𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐟𝐢𝐯𝐞

801 163 32
                                    

خودم میدونم این پارت خیلی کوتاهه
پس بهم غر نزنین😔

اصلا شرایط نوشتن نداشتم ولی قولللل میدم پارت بعد طولانی باشه که حسابی کیف کنین
خبرای خوبی توی پارت بعدی دارم براتون🍼😃

راستییی تولد پاپا جینی مهلبون که فعلا با جونگکوکی سنگاپوره مبارک🥂🎂
━━━━━━━━━━━━━━━

پشت نیمکتش نشسته بود و داشت توی تایم مطالعه آزاد، درسش رو می‌خوند که با تیر کشیدن یهویی قلبش دست از نوشتن برداشت.

چشم‌هاش رو از شدت درد روی هم فشرد و دست راستش رو روی سمت چپ سینه‌ش گذاشت و سعی کرد با دم و بازدم عمیق دردش رو آروم کنه.

اما دردش لحظه‌ای آروم نمی‌شد. درد وحشتناکی داشت که قلبش رو توی سینه می‌سوزوند ولی در عین حال درد مال خودش نبود.

ووشیک با دیدن حال تهیونگ و قطرات ریز و درشت عرق که روی پیشونیش شکل گرفته بود، با نگرانی اسم دوستش رو صدا زد:
_ تهیونگا خوبی؟

پسر سرش رو به دو طرف تکون داد و محکم‌تر به سینه‌ش چنگ انداخت. ووشیک با نگرانی پرسید:
_ چیزی برات بیارم؟

تهیونگ به سختی زمزمه کرد:
_ نه!

اولین بار بود که داشت همچین حسی رو تجربه می‌کرد و حتی دلیلش رو نمی‌دونست. ووشیک به طرف نیمکت عقبی چرخید و تا خواست رو به دوست‌هاش که پشتشون نشسته بودن اعلام وضعیت کنه، تهیونگ با کف دست روی میز کوبید.

ووشیک با چشم‌هایی گرد به تهیونگ نگاه کردن که برخلاف چند لحظه‌ی پیش که از درد کبود شده بود، انگار عصبانی به نظر می‌رسه.

پسر با تردید اسم دوستش رو صدا زد:
_ تهیونگ؟ چت شده؟

ولی تهیونگ به جای جواب دادن، یه دفعه از روی صندلیش بلند شد و بی‌توجه به نگاه متعجب همکلاسی‌ها و دوست‌هاش به سمت در کلاس دوید و از کلاس خارج شد.

اما جلوی در با کابوس شب و روزش مواجه شد. دم عمیقی گرفت و سعی کرد بی‌توجه به وونیونگ از کنارش رد بشه ولی انگار اون کنه‌ی بلوند قصد دیگه‌ای داشت.

به بازوی تهیونگ چنگ انداخت و با لبخند پت و پهنی گفت:
_ کجا می‌ری اوپا؟

تهیونگ پلکی زد و با جدیت دستور داد:
_ دستمو ول کن وونیونگ‌شی!

وونیونگ با لحن لوس و بچگونه‌ای جلوی دوست‌هاش گفت:
_ اوپا، چندوقته داری بهم بی‌محلی می‌کنی!

پسر با تعجب به چشم‌های وونیونگ که امروز پشت لنز‌های سبز رنگ مخفی شده بودن و کثیفی نگاهش رو پنهان می‌کردن خیره شد و با عصبانیتی که مدت سعی داشت کنترلش کنه پرسید:
_ مگه تو کی هستی که بخوام بهت محل بدم؟!

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Kde žijí příběhy. Začni objevovat