part 1

1.3K 96 0
                                    

سلام این اولین بوک منه امیدوارم خوشتون بیاد.
__________________________________________

شقیقه های دردناکشو با انگشتاش ماساژ داد؛سردرد عجیبی از بیخوابی و کار زیاد سراغش اومده بود
با صدای در نفس عمیقی کشید لبهای خشک شدش رو تکون داد «بفرمایید»
جنی وارد اتاق شد و با لبخند گفت«جناب کیم آقای گانگ گفتن باهاشون تماس بگیرید »
تهیونگ نگاهی به هیبرید گربه انداخت«باشه..من دارم میرم لطفا پرونده های روی میز رو مرتب کن »
دختر چشمی زیر لب گفت «خسته نباشید» تهیونگ سری تکون داد و از روی صندلی چرمی بلند شد .کت مشکی رنگش رو برداشت و به سمت پارکینگ راه افتاد ..
___________

درحالی که سعی میکرد سوییچ اتومبیل‌‌ رو از جیب شلوارش بیرون بکشه صدای زنگ موبایلش باعث شد مکث کنه.. سریع گوشی رو برداشت و با دیدن اسم برادر عزیزش لبخندی زد و جواب داد«سلام نامجون هیونگ»
نامجون با هیجان خاصی که از تن صداش مشخص بود گفت«سلام داداش کوچولو سریع بیا خونه‌ی ما که یه سورپرایز برات دارم ..بهونه قبول نمیکنم خداحافظ»
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به تهیونگ بده به تماس پایان داد.
چند ثانیه با بهت به گوشی خیره موند و سری تکون داد هیچوقت به این کار نامجون عادت نمی‌کرد..
________________

با رسیدن به خونه‌ی ویلایی نامجون و جیسو از ماشین پیاده شد و به سمت در حرکت کرد..
زنگ رو فشرد بعد از چند ثانیه در با صدای بلندی باز شد
نفس عمیقی کشید و وارد شد باز برادرش چه نقشه ای براش کشیده بود؟ ....
با دیدن نامجون و جیسوی خندان لبخندی زد
«سلام هیونگ
سلام نونا»
جیسو سریع به سمت تهیونگ حرکت کرد و محکم بغلش کرد«وای تهیونگ دلمون برات تنگ شده بود ...چرا انقدر دیر به دیر میای خونه‌ی ما؟»
با اخم مصنوعی ضربه آرومی به شونه‌ی تهیونگ زد.
نامجون هم به تبعیت از همسرش محکم بغلش کرد
بعد از چند ثانیه انگار که تازه چیزی رو به یاد آورده بودن با هیجان به تهیونگ نگاه کردن
نامجون سمت تهیونگ اومد و گفت« تهیونگ مایه هیبرید خرگوش رو به سر پرستی گرفتیم »
تهیونگ با بهت به نامجون نگاه کرد....هیبرید خرگوش؟
بعد از چند دقیقه جیسو با لبخند بزرگی دست تهیونگ رو کشید و باهم وارد خونه شدن
تهیونگ هنوز داشت سعی میکرد حرف های برادرش رو هندل کنه که با دیدن پسر کوچولوی هیبریدی که دست در دست مادر خوانده‌ی عزیزش دقیقا جلوی پاهاش ایستاده بود حرف تو دهنش ماسید
نامجون لبخند بزرگی زد و زانو زد تا هم قد پسر بشه
«جونگکوکی این عمو تهیونگیه بهش سلام کن»
پسر لباس جیسو رو محکم تر توی دستش فشرد و سرش رو بالا آورد تا به عموش نگاه کنه
تهیونگ با دیدن اون پسر هرچی تو ذهنش بود رو از یاد برد...اون فرشته بود؟ چطور انقدر زیبا بود...
گوش های پنبه ای و سفید
موهای پر کلاغی که صورتش رو قاب گرفته بودن.. چشمای درشت و کهکشانی که تهیونگ می‌تونست قسم بخوره ادم رو تو خودشون گم میکنند ..‌
بینی گرد و بامزش...
و در آخر لبهای کوچیک صورتیش و دندون های خرگوشی سفیدش
بعد از چند ثانیه انگار که تازه به خودش اومده باشه سعی کرد عادی رفتار کنه و جلوی پسر زانو زد
جونگکوک به مرد جذابی که زانو زده بود نگاه کرد
«س..سلام»
تهیونگ با شنیدن صدای لطیف پسر لبخندی زد
«سلام کوچولو من عمو تهیونگم اسم تو چیه؟»
پسر سرشو پایین انداخت و با تن صدای پایینی لب زد «جونگکوک»
«چه اسم قشنگی ... میشه بغلت کنم جونگکوکی؟»
جونگکوک با دودلی به مادرش نگاه کرد
جیسو با لبخند ملیحی سر تکون داد
با کیوتی تمام لب زد«اوهوم»
ضربان قلب تهیونگ بخاطر کیوتی بیش از حد پسر بالا رفته بود
آروم پسر رو به آغوش کشید و بخاطر حس خوبی که میگرفت بچه رو بیشتر به خودش فشار داد و بینی‌ش رو لای موهای خوشبوی پسر فرو کرد
هیبرید خرگوش عطر تلخ مرد رو بو کشیدو لبخند کوچیکی زد
از مردی که خودش رو عموش معرفی کرده بود حس آرامش می‌گرفت ولی هنوزم خیلی خجالت میکشید

نامجون با دیدن اینکه تهیونگ داره پسر ظریفشو بیش از حد فشار میده اخمی کرد

جیسو بادیدن اخم همسرش سعی کرد خندشو کنترل کنه
«خب باهم آشنا شدید.. دیگه وقتشه بلند شید بریم چایی بخوریم»

تهیونگ که تازه به خودش اومده بود با بی میلی اون پسر ظریف و خوشگل رو از بغلش خارج کرد و بلند شد

جونگکوک سمت مادر خواندش رفت لباسش رو اسیر انگشت های سفیدش کرد و به دنبالش راه افتاد
___________

737
پارت بعدی رو هم امشب آپ میکنم

my little love Where stories live. Discover now