نم‌نم اکتبر شیشه‌ها رو نقاشی می‌کرد و خبر از شروع پاییز پر باری می‌داد. یونگی عاشق آرامش نهفته در پاییز بود و حالا دود کردن یه سیگار می‌تونست میزان این آرامش رو افزایش بده.
سیگار رو میون لب‌هاش گذاشت و به محض جرقه‌ زدن فندک، حرف‌های دکتر رو به یاد آورد...
"آقای مین، سیگار برای قلب ضعیف شما مثل سم می‌مونه!"
"کاهش میزان به کنار، شما باید دور تمام دخانيات رو خط بکشید! مخصوصاً سیگار..."
صدای بوق‌های متعدد کتری برقی اون رو از دنیای تفکرات بیرون آورد به آشپزخونه‌اش برگردون؛ برای لحظه‌ای فکر کرد به تعویق انداختن مرگ قلبی که از همون بدو تولد تمایلی به تپیدن در این سینه‌ نداشته چه فایده‌ای داره؟ یونگی هرگز نتونست لذت زمین خوردن وقتی که برای اولین بار سوار دوچرخه‌ می‌شه رو حس کنه، تجربه‌‌ی شیطنت‌های کودکانه و پذیرفتن عواقبش، لذت تجربه‌ی تمام لحظه‌هایی که در ساده‌ترین حالت خودشون شیرین و پر معنا بودن... زندگی خیلی چیزها بهش مدیون بود، از همین دلخوشی‌های ساده‌ی کودکانه گرفته تا حسرت‌های دوران جوانی... یونگی پر از ای‌ کاش‌ بود، ای کاش‌هایی که حتی اگر از این به بعد هم سلامتیش رو به دست می‌آورد، هرگز قرار نبود برطرف شن؛ زندگی چطور می‌خواست اون رو به بیست سال پیش برگردونه و بهش اجازه بده با همکلاسی‌هاش توی حیاط مدرسه فوتبال بازی کنه؟
دلیلی که سال‌ها مثل چسب، تکه‌های شکسته‌اش رو کنار هم نگه داشته بود رو به خودش یادآوری کرد؛ مادر و پدر دلسوزی که گوشه‌ی دیگه‌‌ای از این شهر زندگی می‌کردن و تمام عمر برای شاد زیستن تک پسرشون تلاش کرده بودن، حالا با دلخوشی و فکر موفقیت اون به زندگی ادامه می‌دادن. یونگی به خوبی می‌دونست که حیاتش تنها مربوط به خودش نیست، بلکه وجود اون به دیگران هم تعلق داره.
قوطی رو از کابینت بیرون آورد و  چاي کیسه‌ای رو توی ماگش گذاشت. بخاری که از ماده‌ی گرم توی لیوان بلند می‌شد نظم خاصی داشت و به مرتب کردن افکار توی ذهنش کمک می‌کرد؛ اما با یادآوری ساعت، بدون توجه به چايی که در انتظار نوشیده شدن بود، آشپزخونه رو ترک و به کمد لباس‌هاش هجوم برد‌‌.
پاییز به تازگی مهمون سئول شده و یونگی هنوز وقت نکرده بود لباس‌های تابستونه رو جمع و بافت و هودی‌هاش رو جایگزینشون کنه. به هر حال این کار رو بعداً هم می‌تونست انجام بده، چیزی که الان باید بهش فکر می‌کرد، عقربه‌ی ساعتی بود که هر لحظه بیشتر به چهار نزدیک می‌شد و فاصله‌ی زیادش رو با بیمارستان یادآوری می‌کرد. چطور فراموش کرده بود دکتر هان برای امروز بهش نوبت داده؟
***
- دیر کردی آقای مین!
- متأسفم، هوا بارونی بود و به سختی تونستم یه تاکسی پیدا کنم.
دکتر سرش رو به منظور تفهیم حرف‌های یونگی بالا و پایین کرد و از پنجره‌ی کوچک اتاقش به شهری که زیر قطره‌های بارون پاییزی خیس ‌و خیس‌تر می‌شد چشم دوخت.
- امسال هوا خیلی زود سرد شده. می‌دونی که بهتره مراقب خودت باشی و تا جایی که می‌تونی از سرماخوردگی دوری کنی؛ درسته؟
و با نگاه اجمالی که به مرد انداخت ادامه داد: البته با این لباس‌های نازکی که پوشیدی بعید می‌دونم متوجه باشی...
باز هم توصیه‌ و نطق‌های دکتر و تیک‌های عصبی یونگی شروع شد. دلش نمی‌خواست هر بار بابت حواس‌پرتی‌هاش سرزنش و مثل بچه‌های پنج ساله بهش گوش زد شه که چه کاری درست و چه کاری غلطه، پس فقط با زدن لبخندی که به هر چیزی جز لبخند شبیه بود، سعی کرد از زیر ماجرا در بره.
- باورتون می‌شه هنوز وقت نکردم لباس‌های زمستونه‌ام رو از توی کمد در بیارم؟
دکتر هان سری از روی تأسف تکون داد. با برداشتن سر شکلات خوری اون رو به سمت یونگی چرخوند و در حالی که پوست آبنباتی رو جدا و اون روی توی دهانش می‌ذاشت، عینکش رو کمی عقب برد و گفت: یونگی، تو سال‌هاست که بیمار منی؛ من از کوچک‌ترین عاداتت خبر دارم و می‌دونم وقتی اینطور لبخند می‌زنی و پای راستت رو تکون می‌دی جسمت اینجاست و روحت بین هزاران تفکر منفیت داره سیر می‌کنه!
پاسخی در جواب حرف‌های منطقی دکتر وجود داشت؟ مطئناً نه.
- برات یه آزمایش خون می‌نویسم، از آخرین باری که اکوی قلب دادی شش ماهی می‌گذره درسته؟
یونگی تایید و دکتر شروع به وارد کردن نوشته‌ها به پرونده کرد...
***
- لطفاً آستینتون رو بالا بزنید.
یونگی دکمه‌ی سرآستین پیرهن چهارخونه‌اش رو باز و اون رو بالا تا کرد. جای سوزن آزمایش خون قبلی روی دستش تازه رو به بهبود بود و حالا باید دوباره ترمیم می‌شد. اون می‌خواست از شر تمام این ذهنیت‌های منفی خلاص شه اما آزمایش‌ها و اکوهای قلبی که باید هر چند ماه انجام می‌شدن و همه‌ی این‌ تکرارها در کنار هم مانع فراموش کردن همه چیز بود...
- هیچ کدومتون چیزی خوردید؟ ممکنه ضعف کنید‌.
پرستار رو به افراد توی اتاق پرسید و پیرزن که روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشسته بود با درآوردن ظرف در دار کوچکی شروع به خوردن انگورهای بنفش و تازه کرد؛ اما پسری که روی تخت کنارش نشسته بود با گفتن "من قبل از اومدن ناهار خوردم؛ گرسنه نیستم‌." تأیید پرستار رو دریافت کرد. یونگی هم با پسر موافق بود، هرچند وقت نکرده بود ناهار بخوره اما واقعاً گرسنه نبود.
- من هم گرسنه نیستم.
اما با پاسخ پرستار حس کرد برای هزارمین بار توی زندگیش شکست.
- آقای مین، برای شما خطرناکه؛ بهتره قبلش یه سر به بوفه بزنید.
بازهم از بقیه جدا و توی محدوده‌ی خاص حساب شده بود؛ اما نه خاص بودنی که بر گرفته از ویژگی‌های افتخار آمیز باشه، استثنایی که درست به نقطه ضعفش اشاره می‌کرد...
- حق با خانم پرستاره، اگه مشکل قبلی دارید بهتره بیشتر مراقب باشید. اگه بخواید من می‌رم و یه چیز شیرین براتون از بوفه می‌گیرم.
اون پسر حق نداشت اینطور با ترحم دخالت و به مرد بگه چیکار کنه و چیکار نکنه. آخرین چیزی که یونگی بهش نیاز داشت ترحم و دلسوزی و حرف‌هایی بود که ناتوانی‌هاش رو بهش یادآوری کنه و حالا این پسر توی یه جمله همه‌ی این کارها رو انجام داده بود.
- لازم نیست، خودم می‌دونم چی برام خوبه!
پاسخ تند مرد به پرستار و پسرک کمی نابه‌جا اما در عین حال قانع کننده بود.
پرستار، سوزن رو در رگ مرد فرو کرد و کم‌تر از چند لحظه بعد سرنگ پر از خون شد‌. کمی احساس سرگیجه می‌کرد پس تصمیم گرفت چند دقیقه‌ای رو روی تخت سفید دراز بکشه.
- متأسفم.
مچش رو از روی چشم‌هاش برداشت و سعی کرد صاحب صدا رو پیدا کنه؛ البته کار سختی هم نبود، چون تنها حضار توی اتاق، اون و پسرک نچندان غریبه‌ی چند دقیقه‌ی پیش بودن.
نگاه متعجب یونگی ادامه‌ی حرف‌های پسر رو در پیش داشت: می‌دونم دریافت ترحم از سمت دیگران چقدر سخته؛ قصد نداشتم بهتون حس بدی بدم... فقط، می‌خواستم اگه در توانم هست کمک کنم.
پسر هاله‌ی مظلومیتی رو در وجود و لحن حرف زدنش حمل می‌کرد که مانع کشش این دلخوری می‌شد.
- تقصیر تو نبود؛ من زیادی روی این قضیه حساس شدم.
لبخند پسر به گرمی طلوع آفتاب وسط یه زمستون سرد بود؛ جوری که یونگی نمی‌تونست ازش چشم برداره!
- شاید نتونم درک کنم اما می‌تونم بفهمم... فقط برام سؤاله که چرا بخاطر چیزی که تقصیر تو نیست، انقدر به خودت سخت می‌گیری؟
این سؤال می‌تونست به بزرگ‌ترین فلسفه‌ی زندگیش بدل شه. چرا با اینکه می‌دونست در انتخاب هیچ کدوم از این‌ها نقشی نداشته، خودش رو سر هر مسئله‌‌ی کوچک و بزرگی اولین نفر مورد سرزنش قرار می‌داد؟ کسی که به عنوان آخرین گزینه می‌شد برچسب مقصر بهش چسبوند خودش بود!
- سکوتت به همه چیز پاسخ می‌ده..‌.
صدای پسرک مرد رو از خلسه‌ی افکارش بیرون کشید؛ چقدر از سؤالی که پرسیده بود می‌گذشت؟
یونگی قصد نداشت این گفت‌و‌گو که حتی خودش هم پاسخ مشخصی براش نداشت رو ادامه بده. این موضوع خوشایندی برای بحث نبود، خصوصاً با یه غریبه! پس به پرسش سوال‌های انحرافی برای فرار از شرایط پناه برد.
- این کیسه‌ی خون برای چیه؟
جمله‌ی ناگهانی مرد اونقدر بی‌ربط بود که تعجب پسر رو برانگیزه‌ اما با اشاره‌ی یونگی به کیسه‌‌‌ای که در حال مکش خون درون خودش بود، سعی کرد دلیل مهمش رو در چند جمله برای پاسخ به سؤال خلاصه کنه.
- خب، افراد زیادی هستن که توی بیمارستان‌ها به خون نیاز دارن و من به خوبی می‌دونم از دست دادن یه عزیز به این دلیل می‌تونه چقدر سخت باشه؛ پس هر چند وقت یک‌بار این کار رو انجام می‌دم تا از تعداد افرادی که مثل من به این درد دچار می‌شن کم شه یا حداقل در حد توان خودم کمکی کرده باشم.
دیدگاه متفاوت پسر به زندگی مدام مرد رو متحیر می‌کرد. باورش سخت بود که هنوز هم با وجود تمام تاریکی‌های موجود در دنیا، آدم‌هایی وجود دارن که برای بهتر کردن همه چیز پیش قدم می‌شن. حالا یونگی بیشتر از قبل احساس پوچی می‌کرد...
- آقای مین، کار شما تموم شده اگر بخواید می‌تونید برید.
پرستار مزاحم درست زمانی که فضا رو به صمیمیت می‌رفت همه چیز رو مختل کرد و رسماً از یونگی خواسته بود بره پی کارش!
- آقای پارک، شما هم اگر ضعف یا سرگیجه ندارید می‌تونید بلند شید.
زن در حالی که آنژیوکت رو از دست پسر بیرون می‌کشید گفت و با برداشتن کیسه‌ی پر از خون از اتاق خارج شد.
- رسماً پرتمون کرد بیرون!
پسر با لحن خنده داری پشت سر پرستار گفت و یونگی هرگز نفهمید چرا اون هم لبخند زد؟!
به محض باز شدن در شیشه‌ای بیمارستان، وزش باد سرد حس شد. یونگی چشم‌هاش رو بست و به ریه‌هاش اجازه‌ی استشمام بوی خاک بارون‌خورده رو داد.
- آسمون خیلی خاکستریه...
با به گوش رسیدن دوباره‌ی اون صدای آشنا، برای بار چندم از تفکراتش دست کشیده و توجهش رو به صاحب صدا معطوف کرد.
- پاییز همیشه همین‌قدر غم‌انگیزه!
شاید این طولانی‌ترین جمله‌ای بود که یونگی تا به حال به پسر گفته بود اما حرفی که در پاسخش شنید باعث شد برای بار چندم دنیا رو از دیدگاه متفاوت اون تماشا کنه.
- آسمون خاکستریه، بارون خیابون‌ها رو خیس و غم پاییزی همه رو به خودش دچار کرده... اما ببین وقتی پاییز و بارونش از راه می‌رسن چترهای رنگی چطور باز می‌شن!
در شیشه‌ای بیمارستان با گذر افراد باز و بسته می‌شد اما اون دو هنوز هم سر جای خودشون ایستاده بودن. پسر با لبخند چتر‌های رنگارنگ در دست رهگذرها رو تماشا می‌کرد و مرد خیره به چهره‌ی خندان پسر بود. هر دو متحیر از تصویر در حال تماشاش به افکار متضادشون فکر می‌کردن. پسرک به زیبایی‌های پنهان شده در دل تاریکی و یونگی به زیبایی متفاوت نهفته در فرد روبه‌روش...
- راستی، من جیمینم! اسم تو چیه؟
با برگشتن نگاه گرم پسر به چشم‌هاش حتی اسمش رو هم از خاطر برد... اسمش؟ اسمش چی بود؟!
- ا... اسمم؟ آ... آها... م... من یونگی‌ام!
صدای طنین انداز خنده‌ی‌ پسرک بازهم مهمون گوش‌های منتظرش شد و درست در همون لحظه فهمید دوست داره تا آخر عمر این نوای دلنشین رو بشنوه.
- دوست داری با هم یه قهوه بخوریم؟ 
نگاه متعجب پسری که همین چند لحظه‌ی پیش متوجه شده بود اسم "جیمین" رو با خودش حمل می‌کنه با تعجب به سمتش برگشت. یونگی نمی‌تونست منکر سرخی گونه‌های خودش از خجالت گفتن ناگهانی این جمله شه اما تا به‌ حال به کسی پیشنهاد بیرون رفتن یا صرف یه فنجون قهوه نداده بود. خودش هم می‌دونست توی گفتن حرفش خیلی ناشیانه عمل کرده، با این حساب یا جیمین فرشته‌ای بود که با این حد از آماتور بودن در جواب بهش لبخند زده و "حتماً" گفته بود یا خدا صدای قلبی که ناگهان برای یه غریبه به تپش افتاده رو شنیده بود...
خودش این رو خواسته بود اما حالا حتی نمی‌تونست به دو چشم‌ منتظر روبه‌روش نگاه کنه. برای فرار از مکالمه خودش رو سرگرم فنجون قهوه‌ی روی میز نشون می‌داد تا فقط زمان بگذره.
- قهوه‌ات سرد شده!
بالاخره سرش رو بالا گرفت.
- چی؟
پسرک که از گیجی مرد خنده‌اش گرفته بود سرش از روی تأسف تکون داد.
- وقتی ازم خواستی قهوه بخوریم، فکر کردم قراره حرف بزنیم و حتی شاید دوست‌های جدیدی برای هم باشیم؛ اما ظاهراً حرفی برای گفتن نداری!
یونگی از حقایقی که شنید خجالت کشید؛ جیمین حق داشت بابت این بی‌توجهی مرد ناراحت یا حتی عصبانی باشه اما در کمال تعجب، یونگی باز هم با اعجاز دیگه‌ای در آفرینش و دیدگاه  پسرک روبه‌رو شد.
- نیازی نیست خجالت بکشی، درکت می‌کنم؛ آدم‌های زیادی مثل تو هستن که دوست دارن اما نمی‌تونن حرف بزنن و ارتباط برقرار کنن.
اون پسر همین حالا تمام این حرف‌ها رو با لبخند گرم روی لبش بهش گفته بود؟ شاید این قابل تفهیم بود اما دستی که روی دستش قرار گرفت و جمله‌ای که درست بعدش شنید، به اندازه‌ی باریدن برف توی دل تابستون عجیب بود!
- نگران نباش، من قضاوتت نمی‌کنم یونگی‌.
مرد نمی‌تونست چشم‌هاش رو از لبخند روبه‌روش بگیره، جیمین به هر چیزی شبیه بود غیر از انسان.
- شبیه روان‌شناس‌ها حرف می‌زنی...
- شاید این‌که رشته‌ی دانشگاهیمه بی‌تأثیر نیست!
بازهم گند زده بود! نباید انقدر بی‌پروا همچین حرفی می‌زد‌.
- یه ایده‌ی خوب دارم! بیا همه چیز رو از اول شروع کنیم! تصور می‌کنیم همدیگه رو نمی‌شناسیم و درست مثل دو غریبه که برای اولین بار باهم روبه‌رو می‌شن رفتار می‌کنیم. بذار من شروع کنم...
یونگی همچنان با تعجب به پسری که برای خودش می‌برید و می‌دوخت نگاه کرد. خودش هم نمی‌دونست چرا اما دوست داشت به این خواسته‌ی غیرمعمول تن بده و به فرد روبه‌روش اعتماد کنه.
- فقط اگر زیاد حرف زدنم اذیتت کرد، حتماً بهم بگو؛ آخه می‌دونی، زیاد پیش میاد اطرافیان از دست پرحرفی‌هام کلافه شن...
شاید این اولین‌باری بود که جیمین موفق به دیدن خنده‌ی یونگی می‌شد. یک‌بار اتفاق افتادن چیزی اکثر مواقع توانایی جذب مخاطب رو نداره ولی خنده‌‌های لثه‌ای مرد فارغ از این اصل بود!
- سلام غریبه، من پارک جیمین، دانشجوی رشته‌ی روان‌شناسی هستم.
یونگی خنده‌اش رو در لبخندی خلاصه کرد.
- سلام پارک جیمین، من هم مین یونگی پسر گربه‌نما هستم!
یونگی از دیدن خنده‌ی پسرک که از قضا خودش باعثش بود، پس از سال‌ها چیزی که اگر اشتباه نمی‌کرد اسمش رو شادی گذاشته بودن، در اعماق وجودش احساس کرد.
ظاهراً ایده‌ی جیمین ایده‌ی بدی هم نبود چون کافه‌ای که چند دقیقه‌ی پیش شاهد خجالت‌ یک طرف و تلاش‌های دیگری بود، حالا می‌تونست لبخند‌هایی که یکی به زیبایی زندگی و دیگری کمیاب‌تر از شبدر‌های چهاربرگ بودن رو تماشا کنه. تلفیق صدای بارون و خنده‌های دو غریبه، نوای گوش رهگذرها بود و تصویر جوونه زدن غنچه‌ی عشقی نوشکفته‌ قاب ویترین کافه در دل پاییز...
"Started to rain, but It was all fine
باران شروع به باریدن کرد، اما همه چیز خوب بود
‘Cause we had each other (Each other)
چون همدیگه رو داشتیم (همدیگه رو)"
- یونگی؟
فکر کرد صداش به اندازه‌ی کافی بلند نبوده و مرد موفق به شنیدنش نشده، پس بلندتر گفت: یونگیا...
اخم روی ابروهاش نشست. چه محتوای تا این حد جذابی می‌تونست توی اون کتاب باشه که تمام توجه متعلق به جیمین رو ازش دزیده بود؟
این‌بار دست از زیر و رو کردن موبایلش برداشت و خودش شخصاً برای جلب توجهی که صاحبش بود پیش قدم شد.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
مرد با شنیدن صدایی درست بیخ گوشش از جا پرید و همین باعث شد کتاب از دستش بیوفته‌.
جیمین متأسف از شوکی که به یونگی وارد کرده بود، کتاب رو از روی زمین برداشت اما قبل از این‌که به مرد برش گردونه، نوشته‌‌های گوشه و کنار متن نظرش رو جلب کرد.
- The glorious days, I wish they were around
روزهای باشکوه، ای کاش این اطراف بودن
With us foreve...
با ما برای همیش...
اما با کشیده شدن کتاب از دستش، موفق به خوندن ادامه‌ی اون اشعار آشنا و زیبا نشد‌. قبلاً هم دیده بود که یونگی گوشه و کنار برگه یا هر چیز دیگه‌ای که در دسترسش باشه، جملات و اشعار نامفهومی می‌نویسه و جیمین هرگز نتونسته بود بفهمه چه منظوری پشت تمام این‌هاست.
مرد با بستن کتاب از روی کاناپه بلند شد و درحالی که به سمت اتاق خوابش یا به عنوان بهتر اتاق خوابشون، می‌رفت صدای پسر رو پشت سرش شنید‌.
- داشتی شعر می‌نوشتی؟ جایی خونده بودی یا خودت گفتی؟ می‌تونم بقیه‌اش رو بخونم؟
یونگی با کلافگی درست جایی که در چارچوب در و مرز بین اتاق و سالن ایستاده بودن متوقف شد و به عقب برگشت‌. همین توقف ناگهانی مرد باعث شد پسر با ضرب کوچکی به سینه‌اش برخورد کنه.
- می‌تونم؟
این‌که با وجود چهره‌ی عبوس یونگی هنوز هم روی حرفش ثابت بود در عین حال بامزه و اعصاب‌ خردکن به‌نظر می‌رسید.
- جیمین، ممکنه انقدر سوال نپرسی؟
اخم بانمک و نشأت گرفته از تعجب روی ابروهای پسر نشست و با ورود مرد به اتاق، پسرک بازهم دنبالش رفت و پافشاری کرد.
- اما اون‌ها خیلی قشنگ بودن. چندین بار می‌خواستم ازت بپرسم ولی فرصتش پیش نیوم...
شاید این بهترین ایده‌ی ممکن نبود اما یونگی هیچ راه دیگه‌ای برای ساکت کردن این جوجه اردک طلایی پیدا نمی‌کرد؛ پس با یه حرکت ناگهانی بوسه‌ای رو روی لب‌های پسر کاشت و همین بوسه در حکم مهر سکوت هم صدق کرد‌.
مرد با چشم‌های گربه‌‌‌ مانندش به چشم‌های متعجب پسرک خیره بود.
- می‌شه دیگه در موردش حرف نزنی؟ فقط فراموشش کن!
اما جیمین توی دنیای دیگه‌ای سیر می‌کرد. کی پاسخگوی گونه‌های قرمز، دمای بالا رفته‌ی بدنش و ضربان نامنظم قلبش بود؟ کار یونگی تعجب برانگیز بود اما جیمینی که با کشیدن یقه‌ی پلیور مرد لب‌های تشنه‌اش رو به بوسه‌ی دیگه‌ای دعوت کرد، تعجب برانگیزتر!
یونگی با چشم‌هایی که از این بازتر نمی‌شد به چشم‌های بسته‌ی پسر و انگشت‌هایی که محکم یقه‌اش رو می‌فشردن نگاه می‌کرد اما با سرخوردن پای پسرک و پیدا کردن جسم‌هاشون لحظه‌ای بعد روی زمین سرد اتاق به خودش اومد.
اگر می‌خواست صادق باشه نمی‌تونست ادعا کنه انتظار همچین کاری رو از جیمین داشته؛ اون پسر پر از سوپرایز بود و این بار با این کارش به تمام اعمال قبلی رو دست زده بود! زندگی یونگی به دو بخش قبل از جیمین و بعد از جیمین تقسیم می‌شد. قبل از جیمین مربوط به سه ماه پیش بود، وقتی که گوشه‌‌ گوشه‌ی این خونه تنهایی رو حس می‌کرد و بعد از جیمین به این دو ماه اخیر مربوط می‌شد که پسر مثل طلوع خورشید در دل شب به زندگیش تابیده و دنیای خاکستریش رو به طلایی آغشته کرده بود‌.
این بوسه شاید در ابتدا تنها به عنوان وسیله‌ای برای ساکت کردن پسر استفاده شد اما حالا مبدأ شروع عاشقانه‌‌ای بود که هیچ کدوم از دو طرف حاضر به دل‌کندن ازش نبود.
مرد با بردن دستش زیر کمر پسر، بدن نحیفش رو بلند کرد و جیمین برای جلوگیری از افتادن مجبور به حلقه کردن پاهاش دور کمر یونگی شد. برای ساده‌تر شدن همه چیز، یونگی، جیمین رو روی تخت انداخت و روش خیمه‌ زد و همه‌ی این‌ها اتفاق افتاد بدون این‌که لب‌هاشون لحظه‌ای از چشیدن همدیگه دست بردارن.
- ی... یونگی...
دستی که مانع خلاص شدن از اون پارچه‌های اضافه به اسم لباس شد، توجهش رو برانگیخت. با نگاه کردن به چشم‌های جیمین تونست به اضطرابی که توش موج می‌زد پی ببره؛ البته که این نگرانی بابت اولین‌ها توی هر رابطه‌ای طبیعی بود و نه تنها جیمین، بلکه حتی یونگی هم اضطراب نامحسوسی رو در اعماق وجودش حس می‌کرد ولی یه نفر باید به اون عضو سخت شده که انتظار سوراخ تنگی برای فرو رفتن درونش رو می‌کشه پاسخ می‌داد یا نه؟ این رابطه‌ نیاز به یه اعتماد دو طرفه داشت و این اعتماد با شنیده شدن جمله‌ی مرد مستحکم‌تر از همیشه در چشم‌های دو طرف خوانده و اجازه‌ی ادامه‌‌ی عمل صادر شد‌.
- جیمینا، نگران نباش؛ من مراقبتم...
- درد نداری؟
پسرک سرش رو در بامزه‌ترین حالت درحالی‌‌که صورتش رو تا نیمه زیر لحاف گرم پنهان کرده بود به معنای "نه" تکون داد ولی یونگی می‌تونست دست پسرش رو در حال فشردن ملافه‌‌ی سفید ببینه و متوجه احساس دردش بشه؛ پس با پوشیدن لباس‌هاش اتاق رو ترک کرد. برای لحظه‌ای کمبود ته قلبش حس شد، درسته که گفته بود درد نداره اما انتظار داشت یونگی بعد از اولین رابطه‌‌اشون توجه بیشتری از خودش نشون بده... به بغضش اجازه‌ی اوج گرفتن نداد و توی گلوش خفه‌اش کرد. نگاهش از پنجره‌‌ای که پرده‌هاش تا نیمه کشیده شده بودن به دونه‌‌های سفید برف افتاد؛ چقدر دلش می‌خواست یه کاپشن گرم بپوشه و در حالی‌که در زمان سفر می‌کنه به سال‌ها قبل برگرده و بازهم یک‌بار دیگه همراه با مادرش آدم‌برفی‌ بسازه؛ زندگی به هر کس چیزهایی مدیون بود که جبران‌پذیر نبودن. وقتی به این فکر می‌کرد که چطور یه تصادف احمقانه باعث مرگ مادرش، کنترل اشک‌هاش سخت‌تر به‌نظر می‌رسید. دنیا نباید به جایی تبدیل می‌شد که آدم‌هاش به خاطر کمبود خون توی بیمارستان جونشون رو از دست می‌دادن...
تمام افکار منفی توی ذهنش با ورود مرد درحالی‌که ماگ و تعدادی قرص توی دست‌هاش حمل می‌کرد فرو ریخت‌. یونگی اون رو تنها نذاشته بود، بلکه تمام مدت منتظر جوش اومدن آب بود تا برای پسر منتظر توی تختش نوشیدنی مورد علاقه‌اش رو درست کنه!
- این‌ها رو بگیر.
خودش گوشه‌ی تخت نشست و لیوان رو به همراه قرص‌ها به دست پسر داد. جیمین هنوز لباس‌هاش رو نپوشیده بود و وقتی این‌طور سعی می‌کرد با گرفتن لحاف جلوی خودش از نشون دادن بدنی که چند دقیقه‌ی پیش مرد ذره ذره‌اش رو چشیده بود جلوگیری کنه، توانایی نخندین رو از یونگی سلب می‌کرد.
- ببینم، تو گریه کردی؟
سوالی که یونگی با تعجب پرسیده بود باعث شد فوراً به گونه‌هاش دست بکشه و خجالت زده از اشک‌هایی که بی‌اختیار جاری شده بودن سرش رو به معنای "نه" تکون داد.
- یعنی انقدر درد داری؟ می‌خوای بریم دکتر؟
جیمین که از برداشت اشتباه مرد خنده‌اش گرفته بود دست‌هاش رو تکون داد و گفت: نه نه چیزی نیست. فقط، یاد مادرم افتادم..‌‌.
و بازهم اون لبخند تلخی که اصلاً بهش نمی‌اومد رو روی لب‌هاش نشوند. یونگی ماگ نیمه‌پر رو از دست پسر گرفت و بدون توجه به ملافه‌ای که با گرفتن دست‌های پسر افتاده و سینه‌ی سفیدش رو به نمایش می‌ذاشت، با اطمینان خاطر به چشم‌هاش خیره شد‌.
- جیمین، من مثل تو بلد نیستم حرف‌های فلسفی بزنم و برای شاد بودن توی زندگی استدلال بیارم... اما اگر یه چیز رو خوب بدونم اینه ‌که گریه اصلاً به چشم‌هات نمیاد!
جیمین تابه‌حال همچین احساساتی رو از مرد دریافت نکرده بود و باوجود چینش ناشیانه‌ی واژه‌ها در کنار هم، تلاش یونگی براش ارزش زیادی داشت!
جیمین با زدن لبخندی به روشنایی آفتاب، به سینه‌ی مرد پناه برد و هر دو بازهم در آغوش هم به تخت برگشتن؛ با این تفاوت که این‌بار جیمین با قرار دادن سرش روی سینه‌ی مرد، قادر به شنیدن مستقیم ضربان قلبش بود و این آرامش خاطر خاصی رو براش پدید می‌آورد.
- یونگی، یه سوال بپرسم؟
- اگر به اون نوشته‌ها مربوط نمی‌شه بپرس‌.
جیمین اخمی کرد اما ترجیح داد فعلاً پای این قضیه رو وسط نکشه‌.
- تاحالا عاشق شدی؟ قبل از من؟!
این سوال غیر منتظره تعجب مرد رو برانگیخت.
- چرا این رو می‌پرسی؟
- می‌شه فقط جواب بدی؟ لطفاً باهام صادق باش‌.
- واقعاً می‌خوای حقیقت رو بدونی؟
جیمین حس کرد با این پاسخ چیزی ته دلش خالی شده اما ترجیح داد با گفتن "اهم" و رسم خط‌های فرضی روی سینه‌ی مرد، منتظر ادامه‌ی حرف‌هاش بمونه.
- من قبل از تو حتی به عشق باور نداشتم!
صدای منفجر شدن قلبش به گوش جهانیان رسید‌. زیباترین پاسخ ممکن به این سوال دیگه چی می‌تونست باشه؟ خودش رو به‌ خاطر زیر سوال بردن جمله‌بندی مرد، درست چند لحظه‌ی پیش سرزنش کرد‌؛ یونگی اگر می‌خواست می‌تونست زمانی تبدیل به زبانی برای بیان و انتقال احساسات ناگفتنی به انسان‌ها شه‌‌‌‌...
غنچه‌ی نوشکفته‌ی پاییزه‌ی این عشق، حالا تبدیل به نو‌نهال زمستونی شده بود که این‌بار برف‌های کریسمس به جای بارون، مفتخر به تماشای زیباییش بودن.
اون روز وقتی که درست توی یکی از اتاق‌های بیمارستان باهم روبه‌روش شدن و به دست سرنوشت و توسط یه فنجون قهوه راهشون به زندگی هم باز شد، هیچ کدوم فکرش رو نمی‌کردن که درست یک هفته بعد جیمین به دلایلی مجبور به ترک خونه‌ی خودش و با یونگی همخونه شه و  این سرآغاز یه رابطه‌‌ عاشقانه باشه. در هر صورت این تاریخ‌ها همگی مبدأ شروع‌هایی بودن که اولین‌ها و آخرین‌ها رو برای هر دو طرف رغم می‌زد. اولین همخونه، اولین بوسه، اولین معاشقه، اولین عشق و اولین‌...
"دمای هوا در بی‌سابقه‌ترین حالت خود امسال گرم‌ترین تابستان رو برای اهالی ساکن بر عرض‌های جغرافیایی ۲۵ تا..."
بدون توجه به اخباری که هر روزه هزاران کلمه‌ رو با بارهای مثبت و منفی توی گوش مردم جا می‌کرد، رادیو رو خاموش و با برداشتن سیخ‌های کبابی به طرف یونگی که کنار منقل منتظرش بود دوید.
- کجا موندی پس؟
- نمی‌تونستم پیداشون کنم.
و با لبخندی که تحویل مرد داد، یونگی دیگه نتونست بیشتر از این گلایه کنه و شروع به به‌ سیخ زدن تکه‌های ماهی‌ کرد‌.
جیمین با انگشت‌های نرم و کوچکش چند ضربه‌ی آروم به جسم مرده‌ی ماهی زد و زیر لب چیزی گفت که از گوش‌های مرد دور نموند.
- ممنون که جونت رو در برابر ناهار امروز ما فدا کردی...
- الان داری با یه ماهی مرده حرف می‌زنی؟
جیمین قصد نداشت حرف‌هاش رو به کسی غیر از اون جسم بی‌جون بگه اما حالا که یونگی پرسیده بود، سفره‌ی دلش رو کامل باز کرد.
- یونگی، تو متوجه نیستی چقدر برای ماهی‌هایی که با اون کرم‌های کوچولو واسشون طعمه می‌ذاشتیم و اون‌ها به راحتی به دام قلاب‌هامون می‌افتادن، ناراحت می‌شم‌...
- اگر این ماهی فداکاری نمی‌کرد ما الان نهار نداشتیم! البته اگر بشه به‌جای به دام افتادن از واژه‌ی فداکاری استفاده کرد...
پاسخی که جیمین برای گفتن در جواب به مرد آماده کرده بود با به مشام رسیدن بوی سوختگی ناگفته باقی موند. نگاه هر دوشون به منقل ماهی‌هایی که به‌جای کباب به ذغال تبدیل شده بودن افتاد و مرد با گفتن "لعنت!" بطری آبی رو برداشت و شروع به خاموش کردن گوشت‌های درحال سوختن کرد‌.
جیمین درحالی‌که شکمش رو با دست‌هاش نگه داشته بود به صورت دودی و عبوس یونگی می‌خندید‌.
- یونگیا، شبیه گربه‌ی سیاه سر کوچه شدی!
- نخند پسر جون! انقدر نفوس‌ بد زدی که روح ماهی از اون دنیا اومد سراغمون!
استدلال‌های غیرمنطقی مرد فقط شدت خنده‌ی پسر رو بیشتر کرد اما چی بهتر از این، ای کاش همه‌مون فرصت‌ داشتیم و می‌تونسیتم این‌طور عزیزانمون رو بخندونیم...
***
- یونگی، این خیلی خوش‌مزه‌ست!
- جیمینا، نیازی نیست بی‌خودی امیدوارم کنی؛ این‌ فقط نودل آماده‌ست.
- اما تو پختیش!
شاید این دلیل کافی به‌‌نظر نمی‌رسید اما برای جیمین هر چیزی که به مرد روبه‌روش ختم ‌می‌شد فرق می‌کرد.
صدای زنگ موبایل پسر سکوت زیبای ساحل رو در هم شکست.
- کی بود؟
یونگی با دیدن قطع شدن تماس توسط پسر پرسید.
- جانگ‌سو.
این اسم برای پدیدار شدن اخم‌های مرد کافی بود. اون پسر بی‌پروا و منحرف قصد نداشت دست از سر دوست‌پسرش برداره؟
- توی دانشگاه شما دانشجوی دیگه‌ای نیست که این یارو چپ و راست به تو زنگ می‌زنه؟
- یونگیا، بی‌خیال اون... دوربین رو کجا گذاشتی؟
جیمین با زدن این حرف موفق به پرت کردن حواس مرد شده و حالا یونگی درحالی‌که به سمت ماشین می‌رفت با گفتن "الان برمی‌گردم‌." پسر رو تنها گذاشت.
آوردن دوربین‌ عکس‌فوری ایده‌ی خوب جیمین بود و خاطراتی که توسطش ثبت می‌شد قوت قلب هر دوشون برای زمان‌های طولانی...
- یونگی، یادته بهار بهم قول دادی بیاریم اینجا؟
مرد با شنیدن این جمله‌ی پسر از تماشای عکس‌های سه نفره‌اشون با دریا دست کشید و بهش گوش سپرد.
- یا کریسمس که بهم گفتی قبل از من به عشق باور نداشتی...
با هر کلمه‌ای که پسر به حرف‌هاش می‌افزود، مشتاق‌تر از قبل برای شنیدن منظور نهاییش می‌شد‌. جیمین با دادن نگاهش به چشم‌های یونگی ادامه داد: و حالا من و تو و ساحل و عشق کنار همیم‌‌؛ درسته؟
- درسته؛ اما چرا این رو پرسیدی؟
- فقط می‌خواستم به هر دومون یادآوری کنم کجا بودیم و به کجا رسیدیم. چطور ورق زندگی‌هامون طی چند ماه برگشت‌؛ مثل قول‌هایی که زمانی فقط پیمان‌های خوش‌بینانه به‌نظر می‌رسیدن و حالا تبدیل به خاطرات یا تجربه‌ی لحظات در زمان حال شدن.
لبخند در زیباترین حالت خود مهمون لب‌های دو طرف شد، زیبایی‌ در عین سادگی...
"Memories we’ve made could fill a whole book
خاطراتی که ما ساختیم می‌تونه یه کتاب کامل رو پر کنه
If we were a movie, we’d be in Hollywood...
اگر ما یه فیلم بودیم، در هالیوود بودیم..."
صدای بارون؟ بازهم پاییز از راه رسیده بود و بارش قطرات آب از آسمان صحت این خبر رو تایید می‌کرد.
جیمین درحالی‌که از پنجره به زمینی که رفته‌ رفته خیس و خیس‌تر می‌شد چشم دوخته بود، زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت که سر جای همیشگی مشغول مطالعه بود. وقتی پاییز از راه می‌رسید، جوری که انگار نه فقط سطح زمین بلکه قلب مرد رو هم دچار خودش می‌کرد، یونگی توی خلسه‌ای از ابهامات فرو می‌رفت که نه خودش قصد حل کردنشون رو داشت نه به پسر اجازه‌ی کمک کردن می‌داد‌؛ مثل این‌که روی ویلچر نشسته باشی و نه از دست‌های خودت برای به حرکت درآوردن چرخ‌هاش استفاده کنی، نه این اجازه رو به کسی بدی و رفته رفته به‌خاطر ثابت بودن، عنکبوت‌ها روی جسمت تار بتنن‌.
پسر در مورد دوباره پیش کشیدن سؤالش مردد بود. یونگی این‌ روزها سر هر چیز کوچکی عصبانی می‌شد؛ اون درست با شروع شدن پاییز صد و هشتاد درجه تغییر شکل داده بود...
- یونگیا، جانگ‌سو خیلی برای رفتنم اصرار می‌کنه... می‌شه فقط در حد نیم ساعت برم و برگردم؟
جیمین با ملایم‌ترین لحن ممکن درحالی‌که با آستین پیرهن بافتش بازی می‌کرد پرسید. مرد نگاه تیزش رو از بالای کتاب توی دستش به پسر داد. اون چطور می‌تونست هنوز هم در این باره باهاش صحبت کنه؟ یعنی بعد از یک سال متوجه نشده بود دلش نمی‌خواد با بعضی از دوست‌هاش از جمله جانگ‌سو که مدام خط‌ قرمزها رو زیر پا می‌ذاشت، وقت بگذرونه؟ حتی برای نیم ساعت!
- جیمین، بهت گفتم نه! 
پسرک دلیل این مخالفت‌ها رو نمی‌فهمید.
- یونگیا، چرا نه؟ امشب تولدشه!
- جیمین، تو می‌دونی اصلاً از اون پسر خوشم نمیاد و حرفم رو دوبار تکرار نمی‌کنم!
- تو از هیچ کس و هیچ چیز خوشت نمیاد...
پسر با بغض توی صداش زیرلب گفت اما از گوش‌های مرد دور نموند.
- نشنیدم! چرا حرف‌هات رو بلند نمی‌زنی!؟
- گفتم تو به هیچ کس و هیچ چیز به غیر از خودت و دنیای مسخره‌ات اهمیت نمی‌دی!
فریاد تلفیق با اشک‌های جیمین مرد رو شکه کرد. با عصبانیتی که نمی‌دونست از کجا نشأت می‌گیره کتابش رو بست و سر پا ایستاد‌.
پاییز همیشه برای یونگی سنگین بود، پر از احساسات منفی، پر از بی‌طاقتی‌ها و خستگی‌های دیرینه‌‌.‌‌.. اما این‌بار اون تنها کارکتر خسته‌ی داستان نبود‌، حالا شخص دومی هم در زندگیش وجود داشت که در قبالش مسئول بود.
- من انقدر برات منزجر کننده‌ام؟
فریاد یونگی بی‌پاسخ نموند و پسر با صدای بلند‌تری جوابش رو داد.
- آره، منزجر کننده‌ای وقتی گاه و بی‌گاه بی‌دلیل شروع می‌کنی به بدخلقی کردن و گیر دادن به عناصر زندگی!
صدای پسر برای لحظه‌ای خالی از عصبانیت و جلوه‌گاه غم‌هاش شد.
- تو خودت غرق در ناامیدی‌ هستی و من با وجود تمام تلاش‌‌هایی که کردم، نتونستم دیدگاهت رو به زندگی تغییر بدم!
شاید این مثال که تک‌تک کلمات مثل تیری بر قلبت فرود میان، ساخته شده برای این لحظه بود‌؛ چون یونگی حس می‌کرد با قلبی که به چهل و چند تکه بدل شده، تنها قادر به سکوت در برابر حرف‌های جیمینه.
- واقعاً نظرت اینه؟
صدای مرد سرشار از ناامیدی بود.
- نظرم همینه! می‌خوام یه مدت از هم دور بمونیم.
پسر گفت و بدون فرصت برای هرگونه ابراز پشیمانی‌ای از جانب یونگی، اون رو با غم سنگین بر قلبش تنها گذاشت. شاید اگر جیمین می‌دونست که گفتن این جملات قلب مرد رو دچار حمله‌ای می‌کنه که اون رو تا پای مرگ می‌کشه، هرگز همچین حرفی نمی‌زد و اگر یونگی از حقیقی شدن جمله‌ی آخر پسر خبر دار بود، هرگز اجازه نمی‌داد پاش رو از در اون خونه بیرون بذاره؛ خصوصاً که منظور از یه مدت، دیدار تا دیار قیامت بود...
***
- بیمار، مرد بیست و هفت ساله؛ دچار حمله‌ی قلبی شده و پیشینه‌‌ داره. هر چه سریع‌تر اتاق عمل رو آماده کنید!
پرستارها در حالی که تخت رو به سمت اتاق عمل می‌بردن سعی می‌کردن با ماسک اکسیژن حیات بیمار رو پایدار نگه دارن و از مرگ جوانی که به دست‌هاشون سپرده شده بود جلوگیری کنن ولی کی می‌دونست دست سرنوشت قراره اون‌ها رو به کجا سوق بده؟
- فشار خونش داره میاد پایین، بیمار نبض نداره سریع باشید!
دکتر به سمت بیمار آشنا دوید و با دیدن خط روی مانیتور که رفته رفته صاف می‌شد شروع به احیای قلبی کرد‌.
- یونگی، طاقت بیار پسر جون... تو هنوز راه درازی در پیش داری!
صدای بوق دستگاه به گوش رسید و به تمام حضار یادآور شد که این قلب، دیگه قصد تپیدن نداره. باید بی‌خیالش می‌شدن و فقط می‌ذاشتن مرد جوان روبه‌روشون به جهان حقیقی بپیونده یا برای زنده نگه داشتن این قلب، حتی به اجبار، تلاش می‌کردن؟
"Started to rain, but It was all fine
باران شروع به باریدن کرد، اما همه چیز خوب بود
‘Cause we had each other (Each other)
چون همدیگه رو داشتیم (همدیگه رو)"
اما متأسفانه این‌بار کسی نبود که به این اشعار گوش بپرسه و دیگه همدیگه‌ای وجود نداشت...
(اکتبر ۲۰۲۳)
صدای تشویق‌‌های کر کننده به گوش می‌رسید. حضار منتظر شنیدن آخرین موسیقی امشب بودن و با فریادهاشون خواننده‌ی محبوب رو فرامی‌خوندن.
- شوگا، آماده؟
با تایید مرد نورافکن‌ها روشن و حالا خواننده‌ میون هزاران طرفدار مشتاق درست در وسط سن ایستاده بود. تجربه‌ی این حس، قرار گرفتن میون صدها نفر که برای شنیدن بخشی از تو گرد هم اومدن، برای بار چندم اتفاق افتاد.
با به گوش رسیدن صدای مرد از میکروفون، تشویق‌ها به خاموشی بدل شد. یونگی با دم عمیقی نگاهش رو از گیتارش به جمعیت سراسر استادیوم داد. امشب، آخرین کنسرتش رو توی لندن برگزار می‌کرد و به همین خاطر بهترین آهنگ رو برای آخر کنار گذاشته بود‌‌. بارونی که پاییز با خودش به ارمغان آورده بود به تصور خاطرات و پدیدار شدن اشک‌هاش کمک می‌کرد‌...
- آهنگی که قراره نواخته شه مربوط به شخصیه که درست سه سال پیش در همچین روزی بهم یادآوری کرد پاییز با آسمون خاکستری و بارون‌های غم‌انگیزش، باز شدن چترهای رنگارنگ رو در پیش داره...
و با خاموش شدن دوباره‌ی چراغ‌ها، صدای تشویق‌ها باز هم به گوش رسید و حالا همه در انتظار شاهکاری که پیشنه‌ای ازش ارائه شده بودن.
《می‌تونید برای تجربه‌ی احساساتی عمیق‌تر در ادامه‌ی داستان، آهنگ زیبایyou were the for me) by henry moodie) رو پلی کنید.》
- In all of my lonely nights
در تمام شب‌های تنهایی من
When I was a ghost inside
وقتی از درون یک روح بودم
You were there for me
تو برای من اونجا بودی
You were there for me...
تو برای من اونجا بودی...
اشک‌هایی که ناخودآگاه از چشم‌های مرد پایین می‌ریخت تاثیری بر صدای رسا و پر احساسش نداشت.
- Legend never lies, we were meant to be
افسانه‌ها هیچ وقت دروغ نمی‌گن، ما قرار بوده وجود داشته باشیم
I’m blessed to be alive when I’m in your company
من خوشحالم وقتی که در شرکت تو زنده هستم
The battles I would fight, blood that I would bleed
جنگی که من باهاش مبارزه می‌کردم، خونی که از آن خون می‌ریختم
If you found danger
اگه تو خطر پیدا کردی
Memories we’ve made could fill a whole book
خاطراتی که ما ساختیم می تونه یه کتاب کامل رو پر کنه
If we were a movie, we’d be in Hollywood
اگه ما یه فیلم بودیم، در هالیوود بودیم
On my lowest days, you were all it took
در بدترین روزهای عمرم، تو تمام اون چیزی بودی که لازم بود.
My biggest saviour...
بزرگ‌ترین ناجی من...
خاطرات به قلب و روحش چنگ می‌انداختن و چشم‌های مقدس و معصوم پسر رو یادش می‌آوردن...
"یونگیا، می‌شه چیزهایی که نوشتی رو بخونم؟ خواهش می‌کنم!"
هر لحظه‌ بیشتر از قبل بابت نرسیدن این اشعار به گوش صاحب اصلی‌شون، حسرت می‌خورد...
- You make my demons go away
تو باعث می‌شی که شیاطین من از اینجا برن
Bleach the sky on rainy days
در روزهایی که باران می‌بارید، آسمان را سفید می‌کرد
Clear the path when I’m afraid
وقتی می‌ترسم راه رو باز کن
I’ve lost my way...
من راهم رو گم‌ کرده‌ام...
دلتنگی برای لحظه‌ای از احساستش محو نمی‌شد‌؛ دلتنگ ذره ذره‌ی وجود پسری که بهش قدرت ادامه دادن می‌بخشید و حالا باید بدون اون گرما از پس این زمستون برمی‌اومد.
"آقای مین شما دچار حمله‌ی قلبی شدید، اگر همسایه‌تون کمی دیرتر شما رو به اینجه منتقل می‌کرد دیگه کاری از دست ما بر نمی‌اومد!"
یادآوری تک‌تک اون لحظاتی که زخم‌هاشون حتی بعد از گذشت سه سال هنوز هم به تازگی روز اول به‌نظر می‌رسیدن و تمام حرف‌هایی که درد رو تا مغز استخونش تزریق می‌کرد.‌..
- In all of my lonely nights
در تمام شب‌های تنهایی من
When I was a ghost Inside
وقتی از درون یک روح بودم
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
Whenever I drink too much
هر وقت بیش از حد نوشیدنی می‌خوردم
Whenever my eyes cried floods
هر وقت اشک از چشم‌هام جاری می‌شد
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there for me (You were there for me)...
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)‌...
جسمش میون جمعیت درحال ابراز احساساتش توسط موسیقی و کلام بود و ذهنش جایی در خاطرات سه سال پیش سیر می‌کرد. ای‌‌ کاش دکمه‌ی سفر در زمان رو پیدا می‌کرد و یک‌بار برای همیشه جلوی اون اتفاق رو می‌گرفت...
"شما خیلی خوش‌شانس بودید؛ درست زمانی که درحالت حمله‌ی قلبی به بیمارستان رسوندنتون، جوون دیگه‌ای هم که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود به اینجا منتقل شد و ما به کمک پیوند قلب اون تونستیم جون شما رو نجات بدیم..."
- Remember when we’d say we’re at each others house
به خاطر داشته باش زمانی که می‌گفتیم ما در خانه همدیگه هستیم
When we were far away drinkin’ in another town
وقتی از هم دور بودیم در شهر دیگری نوشیدنی می‌خوردیم
The glorious days, I wish they were around
روزهای باشکوه، ای‌ کاش این اطراف بودن
With us forever (Us forever)
با ما برای همیشه (ما برای همیشه)
Nothing gets closed to London at night
هیچ چیز در شب‌های لندن بسته نمی‌شه
Missed the last train, then our batteries died
آخرین قطار رو از دست دادیم. سپس باتری‌های ما تموم شدن
Started to rain, but It was all fine
باران شروع به باریدن کرد، اما همه چیز خوب بود
‘Cause we had each other (Each other)
چون همدیگه رو داشتیم (همدیگه رو)
تپش این قلب در سینه‌اش حکم عذابی دائمی رو داشت که تا آخر عمر محکوم به تحملش بود‌.
"پارک جیمین رو به‌خاطر دارید؟ همون پسر خندون که برای احدای خون به بیمارستان می‌اومد؛ با شنیدن خبر تصادفش خیلی ناراحت شدم اما از طرفی هم با اتفاق افتادن این سانحه، غیر مستقیم جون شما رو نجات داد. ما برای پیوند نیاز به اجازه‌ی خانواده‌اش داشتیم اما ظاهراً در کودکی مادرش رو از دست داده بود و هیچ خانواده‌ی دیگه‌ای هم نداشت..."
تک‌تک این کلمات باری به سنگینی یه کوه رو بر قلب و شونه‌های مرد متحمل می‌شدن ولی برای پشیمونی زیادی دیر بود.
- You make my demons go away
تو باعث می‌شی که شیاطین من از اینجا برن
Bleach the sky on rainy days
در روزهایی که باران می‌بارید، آسمان را سفید می‌کرد
Clear the path when I’m afraid
وقتی می‌ترسم راه رو باز کن
I’ve lost my way
من راهم رو گم ‌کرده‌ام
"در واقع خیلی از بیمارهامون سال‌ها توی نوبت پیدا کردن قلبی برای پیوند می‌مونن و این‌که این اتفاق با همچین زمان‌بندی دقیقی برای شما افتاده، قطعاً به اون قسمت گریزناپذیر سرنوشت مربوط می‌شه‌‌‌؛ شما واقعاً خوش‌شانس بودید!"
شاید دکتر از دیدگاه خودش به این قضیه نگاه می‌کرد اما از دست دادن جیمین در ازای زنده موندش هیچ شباهتی به خوش‌شانسی نداشت!
"آقای مین، اون پسر دچار مرگ مغزی شده بود و در هر صورت دیگه در قید حیات نبود!"
با وجود همه‌ی این‌ها هنوز هم نمی‌خواست شوخی سرنوشت رو باور کنه.
اون روز، درست لحظه‌ای که فهمید مجبور به پذیرش قلب جیمین در سینه‌ی خودشه با تمام زندگی قهر کرد. چرا اون پسر باید می‌رفت و مرد رو با این حجم از حسرت تنها می‌‌ذاشت؟ به غیر از اون کی می‌تونست اشک‌های خون آلودش رو پاک کنه و یک‌بار دیگه در قعر ناامیدی نور خوش‌بختی رو بهش نشون بده؟
In all of my lonely nights
در تمام شب‌های تنهایی من
When I was a ghost Inside
وقتی از درون یک روح بودم
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
Whenever I drink too much
هر وقت بیش از حد نوشیدنی می‌خوردم
Whenever my eyes cried floods
هر وقت اشک از چشم‌هام جاری می‌شد
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there, you were there through the heartbreaks
تو اونجا بودی، تو از صمیم قلب اونجا بودی
You were there, you were there when I lost faith
تو اونجا بودی، وقتی ایمانم رو از دست دادم تو اونجا بودی
Be aware, be aware I will do the same
آگاه باش، بدون که من هم همین کار رو خواهم کرد
In all your bad days
در تمام روزهای بدت
You were there, you were there through the heartbreaks
تو اونجا بودی، تو از صمیم قلب اونجا بودی
You were there, you were there when I lost faith
تو اونجا بودی، وقتی ایمانم رو از دست دادم تو اونجا بودی
Be aware, be aware I will do the same
آگاه باش، بدون که من هم همین کار رو خواهم کرد
In all your bad days
در تمام روزهای بدت
In all of my lonely nights (In all of my lonely nights)
در تمام شب های تنهایی من (در تمام شب های تنهایی من)
When I was a ghost Inside
وقتی از درون یک روح بودم
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there for me
تو برای من اونجا بودی
Whenever I drink too much (Drink too much)
هر وقت بیش از حد نوشیدنی می‌خوردم (بیش از سرخوش بودم)
Whenever my eyes cried floods (Yeah)
هر وقت اشک از چشم‌هام جاری می‌شد
You were there for me (You were there for me)
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)
You were there for me (You were there for me)...
تو برای من اونجا بودی (تو برای من اونجا بودی)...
با رسیدن به قسمت‌های آخر آهنگ، چشم‌هاش رو باز کرد و به محض دیدن چتر‌های رنگارنگی‌ که از صاحبانشون دربرابر بارون پاییزه محافظت ‌می‌کردن دژاوویی در ذهنش و لبخندی روی لبش نقش بست. با فشردن سینه‌اش، مکانی که مسئول محافظت از قلب جیمینش بود، آخرین کلمات رو کنار هم چیده و آهنگ رو به اتمام رسوند.
You were there, you were there through the heartbreaks
تو اونجا بودی، تو از صمیم قلب اونجا بودی
You were there, you were there when I lost faith
تو اونجا بودی، وقتی ایمانم رو از دست دادم تو اونجا بودی
You were there for me
تو برای من اونجا بودی
صدای تشویق‌های حضار در سرمای پاییز و تاریکی شب به گوش رسید‌. با افتخار به جمعیت مقابلش که یک‌صدا تشویقش می‌کردن نگاه کرد. همیشه اشعار و آهنگ‌هاش رو گوشه‌ای در دفتر و افکار خودش پنهان می‌کرد اما حالا که با صدای بلند این موسیقی رو به گوش همگان می‌رسوند، احساس بهتری داشت. افرادی وجود دارن که ممکنه تکه‌های گمشده‌ی پازل زندگی‌شون رو لابه‌لای تجربیات دیگران پیدا کنن و ما انسان‌ها نباید این فرصت رو از هم دریغ کنیم.
در اون لحظه تنها جای یک حسرت در اعماق قلبش خالی حس می‌شد... حسرتی که روزی وارد آسمون خاکستری زندگی پاییزه‌اش شده بود و باز شدن چترهای رنگی رو در هنگام بارون براش به ارمغان آورده بود‌‌.
"من از قلب و چترهای رنگارنگت محافظت می‌کنم جیمینا‌..."
***
جمعه
۳/نوامبر/۲۰۲۳
۱۲/آبان/۱۴۰۲
۱۸/ربیع‌الثانی/۱۴۴۵

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 23, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ꞋꞌꞋ  𝗖𝗼𝗹𝗼𝗿𝗳𝘂𝗹 𝗨𝗺𝗯𝗿𝗲𝗹𝗹𝗮𝘀 𝗮𝗿𝗲 𝗢𝗽𝗲𝗻𝗲𝗱 Where stories live. Discover now