این شخصی که میدیدم کوک نبود.
او هیچوقت از رنگ سیاه در لباس هایش استفاده نمیکرد؛ عاشق رنگ های آرامش بخش و شاد بود.
و کوک هرگز نسبت به من سرد نبود.
هرگز.•°•°•
اولین روزی که آن پسر را دیده بودم خوب به خاطرم بود. بافتِ سفید رنگ و گشادی بر تن داشت و خجالت جرعه جرعه از صورت و رفتارش بر زمین سقوط میکرد. موقعی که من را دید به گمانم زبونش را قورت داد و از رفتارش مشهود بود که میخواهد در همان لحظه زمین او را ببلعد و دیگر هرگز آسمان را به چشم نبیند.
یادم میاید که سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت سلام. خندیدم، این وضعیت برایم خندهدار بود؛ شاید همانجا بود که برای اولین بار خواستم کمکش کنم و سعی کنم براش تبدیل به الگویی بشوم تا توسط این صعنت درنده، دریده نشود.
جلو رفتم و سرم را خم کردم تا از زیرِ سر به پایین کشیده شدهاش به صورتش نگاه کنم. به او خندیدم و آروم لب زدم: " سلام کوچولو! " از نزدیکی و صمیمیتی که نشان داده بودم، چشم هایش گرد شدند و سریع خود را عقب کشید. همچنان با لبخند به او نگاه میکردم و دست هایم را پشتم قلاب کرده بودم. رفتارش شیرین بود و همین به من اجازه میداد که در اولین معارفه صمیمی تر رفتار کنم تا زودتر یخ های بینمان باز شود.
من هیچوقت از مقدمه چینی های اوایل روابط خوشم نمیامد؛ پس طرف مقابل را میسنجیدم و اگر مورد قبولِ او هم بود، زود به اصل موضوع میرسیدم. به خصوص اگر شخص مقابل پارتنر بازیگریام بود.به نظر هجده سالِ میامد، من هم حدودا در همین سن و سال ها بودم که به صنعت بازیگری وارد شدم، منتها کسی نبود که به من راه و چاه تازهکاری را آموزش دهد. البته جوری که این پسر وسط آنجا ایستاده بود و به ما نگاه میکرد گویی بره ای است میان هزاران گرگِ تشنه به خون او، به ذهن من رسید که حالا، یک گل سفالگری دست نخورده به دستم رسیده که میتوانم هرجور بخواهم شکلش بدهم. به نظر میرسید پسر شخصی را ناخواسته پیدا کرده تا با میل خودش راه و چاه را به او یاد بدهد.
برای قضاوتِ من خیلی زود بود وباید یکم زمان به او میدادم تا بیشتر بشناسمش. مثل پارتنر های قبلیام.
هرچند آن موقع به ذهنم خطور نمیکرد که رابطه ی کاریمان زودتر از چیزی که فکر میکردم به یک رابطه ی دوستی تبدیل شود و سوالی که ذهنم را درگیر خود کرده، این بود که آیا آن پسر به من نیاز داشت یا من فقط یک متوهم بودم که خیال میکردم با کمک کردن دارم خوبی میکنم؟هرگز نفهمیدم.
•°•°•
اسمش جونگکوک بود و خیلی ساده و بی شیله پیله میزد. به احتمال زیاد به فکرش نمیرسید روزی بخواهد جلوی این عوامل و بازیگری تازه اسم در کرده و مشهور شده بایستد. شانس به او رو آورده بود.
هرچند بعد ها هر دو فهمیدیم جفت مان دچار شانس نشده بودیم، این فقط نفرین سرنوشت بود.
شاید من بیش از اندازه با او صمیمی و مهربان بودم ولی یخ هایش با من زود آب شد. به طرز عجیبی فقط با من احساس راحتی میکرد و با بقیه همچنان خجالتی بود، گاهی فکر میکردم او همزاد نقشی است که قرار بر بازیاش را داشت.
گاهی هم فکر میکردم او همان آدم، ولی بیرون از فیلمنامه بود!
YOU ARE READING
Basorexia | Vkook
Fanfiction"من بوسیدمت چون راجع به طعم لبات کنجکاو بودم. ولی میدونی، بعد ها فهمیدم پوچی بعد بوسیدنت به خاطر تو نبوده، به خاطر من بوده." ~ -میخوام انقدر ببوسمت تا از فرط بی نفسی چشم هام سیاهی بره، این کجاش درک نشدنیه؟ -Name: basorexia -Couple: vkook -Genre: my...