-Part 8

175 35 10
                                    

استف قهوه هارو روی اپن جلوی پسرا گذاشت و خودش پشت میز دونفره ی داخل آشپزخونه نشست .


+برای چی اومدی اینجا کریستوفر؟


صدای استف چان رو از دنیای افکارش بیرون کشید. به فنجون قهوه نگاه کرد، برش داشت و کمی از محتوای داخلش نوشید تا گلوش رو تازه کنه.


+راستش.. بخاطر این اومدم چون میخواستم درمورد مسئله ای باهاتون حرف بزنم .


+مربوط به لینوعه؟ این چند روز رو پیش تو بوده درسته؟ استف با لحن پرسشی و صدای آرومی این سوال رو پرسید و تموم مدت به قهوه ش خیره شده بود. نگرانی و دلخوری توی صداش موج میزد و این قلب پسرارو در هم میفشرد. اینبار قبل از اینکه چان لب به حرف زدن باز کنه لینو پیش قدم شد .


_دد! چان.. چان بخاطر من...


استف حرف پسرش رو قطع کرد و طوری که انگار لینو وجود نداره چان رو مخاطبش قرار داد.


+میشنوم کریستوفر، ادامه بده.


جمله‌ای که استف جدی بیان کرد، باعث سکوت پسرش شد و از طرفی چان هم برای اینکه جو سنگین تر از اینی که هست نشه، به حرف اومد.


+راستش لینو باهام اومده اینجا دو دلیل. اول بخاطر بی ادبی که کرده و با صدای بلند باهاتون حرف زده معذرت بخواد. چون شما نمیدونید اما اون واقعا نگران شما بود و از این بحثی که پیش اومد خیلی ناراحت بود. من میدونم که شماهم چنین احساسی نسبت به پسرتون دارین. دوم اینکه اجازه بدین تا کالجش رو همینجا ثبت نام کنه.


استف جا خورد. نمیدونست پسرش بخاطر اون موضوع ناراحت شده. اصلا نمیدونست که مینهو انقدر بهش اهمیت میده. فکر میکرد اومده اینجا تا چان رو واسطه کنه و اجازه بگیره اینجا درس بخونه. لبخند کمرنگی روی لبهای مرد میانسال نشست. پسرکوچولوش بالغانه رفتار میکرد.

حالا دیگه بزرگ شده بود. اما مرد پیر هم از این بابت ناراحت بود هم خوشحال! با اینحال تصمیم گرفت که فعلا چیزی به لینو نگه.


+به مادرت زنگ زدم.


استف نگاهش رو از قهوه برداشت و به پسرش داد؛ درواقع الان دیگه چان مخاطبش نبود. ولی تا حدی هم حرفهاش کنایه آمیز بود.


+موافقت کرد و مدارکت رو تا چند روز دیگه میفرسته تا زودتر توی کالج ثبت نام کنی به شرط اینکه از شر اتفاقات ترسناک این منطقه در امان باشی.


این قسمت از حرفش کنایه به چانی بود که سرش رو پایین انداخته. لینو که باورش نمیشد پدرش اینکار رو انجام داده باشه، دستاش رو جلوی دهنش گذاشت و به اون خون‌آشام نگاه کرد. بدون کلمه ای حرف یا کار اضافه ای هدیه ش رو که یک کتاب قدیمی و ارزشمند درمورد جنس چوب های مختلف بود جلوی پدرش روی میز گذاشت و پشت پدرش ایستاد. دستش رو دور گردن استف حلقه کرد و مرد پیر رو توی بغلش گرفت.

The Secret Of Silver DeathDonde viven las historias. Descúbrelo ahora