Note 5📝

212 35 12
                                    


October 3، 2015

امروز روز نسبتا سبکی بود و برای همین الان بعد از شام تنها توی اتاق نشستم و می‌نویسم. هم اتاقی هام رفتن یه بار نزدیک و من باهاشون نرفتم. حدس بزنین چرا؟ چون سرما خوردم!.

این روزا تونستم به جز رزی دوست های دیگه پیدا کنم. راستش دیگه زیاد با رزی حرف نمی‌زدم چون سرم خیلی شلوغ بود. چون کار پیدا کردم!.
به عنوان یه فروشنده توی فروشگاه کناری استخدام  شدم. رزی می‌گفت چون دانشجو های زیادی اون‌جا درخواست می‌دن به سختی کار می‌دن. اما من تونستم بگیرمش!.

قبلا توی شهر کوچیک‌مون یه فروشگاه داشتیم. الان بابام هنوز اون رو اداره می‌کنه ، اما خودم بعد از مدرسه می‌رفتم کمک کنم و اون جا چون حوصلم سر می‌رفت تند تند اسکن کردن رو یاد گرفتم. و کسی که استخدام می‌کرد با سرعت اسکن کردنم شگفت زده شد.

الان گلو درد دارم و بدنم داره جیغ می‌زنه و سرم سنگینه. اما می‌خوام تعریف کنم این مدت چی شد.

بعد از اون اتفاقی که افتاد از رزی خواستم بهم یاد بده چه‌طور غذا بگیرم و قدم به قدم برام توضیح داد.
اما یه چیز دیگه هم هست.

من و لیسا بیش‌تر وقت نگذروندیم.
راستش اصلا نه گشتی زدیم نه حتی حرفی زدیم. به‌جز پروژه آزمایشگاه که اون جا جیسو همه‌ی واسطه کاری هارو انجام داد.

تا این که هفته‌ی پیش توی کتابخونه به هم برخوردیم.

اون روز داشتم دنبال یه کتاب برای توضیح یک سری فرمول ها می‌گشتم. چون مسائل مغزم رو نابود کردن!. برای بقیه خیلی راحت تر به‌نظر می‌رسید اما من داشتم دیوونه می‌شدم. دیدی وقتی همه یه چیزی رو می‌فهمن و تو نمی‌فهمی به جز کار اضافه از مغزت حس خنگی هم داری؟

یه کم با مسائل ور رفتم و فهمیدم استاد از یک سری فرمول استفاده می‌کنه که اصلا بلدشون نیستم. پس جیسو بهم گفت باید از یه تکست بوک استفاده کنم که خیلی گرونه. اما تو کتابخونه کپی های زیادی دارن.

هاج و واج توی قفسه های مرتبط به رشته ام می‌گشتم " فرمول های ترمو فرمول های ترمو فرمول های ترمو"

اون لحظه خم شده بودم و قفسه های پایین رو می‌گشتم. نفهمیدم چه‌قدر به کنار رفتم که زیر یه فردی قرار گرفتم.  وقتی نا امیدانه بلند شدم کله ام مستقیم به آرنج یکی ضربه زد و قسم می‌خورم صدای شکست شنیدم!.

لیسا که با صورت درهم رفته آرنجش رو گرفته بود ناله کرد " فاک جنی"

خودم هم سرم درد گرفته بود دستم رو روی اون قسمت گذاشته بودم. و همون موقع فهمیدم اگه کله‌ی سفت من درد گرفته دست اون بدبخت چه داغونی شده.

با ترس دو طرف ساعد و بازوش رو گرفتم " اوه لیسا خیلی خیلی خیلی ببخشید. می‌خوای بریم اتاق اورژانس؟"

هیس ای کشید و با پلک های فشرده گفت " نه مرسی، قبلا هم برام اتفاق افتاده چیزی نیست"

قلبم خیلی تند می‌زد " مطمئنی؟ چون این دفعه خیلی محکم صدا داد"

چشم هاش رو کم کم باز کرد و لبخند به زوری زد " نه مطمئنم چیزی نشده، دردش داره می‌ره "

بعد از این حرف هردو در سکوت فرو رفتیم. فضای پرتنش و نا آرومی اطراف‌مون رو درگیر کرد فکر کنم هردو هنوز با هم راحت نیستیم.

چشم هام رو چرخوندم تا از این وضعیت راه فرار پیدا کنم. که چشمم به دقیقا همون کتابی افتاد که یک ساعته دنبالش ام. توی دست های لالیسا مانوبان.

دهان خشکم رو باز کردم " آم لیسا-"

به سرعت برگشت به طرف صورتم و همون لحظه یادم رفت چی بگم. چه‌طور می‌تونه با اون چشم های درشت به یکی نگاه کنه و انتظار داشته باشه طرف زبونش رو حفظ کنه؟!

‌"خب... آم... اون کتاب رو از کجا آوردی؟ یک ساعته دنبالشم"

چند ثانیه طول کشید تا یکدفعه حواسش سر جا اومد و تند تند سر تکون داد " اها آره قفسه پشتیمونه بذار برات پیداش کنم"

به طرف قفسه پشتی برگشت که همون لحظه اخمی روی صورتش نشست و بهم نگاه کرد. اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم.

" جنی یک ساعته دنبال یک کتابی؟ چه‌طور زندگی می‌کنی؟"

گیج و منگ شدم " منظورت چیه؟"

لبخند زد " فقط از کتابدار بخواه توی سیستم بزنه کتاب کجاست و توی چند ثانیه پیداش کنی"

توی فکر فرو رفتم " آها....."

اما سریع سر تکون دادم ‌" درسته اما از بچگی عادت دارم خودم دنبال کتاب بگردم. یه چیزی درمورد دنبال کتاب گشتن توی کتابخونه هست که خیلی لذت داره. باعث می‌شه کتابخونه واقعا معنی کتابخونه پیدا کنه می‌دونی؟ "

خندید" نه اصلا هیچ ایده ای ندارم یعنی چی"

ادامه داد " اما دستی که الان چلاق کردی دیگه نمی‌تونه برات کتاب پیدا کنه"

سریع به خودم اومدم" اوه ببخشید"

می‌تونم حس کنم لپ هام دوباره گرم و سرخ شدن. و بدی اینه که الان خیلی وقته این حس رو دارم و تازه فهمیدم.

سریعا کتاب رو از دستش گرفتم تا بتونه برای من یکی پیدا کنه. و لعنتی کتاب سنگینیه. باید با قهوه شب بیداری بکشم وگرنه آخر ترم زامبی می‌شم.

نتونستم تحمل کنم و پرسیدم " خب توهم با این مسائل مشکل داشتی؟"

لبخند زد " آره، هیچی هیچی ازشون نمی‌فهمم"

نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم و یک لبخند بزرگ دندونی، یا بهتره بگم لثه ای روی صورتم ظاهر ‌شد. خیلی خوشحالم یکی هست که شرایط مثل من رو داره.

" و... پیداش کردم!"

با همون یه دست کتاب رو درآورد و بهم داد" بفرما بیبی"

"یه دنیا مرسی "

لبخند مهربونی زد. بعد هم عقب گرد کرد و صورتش رو برگردوند تا چشمک بزنه" لبخند لثه ای قشنگی داری"

با این حرف کاملا سرخ شدم و نیشم از خوشحالی به گوش هام رسید.دوباره لبخند لثه ایم نمایان شد. نمی‌دونم چرا با یه تعریف این‌قدر خوشحال و مضطرب شدم. شاید چون تعریفی نمی‌گیرم.

و اون من رو گذاشت تا همون جا مثل احمقا بایستم و لبخند بزنم.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt