کولش را محکم گرفت.
به دور و بر نگاه کرد،
با ندیدین اون پسر نفسشو اروم بیرون داد که با دیدین بنری درد غیر قابل را توی قلب بیمارش حس کرد.
یکی از عکس های شخصی توی گالریش بود.
زیر عکس نوشته شده بود:
"تولدت مبارک سم ترین پسر دنیا
امیدوارم با این سوپرایز شاد شده باشی.
کاش هیچوقت بدنیا نمی امدی"
با متن آخرش هقی زد.
جمله ی آخر یادآور تمام خاطراتش بود.
جمله ای که مدام خانواده اش بهش می گفتند.
هر روز
همیشه
و هر جا
اما اون که گناهی نکرده بود.
درسته مادرش بخاطرش مرد ولی مگه تقصیر خودش بود؟؟
اگه بود هیچوقت نمی خواست بدنیا بیاد!
وقتی که فقط یه بچه هفت ساله بود؛
پدربزرگش گفت این نحسه و توی این خانواده هیچ جایگاهی نداره پس
از خونه،خانواده طرد شد.
از احساسات بچگانه اش طرد شد.
از داشتن پدر و برادر محروم شد.
از داشتن پول محروم شد.
پس شروع کرد به کار کردن .
زندگی خودش را ساخت.
با وجود بیماری که داشت تسلیم نشد.
و الان یه خونه نقلی داشت و توی یک کافه کار میکرد و الان توی دبیرستان درس می خوند.
اوایلش خوب بود ولی با ورود پسری
زندگیش نابود شد و الان....
به لباسش چنگ زد و هق هق هاش رو آزاد کرد.
از وقتی که اومده بود مدام اذیتش میکرد،مسخره اش می کرد،از هر طریقی ابروش رو جلوی همه می برد،
اما سکوت می کرد.
نه به خاطر اینکه ضعیفه نه!
چون اون پسر رو دوست داشت!
آخه مگه چیکارش کرده بود؟!
به قلبش چنگ میزد و اشک می ریخت.
این بود زندگی تلخش!
به زمین چنگ می زد تا بلند تر گریه نکند.
کم کم چند نفر وارد شدند و با دیدن بنر و پسرکی که مظلومانه اشک میریخت نگاه کردند.
با قدم های محکم حرکت می کرد و همه بچه ها رو کنار می زد.
از کنارشون رد شد و به پسرک که با چشمای قرمز نگاهش می کرد،خیره شد.
جیمین سعی کرد بدون بغض حرفش رو بزنه.
"_مگه من چیکارت کردم؟"
با صدای گرفته لب زد.
بدنش می لرزید و چشماش پر اشک بودند.
به سمتش حرکت کرد و انگشتشو سمت جیمین گرفت.
"_چیکار کردی؟همم بنظرت چیکار کردی؟"
لبش رو گزید.
"_من دوست دخترتو هل ندادم"
صورتش را نزدیک کرد و توی صورت گریان پسرک غرید.
"_پس کی هلششش داددد؟"
جیمین بیشتر اشک ریخت.
نه از داد تهیونگ.
از اینکه او عاشق و نگران یکی دیگه بود!این قلبش را به درد می آورد.
"_م-من فقط اون روز......"
با داغی روی صورتش.
سرش کج شد.
اون سیلی خورده بود.
از کسی که دیوانه وار عاشقشه.
"_که چی هاااا؟تو یه بچه یتیم به عشق من دستتت زدی!!"
همه توی گوش هم صحبت می کردند.
خجالت کشید.
قلبش بیشتر درد می کرد.
احساس می کرد دیگه جونی توی بدنش نیست.
پاهاش سست شد.
روی زمین افتاد.
به لباسش چنگ زد.
احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه.
چشماش پر اشک بودند و قلبش پر درد.
تهیونگ با افتادن جیمین سرشو برگردوند.
"_دیگه بازیهات برام تکراری شده!"
هانبین با نگرانی بچه ها و کنار زد.
با دیدن دوستش که روی زمین افتاده بود و تقلا می کرد،نگرانی اش دو برابر شد.
به سمت جیمین دوید.
"_جیمیننن"
تهیونگ خواست اعتراض کنه ولی با سرفه های وحشتناک جیمین با تعجب بهش نگاه کرد.
هانبین با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد.
"_نمیفهمییی لعنتییی،جیمین بیماری قلبی دارهههه"
هانبین داد زد.
جیمین به لباسش چنگ زد.
"_سر.....سرش....هه...داد....هه...نزن"
تهیونگ بدون توجه به هانبین جیمین رو براید استایل بغل کرد.
همه با تعجب به تهیونگ نگاه می کردند.
تهیونگ توجهی به بچه های دبیرستان نکرد.
هانبین از جاش بلند شد.
"_داری چه گوهی میخوری لعنتی؟!"
تهیونگ با خونسردی از کنارش رد شد که با حرفی که اون پسرک زد با عصبانیت سمتش برگشت.
"_دست از سر عشق من بردار!"
توی صورتش هانبین غرید
"_هیچوقت جرعت نکن به جیمین نزدیک بشی!!"
جیمین دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
بدنش میلرزید.
تهیونگ به سمت انباری مدرسه حرکت کرد.
جیمین با صدای گرفته لب زد.
"_چرا اینکارو میکنی؟"
تهیونگ محکم تر گرفتش.
جیمین سرش رو توی گردنش فرو برد.
اشکاش کم کم پایین ریخت.
عطر تلخش رو وارد ریه هاش کرد و بیشتر اشک ریخت.
تهیونگ روی تخت قرارش داد.
جیمین خودش رو جمع کرد.
"_منو کجا اوردی؟"
تهیونگ به سمت میز حرکت کرد.
"_چرا اینکارو میکنی؟"
جیمین دوباره پرسید.
تهیونگ سکوت کرد.
"_چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟"
"_چون عاشقتممم"
تهیونگ داد زد.
"_چی؟"
جیمین با صدای تحلیل رفته لب زد.
تهیونگ سمتش برگشت.
"_چون من دوستت دارم"
"_چی میگی؟"
"_اینکار رو کردم چون نمیخواستم کسی سمتت بیاد"
"_ت........"
"_انقدر دوستت داشتم که نفهمیدم دارم بهت آسیب میزنم"
"_بسه"
"_انقدر عوضی بودم که نفهمیدم آسیب دیدی"
"_تهیونگ!"
"_که ندیدم همه ی زندگیم بیماری قلبی داره..."
"_بس کننن!"
جیمین جلوش وایساد.
"_کیم تهیونگ بس کن"
تهیونگ دستای جیمین رو گرفت.
"_متاسفم برای همه چیز"
"_منم عاشقتم تهیونگ:)"
جیمین با لبخند گفت.
"_جیمین لازم نیست......"
با انگشت جیمین روی لباش ساکت شد.
"_من بخشیدمت تهیونگا"
و بوسه ای کوتاه روی لبش زد.
"_دوستت دارم تهیونگی"
تهیونگ لبخندی زد.
جیمین رو محکم بغل کرد.
"_منم دوستت دارم جیمین"
محکم تر بغلش کرد.
"_متاسفم جیمینم"
"_هیشش مشکلی نیست!"
تهیونگ تند تند روی موهاش بوسه زد.
"_دوست دارم"
جیمین رو از بغلش بیرون آورد.
روی تک تک اجزای صورتش بوسه میزد و معذرت خواهی میکرد.
و در آخر با لبخندی که به نظر جیمین شیرین می اومد گفت:
"_تولدت مبارک فرشته ی من"
جیمین لبخندی زد که با درد قلبش توی بغل تهیونگ فرود اومد.
تهیونگ محکم بغلش کرد.
"_نگران نباش جیمینم،خوب میشی!"
جیمین لبخند ضعیفی زد و چشماش رو بست.
تهیونگ بوسه ای روی پیشونیش زد.
"_دیگه مراقبتم،نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه
حتی اگه اون خود من باشم!"
The end
♡°°♡°°♡°°♡°°♡°°♡°°♡°°♡°°♡°°♡°♡
منتظر کامنت و لایکتون هستم😘💜
YOU ARE READING
Vimin book🤍✨️
Romanceبه منطقه ویمین شیپرا خوش اومدید 💙✨️ ما اینجا انواع وانشات مخصوص کاپل کیوتمون ویمین داریم🐣🐻 ژانر های مختلف داستان هایم رو از دست نده ❣️ قول میدم عاشقشون میشی😉💞