یه پارت طولانییییی تقدیم نگاهای قشنگتوننن❤️❤️❤️
ببخشید بابت تاخیری که داشتم تو روند داستان به مشکل خورده بودمو در حال ویرایشم🥺و کامنتتتتت یادتون نرهههه😍😍😍✨
◾◾◾◾◾
خورشید در حال غروب کردن بود ... این منتظره برای جیمین که حالا تغیراتی رو درونش حس میکرد ، زیبا و دل نشین بود ...
روی چمن های اطراف کلبه نشسته بود و دستاش رو به آرومی بر سبزه های روی زمین میکشید ...
با اینکار قدرتی رو که زمین بهش میداد حس میکرد ...
چشماش رو بست و سعی کرد با محیط ارتباط بیشتری بگیره ... با این کار صدا های مختلف اطرافش کمرنگ شده و صدای جیک جیک دردناکی برایش واضح تر شد ...
جیمین با تعجب از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت
که دید گنجشک کوچکی درحالی که بال سمت راستش شکسته بود ، آخرین تلاش هایش را برایش پرواز کردن میکند...
جیمین از شنیدن صدای دردناک این پرنده ، در دلش احساس درد میکرد
با دو دستش خیلی آرام گنجشکِ کوچک را گرفت و با نوازش کردن شروع به حرف زدن با او کرد
_اخییی کوچولوی من حتما خیلی درد میکنه... میخوای گرمت کنم؟
پرندهی کوچک در دستان جیمین ساکت شده بود... وقتی پسرک اورا به سینهاش فشرد بعد مکث کوتاهی صدای پرنده بلند شد ...
جیمین که فکر کرد به گنجشک آسیب رسانده ، ترسیده دستش را پایین آورد .
که پرنده مقابل سه جفت چشم متعجب به پرواز دراومد .
جیمین با بهت به پرنده خیره بود و زبانش بند آمده بود.
جونگکوک و تهیونگ که تا آن لحظه از دور تماشاگر بودند ، جلو رفتن و از دو طرف پسرک را در آغوش گرفتند .با اینکار جیمین به خودش آمد و دستانش را دور بازوی پر از طرح جفت هایش حلقه کرد و گفت
_ دیدین چیشددد؟؟؟
تهیونگ با صدای بمش زیر گوش جیمین لب زد
×تو چطوری اینکارو کردی پسرکم؟
_من خودمم نمیدونم... فقط از دور دردی که میکشید و حس کردم و وقتی بغلش کردم از ته دلم خواستم خوب بشه
جونگکوک با دستان بزرگش دو طرف گونهی سفید جیمین رو بهم فشار داد و گفت
+اخخخ تو قدرت هات هم مثل خودت مهربونن ماهِ من
×انگار یادش رفته وقتی با چاقو دستشو برید چقدر ابغوره میگرفت حالا الان درمانگر شده فسقلی
_عهههه تهیونگییی... خب ترسیده بودم بعدشم من فسقلی نیستم
تهیونگ به نرمی نوکِ بینییش را به صورت جیمین مالید
×میدونم عزیزم ...تو نفس مایی... تا جون دارم ازت مراقبت میکنم .
+تو لونای مایی... برای همیشه
جیمین دستانش را روی چشمانش گذاشت و گفت
_خببب اینجوری میگین خجالت میکشم
جونگکوک دستانش را کنار زد و گفت
+نخیر ... باید عادت کنی از این به بعد همینه .... راستی شنیدم انگار دیشب غوغا به پا کردیم
تهیونگ و جیمین با کنجکاری نگاهش کردن تا ادامهی حرفش را بزند .
+از سوکجین هیونگ شنیدم دیشب کل آسمون از نور شدید ماه سفید شده بودو از امروز صبح همهی شکوفه ها باز شده و همه چیز به بهترین حالتش رسیده
×انگار مردممون متوجه یه چیزایی شدن
+مطمئن باش اگه داخل شهر بریم متوجهمون میشن ...فعلا باید یه مدت دور از بقیه بمونیم تا روز حمله برسه
_یعنی باید همینجا بمونیم؟
+اره... تو مشکلی نداری نفسم؟
_نه خیلی هم خوبه فقط... هیچی
×چی شده عزیزم ؟؟؟ نمیخوای به ما بگی؟
_نه نه تهیونگی هیچی نشده فقط .. دلم برا نونام تنگ شده بود ... ولی اشکالی نداره بعد تموم شدن همهی مشکلاتمون میرم به دیدنش
×نونات آدم قابل اعتمادیه؟
_البته که هست... اون تنها کسیه که همیشه پشتم بود .
تهیونگ بوسهای بر موهای بلند جیمین کاشت و گفت
×نگران نباش عزیزم... ما ازش حمایت میکنیم
_مرسی عزیزای من
در همین حین که کنار هم نشسته بودند سوکجین با سرعت خودش را به آنجا رساند و گفت
&پسرا... زود باشین بیاین شوگا اومده
جونگکوک و تهیونگ با چشمان درشت شده به هم خیره شدن و با گرفتن دست جیمین با سرعت به سمت کلبه رفتن .
با نزدیک شدنشان به دیگران، تهیونگ و جونگکوک خودشان را در آغوش شوگا پرت کردند که صدای غرغرش بلند شد
درحالی که سعی میکرد آنها را از خودش جدا کند گفت
~ایششش چقد میگم انقد به من نزدیک نشین بدم میاد .... منم دلم براتون تنگ شده بود حالا جدا شین ازممم
آندو میدانستند هیونگشان فقط از روی شوخی آن حرف ها را میزند و دل او هم برایشان تنگ شده
+اخخخ یونگی هیونگگگ حالت چطوره
~پادشاهای مارو ببین چقدر لوس شدن حالا ... برین کنار میخوام با لونا اشنا بشم
شوگا آنها را از خودش جدا کرد و به سمت جیمین که مات رفتار همسرانش بود رفت .... کمرش را کمی به نشانه احترام خم کرد و گفت
~درود لونایِ من ، مین یونگی هستم ... بابت دیشب بهتون تبریک میگم و میدونم بهترین ملکهی این کشور میشید
یونگی با لبخند حرف هایش رو به جیمین زد
جیمین هم خجل وار و با لبخند نمکی گفت
_سلام یونگی هیونگ پارک جیمینم ... لطفا باهام راحت باش
یونگی هم در جوابِ حرفش لپ سفید و نرم جیمین را کشید و لبخند لثه ای زد
تهیونگ که تا آن لحظه نظاره گر بود جلو رفت و گفت
×اون سمت لپی که کشیدی سهم منههه... حالا بیا بریم تعریف کن چیشده
هوسوک همکه تازه وارد شده بود و گوشهای نظاره گر لبخند زیبای یونگی بود جلو آمد و سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند و با صدایی آروم سلامی به یونگی کرد ...
یونگی هم همانند همهی دوستانش برادرانه او را در اغوش کشید و سلام گرمی به او کرد
ولی نمیدانست با همین رفتار بی منظوری که داشت قلب هوسوک را با چه شدتی به سینهاش میکوباند ... برای خودش هم عجیب بود هوسوک پیش همه فردی زیرک و باهوش شمرده میشد ولی به یونگی که میرسید گویی ضعیف ترین فرد دنیاست.
جیمین که کنار سوکجین هیونگش ایستاده بود گفت
_میگم هیونگ ، قیافهی یونگی هیونگ برام خیلی آشناست ولی نمیدونم کجا دیدیمش .... لباسش نظامیه ، برای دولت کار میکنه؟
&اوههه پس توعم شناختی ... (صدایش را پایین تر اورد و ادامه داد ) اون محافظ شخصی ولیعهده
_حیییح پس اینجا چیکار میکنههه؟؟؟!
به طور ناگهانی جونگکوک دستش را دور شانهی جیمینش حلقه کرد و گفت
+نفسم انقد استرس نگیر ، اون فقط خبرای قصرو بهمون میرسونه ... این چند مدت خیلی سختی کشیده
جیمین با لبخند در آغوش جونگکوک چرخید و بوسهای کوتاه روی چانهی جونگکوک زد و گفت
_خیلی خوشحالم که دوستای خوبی کنارمون داریم
+من فدای شما بشم قلب من
در حال خود بودند که با صدای داد تهیونگ از هم جدا شدن ...
یونگی و نامجون سعی در آرام کردنش داشتند
جونگکوک با صدای بلندی پرسید چیشده؟
تهیونگ در حالی چشماش به رنگ آبی در اومده بود خشمگین گفت
×خونمون جونگو ، خونمونو آتیش زدن ..( و فریاد کشید) باورت میشه؟؟؟؟!!
جونگکوک در کسری از ثانیه صورتش به سرخی میزد و چشماش به قرمزی نورانی در اومده بود
+چیشده؟؟؟ هیونگ میشه بیشتر توضیح بدی؟
~بچه ها خواهش میکنم آروم باشین ... با اتفاق دیشب همه متوجه تغیرات شدن ... تو قصر صداش پیچیده قراره پیش بینی های گذشته به واقعیت تبدیل بشه ... ملکه هم دستور داد بیان شبانه خونهی شما رو آتیش بزنن ... قصدشون اسیب رسوندن به جونگکوک و جیمین بوده که به ظاهر توی اون خونه زندگی میکردن .
تهیونگ در کسری از ثانیه فریادی کشید و قدرتی عجیب از وجودش ازاد شد
موج قدتش انقدر زیاد بود که باعث لرزیدن زمین و به زمین افتادن دیگران شود...
جونگکوک به سمت شیشهی خانه رفت و خواست مشتش را در آن بکوبد دست نامجون مانع راهش شد + ولم کن هیونگ اونا میخواستن به جفت من آسیب بزنن
نامجون خواست حرفی بزند که به عقب پرت شد و بعدش صدای شکستن شیشه توسط جونگکوک در خانه پیچید
عصبانیت شدیدی را متحمل شده بودند و همین باعث رها شدن قدرتشان شده بود .
همه از ترس ساکت مانده بودن ...
تهیونگ خواست دوباره حرصش را با فریاد خالی کند که صدایی در وجودش مانعش شد .
صدای جیمین بود
صدای جیمین را در وجودش حس میکرد که خواهش میکرد تمامش کنند .
حس کردن صدای جیمین درونشان باعث متحیر شدن و احساسی عجیب میشد .
جیمین درحالی که چشمانش کمی خیس بود از جا بلند شد و به سمت جنگلِ کنار کلبه ها رفت و جفت هایش را نیز دعوت به همراهی کرد .
صدای جیمین در درونشان عجیب حاکمیت میکرد .هر دو پشت سر جیمین راه افتادند ... گویی نیرویی وادارشان میکرد .
وقتی به جنگل رسیدند جیمین سر جایش ایستاد و پشت به آندو زانو زد با صدای بلند شروع به گریه کرد .
صدای گریه جیمین که بلند شد برای جونگکوک و تهیونگ مانند سقوط از صخرهای عمل کرد... انگار وجودشان پر گرفته باشد ... رایحه تلخ جیمین باعث میشد قلبشان درد بگیرد . گویی عصبانیت چند لحظه قبل را فراموش کرده بودند و با سرعت خودشان را به جیمین رساندن .
+جیمین ؟؟ عزیزم ؟چیشد؟؟ ترسیدی؟
جیمین جوابش را نداد و گریهاش بند نمی آمد
×عزیزکم؟؟ پسرم، قشنگم مارو ببخش بخاطر رفتار ترسناکمون ..جیمینم لطفا نگام کن !
جیمین سرش رو بالا اورد و درحالی که اشک از چشمانش جاری بود به چشمانشان که حالا به رنگ عادی در آمده بود و فقط حس پشیمانی بود که درونشان بود ، زل زد
جونگکوک درحالی که دست جیمین را بوسه باران میکرد گفت
+نفس من ناراحت شده از ما؟ مارو ببخش قشنگم فقط گریه نکن قلبم درد میگیره !!
جیمین بغضش را قورت داد و شروع به صحبت کرد
_شما اصلا میدونین چیکار کردین؟ دیدین چه رفتار ترسناک و زشتی رو از خودتون نشون دادین؟ نگران شدین؟ برای چی ؟ اونم وقتی که شب قبل جز بهترین شب های زندگی من بود ... وقتی که ما کنار هم بودیم چه اهمیتی داره اونا چیکار میکنن؟
تهیونگ و جونگکوک با بغض و تعجب به همسرشان زل زده بودند ... جیمین واقعا راه آرامش بخشیدن را بلد بود .× تو درست میگی جیمینم ... ما زیاده روی کردیم
_من درک میکنم که نگران شده باشین ولی وقتی ما کنار همیم نباید بزاریم کسی اعصابمونو بهم بریزه .... اخخخ پادشاهای جذاب من حالا بیاین بغلم
جملهی آخر جیمین باعث شد جو متشنج بینشون با خندهی قشنگی شاد بشه و هر سه همو در آغوش فشردن
×تو واقعا یه درمانگر واقعی هستی پسرکم... تو دلیل آرامش منی
+یه درمانگر نارگیلی که دلم میخواد اینجوری گازش بگیرم
با گازی که جونگکوک از گردن جیمین گرفت ... اعتراض و خندهی جیمین بلند شد و آن دو برادر فهمیدند واقعا جیمین تمام وجود و عامل قدرتبخش آنها شده...اینم از درمانگر نارگیلیمون🥺
....
امید وارم خوش نشسته باشه به دلتون🤍
🔸نظراتونو با عشق میخونم 🔸
میسپارمتون به آغوش عاشق پرودگار
و ماه باشید🌙✨
YOU ARE READING
𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )
Historical Fiction«فقط برای هم» کاپل : کوکمین ، ویمین، تهکوک ژانر : تاریخی ، امگاورس ، اسمات روزای آپ : وابسته به حمایت شما و انرژی من به داستانم بیشتر از یک پارت فرصت بدین❤️ #bts #vkookmin