|Part1|

51 7 3
                                    

من بوسیدمت چون راجع به طعم لبات کنجکاو بودم.
ولی میدونی، بعد ها فهمیدم پوچی بعد بوسیدنت به خاطر تو نبوده، به خاطر من بوده.

                                 ~°~

درسته، حالا اینجا بودم، رو به روی ساختمانی عظیم تر از آن چیزی که فکر میکردم، توی یه شهرکِ فیلمبرداری کوچک که بزرگتر از تصوراتم به نظر می‌رسید.
قرار بود چند ماهی را اینجا مهمان باشیم و خیلی صمیمی با عوامل و او توی این ساختمان با بی نهایت طبقات و اتاق با هم زندگی کنیم، سریال ضبط کنیم و در مورد آینده برنامه ریزی کنیم.

و همه ی ما میدونیم بخش "صمیمی" حرف هایم فقط باید یک دروغ زشت باشد، نه؟

حالا در اتاقم پناه آورده بودم توی بالاترین طبقه ممکنی که ساختمان می‌توانست داشته باشد و فقط من توی این طبقه بودم.
خوب بود.
اسم ساختمان مثل بقیه اسم های بی معنی انتخاب شده برای ساختمان ها بود: "طلای سرخ"
مسخره بود حداقل برای من، شاید هم فقط زیاد توی ابر های خاکستری اطراف ساختمان فرو رفتم و درونم هم مقداری ابری و خاکستری شده بود.
بگذریم، کلا ساختمان‌ نوزده طبقه داشت و طبقات اول کاملا برای فیلمبرداری مجهز شده و خیلی سکانس ها را آنجا باید ضبط می‌کردیم و طبقات آخر کاملا برای استراحت بازیگران و عوامل تجهیز و با وسایل لوکس پر شده بود.
همچنان همه چیز به نظرم مسخره می‌امد.
شاید فقط خسته بودم، نه؟

از یادآوری اطلاعات سرم درد می‌گیرد و پیچ خوردن معده‌ام بیشتر می‌شود.
هیچوقت مدت طولانی توی ماشین بودن خیری به معده‌ ی بیچاره‌ام نرسانده بود و میدانستم معارفه‌ای که الان در پیش خواهم داشت اوضاعم را بدتر هم می‌کند.
قرص آرامبخش‌ام را می‌خورم و با آسانسور به طبقه یازدهم می‌روم. چند نفری را می‌شناسم و خیلی گرم شروع به صحبت می‌کنم.
دروغ بود بگویم از استرس اینکه مبادا با او صحبت کنم زیاد به اطراف سرک نمی‌کشیدم؟
معارفه انجام شده بود و مهمونی شروع این پروژه در همین طبقه ادامه داشت. از طمع تلخ و شیرین شامپاین‌ام لذت میبردم که او را دیدم و بعد قلبم از استرس جوری به سینه ام ضربه زد که بلند لعنتی خطاب به او زمزمه کردم.
مسخره بود، نبود؟

حالا نگاهم فقط به او خیره مانده بود، در دورترین نقطه سالن سرمیزی با مدیر برنامه اش ایستاده بود و نوشیدنی اش را لب می‌زد.
با نگاه جدی و بی حس به مهمانان خیره شده و گاهی در جواب سلام افراد دیگر سرش را تکان می‌داد.

تهیونگی که من میشناختمش اینطوری نبود.
شوخ و گرم بود و با همه همراهی می‌کرد و همیشه وسط بود نه در حاشیه. جرات دیدن اینکه بخواهد در چشم های من هم خیره بشود را نداشتم، پس نگاهم را گرفتم و ادامه جشن را ساکت تر گذارندم. به نسبت اوضاعِ بهتری از ظهر بود و عوامل هم بد به نظر نمی‌رسیدند. جشن به نیمه شب کشیده بود و همه کم کم متفرق می‌شدند، من هم بعد خداحافظی به تنهایی وارد آسانسور شدم و طبقه آخر را زدم.
سرم را به پشت تکیه داده و سعی کردم بعد این همه توی جمع بودن خودم را ریلکس کنم.
ولی در بسته نشد.

Basorexia | VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang