August 31 2015
امروز بالاخره به سئول رسیدم. اینقدر خوشحال بودم که متوجه نبودم جلوی رؤیای بچگی هام قرار گرفتم. از هواپیما که پایین اومدیم و هوای خنک به پوست بدنم برخورد کرد احساس کردم دوباره زنده شدم. نمیدونم فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کرده بودم یا منافذ پوستم با هوای گرم شهر قبلیمون بسته شده بود.
حس خیلی خوبی داشت. کل بدنم از خوشحالی و هیجان مور مور میشد و هنوز هم که روی تخت نشستم داره میشه.
فردا اولین روز دانشگاهمه. اعتماد به نفس عجیبی دارم. به گفتهی بقیه توی ردیت دانشگاه هیچ شباهتی به دبیرستان نداره. دیگه قلدری و پز دادن ها تموم شده و افراد هم سنت تورو با علایقت قضاوت نمیکنن. فکر کنم تاحالا توی زندگیم اینقدر هیجان زده نبودم.
خیلی خوشحالم. میخوام اینقدر این جمله رو بنویسم که مضمونش با خوندن برگه ها احساس بشه.
هرچند خیلی هم خستهام و میخوام هرچی زودتر بخوابم. اینجا توی خوابگاه سه تا هم اتاقی دارم. هرچند رزی بهم گفت سال بالایی ها اتاق دو نفره و بهتری میگیرن. با این حرف هاش فهمیدم چه راه طولانی ای جلوم قرار گرفته.
الان همهی سه هم اتاقی هام روی تخت هاشون خوابیدن. چون من تنها ترم اولی هستم من رو فرستادن طبقهی بالای تخت، زیاد مشکلی نداشتم. چراغ مطالعهی قرمزم رو به دستهی فلزی تخت وصل کردم و دارم خاطره مینویسم.
همین الان یه خمیازه کشیدم. بهتره برم زودتر بخوابم. امیدوارم فردا روز خوبی باشه!.
_______
انگشت های کشیدهی لیسا روی برگه کشیده شدن. کلمه به کلمه و خط به خط روی جوهر سیاهرنگ به طرف پایین اومدن. اینکه تونسته بود بخش تازه ای از جنی رو لمس کنه قلبِ اون رو گرم کرده بود و بهش احساس آشنایی میداد.
اگه میگفت قبلا کنجکاو نبود که مخفیانه این دفترچه رو بخونه دروغ گفته بود. اما هر بار که وسوسه میشد یاد لبخند لثهای جنی و اعتمادی که بهش داشت که راحت این دفترچه رو بهش نشون داده بود، میفتاد.
اون داشت جنی رو تصور میکرد. همون دختر نوجوونی که چندین سال پیش ملاقات کرده بود و یکدفعهای شده بود منبع آرامش اون، شده بود خونهی امن اون.
همون دختر کوچولوی ساکتی که لبخند مملو از خجالتش دنیای لیسا رو روشن میکرد.بدون فکر دومی برگهی زرد شده و قدیمی رو ورق زد.
ESTÁS LEYENDO
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanficروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...