part 17

2.4K 359 38
                                    

جلوی پسرکش زانو زد و دستش رو روی شونه ش گذاشت.

"تو می دونی ما از چند نژاد هستیم مگه نه؟"

هاجون سرش رو تکون داد و انگشت‌هاش رو برای شمارش بالا گرفت.

"بله بابایی...آلفاها...بتاها...و امگاها"

جونگکوک پرافتخار لبخند زد و شونه‌ش رو فشرد.

"درسته کیک دارچینی...و می دونی که تو یک آلفا هستی...یعنی بالاترین و قدرتمند ترین نژاد گرگینه ها...ماها توی زمان های خاصی می تونیم گرگ هامونو ملاقات کنیم..و حتی می تونیم کاملا تبدیل به کالبد گرگیمون بشیم"

هاجون با چشم های گرد شده ای پرسید: "یعنی؟...یه گرگ واقعی؟"

جونگکوک بی صدا خندید و موهاش رو بهم ریخت.

"اوهوم...یه گرگ واقعی...تو فعلا نمی تونی تبدیل بشی چون خیلی کوچیکی...اما اگر تلاش کنی می تونی گرگت رو ملاقات کنی...و اونموقع...منم می تونم حسش کنم"

هاجون با گیجی زمزمه کرد:

"خب...که چی بشه؟"

جونگکوک صورتش رو نزدیک برد و جدی نگاهش کرد.

"ایندفعه که بردنت خونه جیمین خیلی ترسیده بودی؟"

آلفا کوچولو حتی با یادآوریش هم بغض می کرد.

"آره بابایی...من خیلی ترسیده بودم...وقتی عمو سوکی اومد دیگه نترسیدم اما اون با جیمین دعواش شد و جیمین بهش گفت از خونش بره بیرون...بازم من خیلی ترسیدم"

جونگکوک نفسش رو محکم بیرون داد.

"اگر گرگتو کنترل کنی و با صدای اون منو صدا کنی گرگم حسش می کنه و هرجا که باشی پیدات می کنم و میام پیشت...هرجا که باشی گرگ من میفهمه...پس باید تمام تلاشتو بکنی و گرگتو بیاری بیرون...باشه؟"

هاجون با سر کج شده‌ای  لب‌هاش رو غنچه کرد. تقریبا هیچی از حرف‌های پدرش متوجه نمی‌شد.

"من چطوری باید اینکارو بکنم؟"

جونگکوک از جاش بلند شد و دورش چرخید.

"تمرکز کن هاجونا...درونتو بشناس...و با من تکرار کن"

هاجون دقیقا نمی دونست تمرکز کردن چه شکلیه و برای همین بود که با گیجی به پدرش زل زده بود. جونگکوک دوباره جلوش زانو زد و آروم چشم هاش رو بست و وقتی بازشون کرد رنگ آبیِ نگاه امگاش رو بهش نشون داد.

"اینطوری...چشماتو ببند...نفس عمیق بکش...و صداش بزن"

هاجون با شیفتگی دست کوچولوش رو روی لپ پدرش گذاشت.

"بابایی...چشمات...خیلی خوشگلن...اونا...شبیه دریا شدن"

جونگکوک لپش رو بیشتر به دست پسرش فشرد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt