: پیداشون کردیم قربان.
با شنیدن صدای بلند یکی از سربازها، به سرعت برگشت و با دیدن ولیعهد، نفس آرومی کشید. به سمتش قدم برداشت و اجازه داد حین حرکتش، شمشیرش به قلاف برگرده. نزدیک تر که شد تونست جزییات بیشتری رو ببینه. چهره ظریفش رنگ پریده بود و لب هاش رو به کبودی می رفت.
حالا میتونست دلیل اون همه نگرانی و دلهره ی ملکه رو درک کنه اما خب، کاری هم براش نمی تونست بکنه. و همچنان نمیتونست منکر تپش های بی امان قلبش بشه. رسید بهش و به سرباز ها دستور داد رهاش کنن. تقلایی نمی کرد و مشخص بود خسته و بی رمقه.
_چرا فرار کردید شاهزاده؟
با دیدن سکوت ممتدش، به سمت سربازها برگشت.
_من شاهزاده رو به قصر بر میگردونم. عقب نشینی کنید و زودتر به قصر برگردید.
: اما قربان...
با دیدن نگاه فرمانده پارک، حرفش رو خورد و چند دقیقه بعد همه از اون مکان دور شدن.
_پرسیدم چرا فرار کردید شاهزاده؟ مگه ازدواج با یک دختر اصیل و تشکیل انتخاب درست یک ولیعهد نیست؟ پس...
با سوختن یک سمت صورتش، نگاه متعجبش رو به سمت شاهزاده برگردوند.
+از من یک عروسک خیمه شب بازی نساز فرمانده پارک. خودت می دونی چرا فرار کردم و انگار اشتباه هم کردم. پس چرا فقط به ادامه ی وظیفت عمل نمی کنی و این شاهزاده ی نا لایق رو به قصر بر نمی گردونی تا تو چشم پدرش عزیزتر و قدرتمند تر بشی؟
_بیون بکهیون!
نگاه سرد بکهیون تا عمق چشم هاشو به آتیش می کشوند.
+وقتشه برگردیم. این یه دستوره فرمانده پارک.
پاهای خشک شده اش رو به آرومی حرکت داد و قدم برداشت اما قبل از اینکه دورتر بشه، بازوش تو دست فرمانده ی محبوبش اسیر شد و چشم هاش...دوباره به نگاهش گره خورد.
_نمی ترسی از طرد شدنت شاهزاده؟ تو ولیعهدِ این سرزمینی.
+من قبلا جراتم رو بهت نشون دادم و الان اینجام فرمانده...تویی که ترس هات رو به دوش این شاهزاده...
قبل از اینکه بتونه جمله اش رو کامل کنه، ناگهان لب هاش با جسم لطیفی برخورد کردن که اگر الان از سرما به خودش نمی لرزید، حتما فکر می کرد توی خوابه.
بدنش بین دست های فرمانده ی سیاه پوش قصر منقبض شده بود و لب هاش، به آرومی بوسیده میشد.
این نمی تونست خواب باشه...فرمانده اش بلاخره شمشیرِ از رو بسته ی خودش رو قلاف کرده بود و به آغوشش پناه داده بود؟
_امیدوارم روز آخری که توی قصر بودی، حسابی با ملکه خداحافظی کرده باشی شاهزاده کوچولو...چون دیگه هرگز نمیتونی ببینیش.
شاهزاده بین دست هاش می لرزید. از شوک اون اتفاق هنوزهم بیرون نیومده بود که چنین جملاتی رو شنیده بود و انگار فرمانده پارک قرار نبود دست از بازی دادن قلبش برداره.
_من عاشق این شاهزاده ی نالایقم. تا پای جانم.
*******
ا
سمش رو گذاشتم "Panacea"
به معنای "نوش دارو"
شاید چون جفتشون نوش داروی منن.بقیشم...
همینطوری...بوس
YOU ARE READING
"Panacea"
Fanfictionاون به عنوان فرمانده برای چیز های زیادی جنگیده بود... اما مثل اینکه بلاخره وقتش بود پاداش سالها وفاداریش رو از پادشاه بگیره. scenario Gener: drama, Historical Cuple: Chanbaek