اطفای حریق آن هم وقتی که محل شروع آتش سوزی زیر زمین یک فروشگاه بود سخت بنظر میآمد.
آتش سوزی از حدود بیست دقیقه پیش شروع شده بود و چهار نفر در زیر زمین فروشگاه بودند.
نگاه مضطرب صاحب فروشگاه که زن میانسالی بود روی آتش نشانهای جوانی که سریعا به سمت محل حادثه میدویدند، میچرخید.
"خواهش میکنم سریعتر دخترم و همسرش اون پایینن، دخترم آسم داره التماستون میکنم"
با اشک و شیون فریاد میزد و فرمانده جوانِ عملیات را خطاب قرار میداد.
"لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید بچههای ما همه در تلاشن، آروم باشید تا بتونیم با تمرکز کارمون رو انجام بدیم"
بنگ چان آتش نشان جوان اما توانمند که فرمانده آن عملیات بود سعی در آرام کردن زن نگران داشت.
به داخل ساختمان رفت تا وضعیت را بررسی کند.
هیچ راه دسترسی به زیر زمین نبود و تمام مسیرها بسته شده بود تنها راه ممکن استفاده از نازلها و ماده اطفای کف بود، اما اول باید افراد محبوس در زیر زمین را نجات میدادند.
قبل از پذیرفتن ریسک استفاده از آنها باید شرایط ساختمان را چک میکرد پس از همکارش خواست تا وضعیت ساختمان از از پشت بررسی کند.
لی مینهو دست راست فرمانده جوان به پشت ساختمان رفت و از دیدن مکانی که پشت آن فروشگاه لباس بود تعجب کرد.
یک کلاب شبانه مجلل و پر زرق و برق دقیقا پشت آن فروشگاه واقع شده بود، برای لحظهای لبخند ملیحی روی لبش پدید آمد؛ افراد محبوس شده واقعا خوش شانس بودند.
رابط را متصل کرد و تا شنیدن صدای چان صبر کرد.
"هی چان پشت اینجا یه کلابه فکر کنم بتونیم با تخریب دیوار زیر زمین کلاب درشون بیاریم"
فرمانده جوان به محض شنیدن حرف مینهو به او گفت که به محل حادثه برگردد تا به پشت بام برود و شیشههای روی پشت بام را بشکاند که دود سریعتر خارج شود و بعد با چند نفر از آتش نشانان سریعا به پشت ساختمان رفت.
بنگ چان برای در اطلاع گذاشتن مسئول کلاب و کسب اجازه برای تخریب اول وارد شد.
ورودش با آن لباسها با تعجب افراد داخل کلاب همراه بود اما بدون توجه به سمت پسری رفت که پشت کانتر نشسته بود و بنظر میآمد مسئول آنجا باشد.
چان سریعا کارت شناساییاش را درآورد و رو به پسر مسئول کلاب توضیح داد.
_ سلام وقتتون بخیر جناب، ساختمون پشتی آتش گرفته باید برای نجاتشون دیوار زیر زمین رو تخریب کنیم. اجازهی ورود داریم؟
پسر جوان دستی به موهای مشکی و بالا فرستاده شدهاش کشید و سرش را بالا آورد، متوجه ورود آنها نشده بود و حالا از دیدنشان متعجب بود.
_ بله؟چرا اونوقت؟میشه بدونم با چه اجازهای وارد شدید؟
گویا پسر مسئول کلاب قرار بود از در ناسازگاری وارد شود، همین الان هم برای نجات افراد زیر زمین دیر کرده بودند و این تاخیرها باعث بهم ریختگی چان میشد، به همین خاطر با جدیت بیشتری ادامه داد.
_ ما آتش نشانیم آقای محترم برای نجات چند نفر که توی زیر زمین ساختمون پشتی حبس شدن اینجاییم باید دیوار زیر زمین اینجا رو تخریب کنیم تا بیاریمشون بیرون، مثل اینکه متوجه اضطراری بودن موقعیت نیستید!
پسر جوان سکوت کرد و چان سکوتش را به منزلهی موافقت در نظر گرفت و به بقیه اشاره کرد تا به زیر زمین بروند.
از پلههای پیچ در پیچ کلاب پایین رفتند و به زیر زمین رسیدند. دری که رویش نوشته بود «ورود افراد متفرقه ممنوع» قفل بود، چان از پسر خواست تا در آنجا را باز کند.
وقتی وارد شدند با جعبههایی که معلوم بود پر از شیشه الکل و مشروب است مواجه شدند، چند نفر سریعا مشغول تخلیه جعبهها شدند تا دسترسی بیشتری به دیوار ته انباری داشته باشند.
با کمک دریل سوراخی در دیوار ایجاد کردند و مشغول تخریب آن شدند.
ثانیههای حساسی بود و بنظر میآمد سطح دود بالا رفته و احتمال بیهوشی افراد محبوس بالا میرفت.
مقداری که از دیوار تخریب شده بود کافی بنظر میآمد.
چان فریاد زد تا اگر کسی هوشیار است سریعا خارج شود و در کمال تعجب سه نفر از آنها سرفه کنان و با هوشیاری کامل نزدیک دیوار تخریب شده آمدند و از شکاف ایجاد شده وارد زیر زمین کلاب شدند.
اما آخرین نفری که بیرون آمد بیقرار و گریه کنان فریاد میزد و کلمات ناواضحی به زبان میآورد.
وقتی کاملا وارد کلاب شد و کمی نفس گرفت با فریاد خطاب به فرمانده گفت: «مادربزرگم اونجا مونده روی ویلچر میشینه نتونستم پیداش کنم التماستون میکنم نجاتش بدید لطفا پیداش کنید.»
دختری که عاجزانه تقاضای کمک میکرد همانی بود که زن میانسال میگفت آسم دارد و این از حالاتش مشخص بود.
_ ما پیداشون میکنیم شما وضعیتتون خطریه لطفا برید بالا و بذارید ما کارمونو بکنیم.
ماسکش را روی صورتش صاف کرد و از شکاف دیوار به ساختمان در حال آتش گرفتن پا گذاشت.
شعلههای آتش زبانه میکشیدند و سطوح بیشتری را میسوزاندند، دودی که در فضا بود دید پسر جوان را کمتر میکرد و نمیتوانست زن پیر را پیدا کند.
در آن طرف مینهو از پشت بام پایین آمد و بی محابا وارد طبقه همکف فروشگاه شد، آتش در همه جا به چشم میآمد.
باید عملیات اطفای حریق را شروع میکردند و دیگر زمانی برای تلف کردن نداشتند.
وقتی با چند نفر از آتش نشانان لوله ها را داخل آوردند تا عملیات را شروع کنند ناگهان صدای جیر جیر چرخی از انتهای فروشگاه به گوش پسر خورد.
لوله را روی زمین رها کرد و دنبال صدا رفت، در انتهای فروشگاه که محل صدا بود پیر زنی عاجز و از هوش رفته را دید که روی ویلچر نشسته بود.
نتوانست تا آمدن برانکارد صبر کند پس او را روی دوشش انداخت و با احتیاط بیشتر از بین شعلههای آتش رد شد تا به خروجی برسد.
حال همهی افراد محبوس را نجات داده بودند و میتوانستند عملیات را از سر بگیرند.
بعد از دقایقی آتش را به طور کامل مهار کرده و بار دیگر عملیاتی را با موفقیت به پایان رسانده بودند.
چان بعد از همراهی افراد نجات یافته برای خروج از زیر زمین سمت پسر مسئول کلاب رفت تا ضمن تشکر بابت رفتار کمی تندش عذرخواهی کند.
_ امیدوارم متوجه باشید که شرایط کمی پیش برای من چطور بود، وضعیت خطیری بود و من موظف به نجات افراد زیر زمین بودم به هر حال عذر خواهی میکنم و ممنونم.
_ لازم نیست ممنون باشید به هر حال کار درست همین بود؛ خسته نباشید میگم بهتون واقعا زحمت کشیدید اما خسارت دیواری که تخریب کردید چی میشه؟
_ فکر کردم انسانیت و اینها براتون جبران خسارت شده باشه.
چان با لبخندی مصنوعی و تحمیلی رو به پسر جوان گفت چون توقع شنیدن آن حرف را نداشت.
_ بله حق با شماست اما به هر حال اینجا یک مکان خصوصیه و طی عملیات شما بهش خسارت وارد شده.
چان از انجام عملیات خسته بود و اکنون رمقی نداشت تا جواب پسر را بدهد، و مهمتر از آن اصلا نمیدانست باید چه پاسخی بدهد.
_ من که یک آتش نشان سادهام شما میتونی فردا که نه تعطیله، پسفردا بری اداره آتش نشانی و اونجا مشکلت رو لحاظ کنی.
_ آتش نشان ساده؟ اما درجههای روی شونهتون این رو نشون نمیده فرماندهی جوان.
چان نگاه فروتنانهای به پسر انداخت و کارت شناساییاش را از جیبش درآورد.
_ این کارت شناسایی منه، همین رو به اداره آتش نشانی تحویل بده و ماجرا رو توضیح بده تا خسارتت رو بگیری خسته هم نباشی.
سریع و پشت سر هم گفت و بدون اینکه منتظر پاسخ پسر جوان بماند از آنجا خارج شد.
هنگام برگشت به ایستگاه مانند همیشه مکالمهای بین چان و مینهو صورت گرفت.
_ بعد از ظهر چیکارهای؟ راستش میخوام دوباره برم باشگاه میتونی باهام بیای؟
مینهو رو به چان کرد و پرسید.
_ خیر جناب باید برم اداره آتش نشانی دفعهی دومه که دارم فراخونده میشم و اگر اینبار نرم اخراجم حتمیه.
مینهو سری به نشانه تایید تکان داد و از پنجره به بیرون
خیره شد.
YOU ARE READING
Mr.Firefighter
Fanfictionسرنوشت کلافی است که دور زندگی هرکس مانند ماری میپیچد؛ اما در نهایت به گیرنده بستگی دارد که گرهها را باز کند و به سرچشمه برسد یا با آن کلافهای رنگی خفه شود و جز سیاهی چیزی نبیند. Couples: Hyunlix, chanmin, minsung Genere: Romance, Dram, slice of...