اون خانمی که بوت های چرمیش روی برگ های پاییزی ترک ایجاد میکردن به راه رفتن ادامه داد. لیسا متوجه نبود چهقدر راه رفته، اون فقط متوجه بود که نیاز داره عصبانیتش رو توسط چیزی مصرف کنه. و چه چیزی بهتر از راه رفتن تا جایی که پاهات ازت قطع امید کنن؟
پاهای اون همین الان هم داشتن جیغ میزدن.
خورشید درحال غروب کردن بود و مشخصا بچههای مدرسه ای درحال بازگشت به خونه بودن. این واقعیت بچههای دانشجو رو هم میپوشونه. دانشجو ها هم بعضی وقتها کلاس هاشون این موقع تموم میشه.
و اونجا بود که لیسا بچه ها رو دید.
دانشجو هایی که گروهی توی خیابون قدم میزدن، همه با وجود خستگیِ زیاد خیلی سرحال و خندون بودن. اون کل دنیاش رو میداد تا فقط دوباره جزوی از اونها باشه.و بعد از اون دانشگاهشون رو دید. همونجایی که جنی و لیسا مدام سر به سر هم میذاشتن. و همون موقع این خانم میدونست قراره چیکار کنه، قراره با خانم رزان پارک صحبت جدی ای داشته باشه.
____________________
January 10، 2016
سلام! من بازگشتم! با چی هم بازگشتم با سال جدید 2016. توی دانشگاه یه جشن سال جدید گرفتیم و واقعا خوش گذشت.
این مدت از افکارِ خودم دوری میکردم. اینقدر سرم شلوغ بود و با تصمیم های مختلف رو در رو بودم که فقط ازشون دوری میکردم. در آخر هم فهمیدم دوری از مشکلات خودش مشکل بزرگ تریه.
برای همین چند روز مستقیم بعد از کلاس هام میرفتم زیرِ همون درختی که من و لیسا برای اولین بار زیرش باهم حرف زدیم. به فضای سر سبز و بچه ها زل میزدم و ذهن خودم رو خالی میکردم.
به مرور سعی کردم با لیسا هم حرف بزنم.
یه بار بعد از کلاسمون رفتم پیشش نشستم و لبخند زدم
" میدونم این چند روز نشد باهم وقت بگذرونیم و بابتش میخوام معذرت خواهی کنم"اون هم دستش رو روی شونه ام گذاشت و اون رو فشار داد " میفهمم جنی، اول یهکم نگران بودم اما همین چند هفته پیش با رزی حرف زدم و خیالم راحت شد. اگه فاصله بخوای میتونم بهت بدمش"
بعد از این حرف مکث کرد و به میز چوبی نگاه کرد" اما باید حرف بزنیم"
لب هام رو تر کردم " میدونم، باید حرف بزنیم خصوصا درمورد اون شب توی مهمونی... "
سریع حرفم رو قطع کرد" من نمیخواستم ناراحتت کنم یا شوکه بشی جنی واقعا واقعا پشیمونم و میتونی من رو ببخشی؟"
با این حرف ضربهی دردناکی رو توی قلبم احساس کردم. درست مثل وقتی که نمیخوای امید داشته باشی، اما اون امید توی قلبت نمیتونه از تو جدا بشه. و در آخر وقتی حرف های دردناک واقعیت رو میفهمی، زندگیت مثل یه سقف روی سرت خراب میشه.
سعی کردم از سوزش چشم هام دوری کنم و سریع نگاهم رو به میز دادم تا معلوم نباشه که میخوام گریه کنم.
میدونستم لیسا اونطوری ازم خوشش نمیاد. اما ته قلبم امید داشتم که واقعیت نباشه و اون بوسه براش معنایی داشته باشه.لیسا دستی که روی شونهام گذاشته بود رو دراز کرد و روی کمرم حرکت داد " جنی حالت خوبه؟ اگه نمیتونی ببخشی-"
پریدم وسط جملهش " نه نه من میبخشم، یعنی چیزی نداری که براش معذرت خواهی کنی نه؟ اون کاملا انتخاب خودم بود"
دست لیسا روی کمرم خشک شد اما جرئت نداشتم برگردم و به صورتش نگاه کنم " چی انتخاب خودت بود؟ یعنی با چیزی که درموردم فهمیدی اوکی ای؟ "
نفس سنگینی به بیرون دادم " تو از دخترا خوشت میاد درسته؟ "
دستش رو بالاخره برداشت" آره رزی بهم گفت چی شده، چرا سوال میکنی مگه نمیدونستی؟"
اینکه هنوز بوسه ای که داشتیم رو داره از قاب بیرون میندازه برام مهم نیست. دیگه قلبم اینقدر درد میکنه که هیچی برام مهم نیست.
سرم رو بالا آوردم و به کلاسی که حالا کاملا خالی شده نگاه کردم " درسته، میدونستم. نه لیسا من اصلا با همچین چیزی مشکل ندارم. من رو چی تصور کردی؟ یه دختر ضد انسانیت؟"
بالاخره بعد از مدت ها خندهی راحتی کرد و سرش رو تکون داد " میبینم جنی قبلی برگشته"
لبخند کوچیکی زدم " بیمزه"
با خنده شونه بالا انداخت " بابل تی؟"
لبخند زدم" بریم"
شاید من هم باید بهش میگفتم از دخترا خوشم میاد؟ باید میگفتم بیشتر از هرکسی درکت میکنم و من هم مثل تو هستم؟
اما نه اون لحظه چیزی نگفتم. بالاخره من هیچ شانسی با لیسا ندارم و نمیخوام وقتی نمیتونم داشته باشمش رابطهمون از این نزدیک تر باشه. من هنوز هم همون دختری ام که ممکن نیست کسی ازش خوشش بیاد.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...